رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_333 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله پاشو خانوم چقدر میخوابی ... پاشو گچکاری اتاقا
#پارت_334
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
زنگ خونه خودمون به صدا در اومد ... ناصر آیفونو برداشت
کیه ؟ رو کرد به من نرگس برو چادرتو سرت کن محسنِ
دکمه آیفونو زد ... بیا تو داداش
سلام ... بَه بَه چه خونه نقلی قشنگی مبارکتون باشه ... سرشو کرد تو اتاق نازنین زهرا ... ایجان عمو فدات شه ... مردیم از چشم به راهی . خوشگل عمو
کمک کرد گاز و یخچال رو بردن آشپزخونه
محسن پرسید تلوزیونتونو کجا می زارید ؟
ناصر گفت فعلا روی اُپن تا یه میز براش بخریم
یه نگاهی به خونه و وسایلهاش انداختم ... با خونه پدر شوهرم خیلی فرق داشت ... اینجا خیلی ساده بود تقریبا نصف اون خونه بود ... مبل و میز ناهار خوری و ویترین نداشتم ... تلوزیونم هیجده اینج ساده بود ... حموم دستشوییم خیلی کوچیک بود ... ولی اینجا آرامش داشتم دیگه استرس مشت و لگد کوبیدن های ناهید نبود ... دیگه تنها نمی شدم ... نزدیک خونواده خودم بودم ... تو دلم گفتم خدایا شکرت که نجات پیدا کردم ...
صدای قرآن خوندن قبل از اذان مغرب مسجد بلند شد ... غذام حاضر بود ... زیرش رو خاموش کردم سجادمو برداشتم ... نگاهم به سر در حیاط مسجد افتاد ... دیدم تابلو بسیج خواهران مسجد رو عوض کردن چقدر نو شده بود .
کفشهامو در آوردم گذاشتم جا کفشی ... چشمم افتاد به خانوم قربانی ... براش دست تکون دادم نزدیکش شدم سلام و احوالپرسی کردیم
هنوز دخترت به دنیا نیومده
با خنده جواب دادم ان شاالله دو هفته دیگه میاد یادم اومد خانوم قربانی وام قرض الحسنه میداد ... با خودم گفتم بهش بگم ببینم میتونه به منم وام بده ...
ببخشید خانوم قربانی میتونی به من وام بدی .
برای مامانت میخوای ؟
نه برای خودمون
ابروهاشو بهم گره داد با تعجب پرسید ... برای خودتون ؟؟؟
بله ... آخه ما دیگه خونه پدر شوهرم زندگی نمی کنیم ... ناصرم دیگه تو گاوداری باباش کار نمیکنه ... مسافر کشی میکنه ... پدر شوهرمم لج کرده جهاز منو نمی ده ... ما خیلی به پول احتیاج داریم .
نرگس جان شما تو قرض الحسنه پایگاه حساب نداری ... ولی من خودم دو تا حساب باز کردم ... یکیشو میدم به تو
خیلی خوشحال شدم . با خنده گفتم ... ممنون
یادم اومد خانوما یه وقتها از کار در منزل حرف میزدن
خانوم قربانی من اگر بخوام کار در منزل بزنم باید از کجا بگیرم
از نگاهش متوجه شدم که جیگرش داره برای من میسوزه ... یه فکری کردو ... یه نگاهی به دور و اطراف مسجد انداخت ... با انگشتش یه خانومی رو به من نشون داد که تکیه داده بود به ستون مسجد .
سمیه خانوم کار در منزل میاره بیا بریم پیشش باهاش صحبت کن
نزدیکش شدم
سلام ... شما کار در منزل میارید ؟
یه نگاه مو شکافانه ای بهم انداخت و پرسید .
تو عروس حاج نصرالله هستی ؟
سرمو تکون دادم ... بله هستم
لب زد و سرشو تکون داد ... عجب ؟