eitaa logo
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
8.6هزار دنبال‌کننده
42 عکس
22 ویدیو
0 فایل
فروش اشتراکی #کپی‌حرام لینک کانال تبلیغ https://eitaa.com/joinchat/2133066056C2ee169d2aa
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
پارت_394 برگشت یه نگاه سوال برانگیزی به من کرد چیزی شده ؟ از چیزی ترسیدی سعی کردم خودمو طبیعی نشو
به قلم یه نگاه کردم به ناصر یه نگاه کردم به عمه هیچ کدوم جواب ناهیدو ندادن رو کردم به ناهید من کِرم دارم ؟؟؟ تهمت میزنی ؟؟؟ والا بخدا ... چرا کسی مزاحم منو نیلوفر نشده مزاحم تو شده اول خواستم حرصش بدم بهش بگم کسی از تو خوشش نمیاد که مزاحمت بشه ولی حس کردم حرفم خوب نیست ... از اینکه ناصر ساکت بود جوابی به ناهید نداد خیلی دلم گرفت خودمم فقط ناراحت شدم نمی دونستم چی جواب بدم یه چی به ذهنم رسید رو کردم به ناهید ان شاالله حضرت علی جواب تهمتتو بده بعدم رو کردم به ناصر ان شاالله جواب تو رو هم بده که گولم میزنی ازم حرف میکشی الانم جوابه ... با انگشتم ناهید و نشون دادم ... اینو نمی دی ... چادرمو سرم کردم خواستم از اتاق بیام بیرون برم پیش مامانمینا ، ناصر دستمو گرفت کجا ؟ خواستم دستمو از دستش بکشم ولی محکم گرفته بود زورم نرسید ... با اون یکی دستم تلاش کردم دستمو از دستش در بیارم نتونستم صورتمو در هم کردم رو بهش گفتم . دستمو ول کن میخوام برم پیش مامانم منو کشید کنار لازم نکرده بری وایسا اینجا ببینم باید چیکار کنم دوباره تلاش کردم دستمو از دستش بکشم که برم دستمو ول کرد از بازوم گرفت پرتم کرد روی تخت انگشت دستشو تهدید وار گرفت سمت من همینجا میشینی ازجاتم تکون نمی خوری با ناراحتی رومو ازش برگردوندم ناهید به ناصر گفت یه دفعه برای همیشه باید یه کتک مفصل بهش بزنی که بفهمه بکن ، نکن یعنی چی ناصر گفت خواهرمن شما تشریفتو ببر خودم میدونم باید چیکار کنم با خودم گفتم نگاه کن منو پرت میکنه رو تخت به خواهرش میگه تشریف ببر عمه رو کرد به ناصر یه دقیقه بیا سه تایی رفتن بیرون ولی لای در باز موند حرف میزدن صداشون میومد عمه گفت ناهید تو برو پیش شوهرت ... ناصر توهم بیا بریم پیش مدیر هتل بگو این دستفروشه مزاحم خانوم من شده اون خودش می دونه چیکار کنه ناصر برگشت تو اتاق کلید در اتاق رو برداشت ... درو از بیرون قفل کرد رفت ازاین کارش خیلی بدم اومد و بهم بر خورد ... به خودم گفتم حتما الان با مدیر هتل میرن با اون مرده دعوا کنن ... گوشه پرده پنجره رو زدم کنار دیدم اقاهه ایستاده کنار عینکهاش یه خورده نگاه کردم کسی نرفت پیشش خواستم پرده رو بندازم که یه دفعه دیدم ناصر با مدیر هتل اومدن پیشش ... برای اینکه صداشونم بشنوم ... لای پنجره رو باز کردم ... مدیر هتل رو به اون مرده مزاحم کرد در حالی که مرتب با دستهاش وسایلشو نشون میدداد . به نطرم میومد میگفت جمع کن برو با عصباتیت و صدای بلند عربی حرف میزد ناصرم دستهاشو مشت کرده بود و عصبی داشت مرد عینک فروش و نگاه میکرد عه عه ناصر حمله کرد به مرده ... جمعیت جمع شدند سواشون کردن از حرکات مردم متوجه شدم که حق و به ناصر دادن آقاهه مقاومت میکنه ولی فایده نداره یکی دونفر عینکهاشو جمع کردن ریختن توی کارتن زیر اندازشم جمع کردن گذاشتن روی کارتنش بردنش ... مردمم یکی یکی پراکنده شدن ناصر قبل از اینکه بیاد تو هتل یه نگاه انداخت به پنجره اتاق ... فوری گوشه پرده رووانداختم ... وااای یا خدا یعنی منو دید ... یه خورده صبر کردم دوباره گوشه پرده رو زدم کنار دیدم هیچکس نیست پنجره رو بستم پرده رو هم مرتب کردم همچین که نشستم روی تخت صدای کلید رو که تو قفل در چرخید شنیدم ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که 6104338992565560 بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ