رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۲۷
از این همه قصاوت قلب و بی رحمی بابام بغض گلوم رو گرفت. بابایی که باید تکیه گاه و باعث امنیت من باشه الان شده قاتل جونم.
مرضیه رو کرد به من.
_ سحر جان دیگه چاره ای نداریم باید بریم خونه خاله م.
با مهربانی ادامه داد
--عزیزم بغضت رو نگه ندار گریه کن.
انگار منتظر اجازه مرضیه بودم. تا گفت گریه کن اشک چشمم مثل بارون بهاری سرازیر شدن. مرضیه هم دلش سوخت و چشم هاش پر از اشک شد و با من گریه کرد. هر دو با چشمانی پر اشک از فروشگاه اومدیم بیرون و راه افتادیم سمت خونه خاله مرضیه. توی راه مرضیه بهم گفت من دو تا خاله دارم این که داریم میریم خونه شون خاله کوچیکم هست خیلی مهربونه ولی اصلا راز نگه دار نیست. موقع صحبت کردن باهاش حواست رو خیلی جمع کن.
به نشونه تایید حرفش سرم رو تکـون دادم
--باشه مواظبم.
رسیدیم در خـونه. مرضیه زنگ زد. چند ثانیه بعدش صدایی از پشت ایفون اومد
-- کیه؟
مرضیه جواب داد
-- سلام خاله حلیمه مهمـون نمیخوای
-- ای فدای اون صدات بشم عزیزم تو صاحب خونه ای بفرما
در باز شد و با هم وارد خونه شدیم. بعد از سلام و احوالپرسی، حلیمه خانم با تعجب از ما پرسید چرا گریه کردید؟
فوری مرضیه با دستش من رو نشون داد
--مادر سحر خارجه، دلش برای مامانش تنگ شده بود. سحر گریه کرد منم به گریه دوستم اشکم در اومد...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۲۸
حلیمه خانم رو کرد به من
_ سحر خانوم مامانتون رفتن خارج، بابا رو تنها گذاشتن؟
ترسیدم یه حرفی بزنم که نباید،
سکوت کردم
فوری مرضیه جواب داد
_ خاله جان مامان باباش از هم جدا شدن.
خاله حلیم آهی کشید و گفت
_ از دست این پدر مادرهای بیفکر.
رو کرد سمت من
_ الان شما با پدرت زندگی میکنی؟
باز مرضیه جواب داد
_ خاله جان خرجش با باباشه تا الان باباش خرج زندگیش رو داده.
خاله حلیمه رو کرد به مرضیه
_ خاله جان چرا نمیگذاری خودش جواب بده
مرضیه مکث کوتاهی کرد و جواب داد
_ آخه دوستم کم حرفه.
حلیمه خانم پشت چشمی برای مرضیه نازک کرد و رو کرد به من. با دستش اشاره کرد به مبل. بشین دخترم برم براتون یه چایی بیارم خستگیتون در بره.
سوال های خاله مرضیه واقعا کلافه ام کرد. دلم می خواست از خونه شون بیام بیرون. اما چاره ای ندارم فقط تو دلم میگم خدایا همه امیدم تو هستی کمکم کن
صدای زنگ گوشی بلند شد. بدون اینکه به صفحه گوشی نگاه کنم دکمه تماس رو زدم
_الو بفرمایید.
صدای علی اومد
_ سلام سحر خانم حالت خوبه؟
بغض گلومو گرفت و نتونستم جوابشو بدم.
صدا زد سحر خانم.
یه لحظه احساس کردم نباید جلوی حلیمه خانم صحبت کنم رو کردم به حلیمه خانم.
_میتونم برم تو اتاق صحبت کنم؟
جواب داد
_ بله دخترم برو تواتاق راحت باش
وارد اتاق شدم. در رو بستم. صدای علی دوباره اومد
_ سحر خانم، اتفاقی افتاده؟
بغضم ترکید با گریه گفتم
_ فکر نمی کنم از من بیچاره تر تو دنیا وجود داشته باشه.
گله مند جواب داد
_ سحر خانم ازتون توقع ندارم این حرفا رو بزنیدا. یه جوری حرف می زنی انگار من وجود ندارم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۳۰
علی آقا من الان فقط به این فکر میکنم که بتونم جونم رو نجات بدم، چون پدر من وقتی تصمیم به کاری بگیره حتما انجامش میده. الانم نمیدونم تا چند روز یا تا چند وقت مجبورم خونه خاله ی مرضیه بمونم. متاسفانه هیچ جایی رو هم ندارم که برم
مکث کوتاهی کرد و گفت
_ پیشنهاد من اینه که بیاید بریم از دادگاه اجازه ازدواج بگیریم
_ من الان اصلاً شرایط روحی این کار رو ندارم
_ پس اجازه بده بیام تو رو بیارم خونه خودمون ما که قصد ازدواج داریم اینجا مادرم هست خواهرم هست ، اجازه ازدواج که از دادگاه گرفتیم رسما میریم عقد میکنیم
_ علی آقا باور کنید پدر من دست بردار نیست شده بیاد تو خونه شما و من رو بکشه، این کار رو حتما انجام میده.
با لحن عصبی گفت
_پس میخوای چیکار کنی؟
با گریه گفتم
_ نمی دونم باید چه خاکی تو سرم بریزم. مکث کوتاهی کرد و ادامه داد
_ببخشید که عصبانی شدم، منم فکرم درگیر شماست منم اعصابم به هم ریخته میخوام یه کاری بکنم نمیتونم هر پیشنهادی هم به شما میدم قبول نمیکنی.
صدای خاله مرضیه اومد
_سحر خانوم حالتون خوبه خوبی عزیزم بیا بشین یه چایی بخور...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۳۱
جواب دادم
_ چشم الان میام.
گوشی رو گذاشتم در دهنم
-- علی آقا با اجازه تون من برم ظاهرا حلیمه خانم، صدای گریه من رو شنیده نگران شده.
علی نفس عمیقی کشید
-- باشه برو ولی هر اتفاقی که افتاد زنگ بزن به من بگو.
چشمی گفتم و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم.اومدم تو هال نشستم سرم رو خم کردم و بین دو دستم گرفتم. صدای حلیمه خانم به گوشم خورد.
_سحر جان چی شده؟ شما دارید یه چیزی رو از من پنهان می کنید. خب بگو، شاید بتونم بهت کمک کنم.
سرم رو بلند کردم و صاف نشستم
-- خیلی ممنون خودم حلش می کنم
-- خب چرا دخترم حرف بزن شاید یه فکری به سر من برسه.
به خودم گفتم چه فکری بنده خدا تو چه کار میتونی برای من انجام بدی !!
مجدد گفتم
--نه عزیزم ممنون خودش حل میشه توکل به خدا.
گوشی مرضیه زنگ خورد نگاه کرد به صفحه تلفنش رو کرد به من
-- مامانمه.
حساس شدم. سرم رو به گوشیش نزدیک کردم.
مرضیه جواب داد
--سلام مامان چیزی شده!
-- مرضیه جان بابای سحر زنگ زده پلیس اومده اینجا، میگه من از اینا شاکیم اینا دختر من رو تو خونه شون پناه دادن. اومدم بچه م رو ببرم بهم نمیدن، ما هم موندیم چیکار کنیم.
گوشی رو از دست مرضیه گرفتم گفتم
-- سلام حاج خانم
-- سلام دخترم حالت خوبه؟
-- خیلی ممنون شنیدم چی گفتین، به پلیس بگید که دخترش اومد اینجا مهمونی الانم رفته،
منم دیگه نمیام خونه شما که براتون دردسر بشه.
مادرش ناراحت جواب داد
-- سحر جان این چه حرفیه می زنی تو هم دختر ما هستی، خونه ما نمیای کجا میخوای بری؟
جواب دادم
-- حالا یه کاریش می کنم فعلا شما اینو به پلیس بگید تا بره.
گوشی رو دادم دست مرضیه با گوشی خودم زنگ زدم به علی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۳۲
باید برم خونه شون ، نهایت ما زودتر بریم از دست بابام شکایت کنیم و اجازه ازدواج بگیریم که کسی اینجا به دردسر نیفته،
علیرغم میل باطنیم که اصلا دلم نمی خواد این کار رو بکنم.
انگار که منتظر پشت گوشی نشسته بود. فوری جواب داد
-- چی شده سحر خانم
-- میتونید بیاید منو ببرید خونه تون.
--من که از اول بهت گفتم بیا خونه ما، آدرس رو برام پیامک کن حاضر شو الان میام.
تماس رو قطع کردم. آدرس رو براش پیامک کردم و منتظر نشستم.
مرضیه نگاهی انداخت تو آشپز خونه مطمئن شد که خاله صداش رو نمیشنوه زیر لب آروم گفت: واقعا زنگ زدی بیاد ببرتت؟
-- چیکار کنم مرضیه جان اینجوری خونواده شماهم داره تو دردسر میفته، متاسف سری تکون داد و هیچی نگفت. خاله ظرف میوه رو گذاشت روی میز و نشست با مرضیه مشغول صحبت شد. اما انقدر که من استرس دارم متوجه حرفاشون نمیشم. نفهمیدم چقدر زمان گذشت که گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم به صفحه گوشی دیدم علی هست. دکمه تماس رو زدم
-- اومدید
--بله پایین هستم بیا بریم.
تماس رو قطع کردم رو به مرضیه گفتم
-- علی اومده دنبالم ، باید میرم
بلند شدیم ایستادیم دست انداختیم گردن هم هر دو به گریه افتادیم.
خاله حلیمه هاج و واج از این صحنه ما رو نگاه میکرد وقتی که از آغوش مرضیه اومدم بیرون رو کرد به من
-- چی شد دختر تو آخر به ما نگفتی چرا گریه کردی! نیومده داری میری! علی آقا کیه؟
نزدیک خاله حلیمه شدم صورتش رو بوسیدم
-- ببخشید مزاحمتون شدم. مرضیه جان براتون میگه موضوع چیه، خدانگهدار.
در اتاق رو باز کردم بیام بیرون تپش قلب و استرس اومد سراغم
وای من خجالت میکشم چه جوری برم سوار ماشین علی شم آخه...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۳۳
در حیاط رو باز کردم نگاهم افتاد به ماشین سمندی که علی پشت فرمانش نشسته بود. خواستم در عقب ماشین رو باز کنم که علی همونطوری که پشت فرمون نشسته بود در جلو رو باز کرد.
غرق خجالت شدم. هم از شرایطم هم از اینکه میخوام جلو کنار پسری بنشینم که قراره در آینده همسرم بشه.
سلامی کردم و نشستم توی ماشین. به گرمی پاسخ داد
-- سلام سحر خانم وقتت بخیر.
بدون اینکه برگردم نگاهش کنم جواب دادم
-- ممنونم
همزمان گوشی تلفنم زنگ خورد. گوشی را از تو کیفم درآوردم سر چرخوندم رو به علی
--ببخشید خواهرمه
-- خواهش میکنم صحبت کنید.
دکمه پاسخ رو زدم
-- سلام سارا.
با نگرانی جواب داد
-- سلام سحر جان چیکار کردی خواهر؟ --وقتی تو بهم خبر دادی با دوستم اومدیم خونه خالهش ولی بابا رفته در خونه حاج مرتضی پلیس برده، که اینها دختر من رو پنهان کردن ، منم تماس گرفتم با خواستگارم علی آقا گفتم بیاد من رو ببره خونه شون.
معترض پرسید
-- اونجا بری که چی بشه؟
--میخوام برم از بابا شکایت کنم، از دادگاه اجازه عقد بگیرم
-- واااای خاک بر سرم، سحر میدونی این کار تو یعنی چی
--خب پس میگی چیکار کنم؟ سارا، بابا میخواد منو بکشه این رو میفهمی، تو راه دیگهای به نظرت میرسه بگو انجام بدم
-- نمیدونم بهت چی بگم، از اول به زندگیت گند زدی و همینطوری هم داری ادامه میدی
بی حوصله جواب دادم
-- اصلاً اعصاب سرزنش رو ندارم کاری نداری سارا جان.
بدون اینکه منتظر جوابش باشم گفتم
-- فعلاً خداحافظ.
تماس رو قطع کردم.
علی رو کرد به من
-- خواهرت چی گفت؟ میگه با من ازدواج نکنی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۳۴
_ببخشید. قبلا بهتون گفته بودم که خونواده من مذهبی نیستند. الانم همشون با ازدواج من و شما مخالف هستند. سر چرخوند سمت من
-- صبر کن با توکل بر خدا چنان زندگی برات درست کنم که همشون از فکری که در مورد ازدواج ما دارند پشیمون بشند.
یه لحظه مخالفت پدرش در مورد ازدواجمون به ذهنم رسید. گفتم
-- علی آقا پدر شما چی راضی شدن؟
سری تکون داد
-- راضی میشه.
به قدری فکرم در گیره که متوجه نشدم از چه خیابونهایی گذشتیم تا به خونه علی رسیدیم. علی ریموت در حیاط رو زد در باز شد با ماشین وارد حیاط شدیم و ریموت رو زد در حیاط بسته شد. از ماشین پیاده شدم خونه و در و دیوارهاش برام غریب هستند.
علی خوشحال رو کرد به من.
--اینجا رو مثل خونه خودت بدون، مادر و خواهرهام خیلی شما رو دوست دارن، پدرمم خیلی مهربـونه. مطمئن باشید که به زودی با شما رابطه صمیمی پیدا میکنه.
با علی وارد خونه شدیم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۳۵
دل تو دلم نیست به خودم میگم یعنی واقعاً من رو تحویل میگیرن، نگاهم افتاد به جمع خونوادگی علی، از این جمع من فقط پدر و مادر علی رو میشناسم. نگاهشون که به ما افتاد همه به جز پدر علی ایستادند. یه سلام به جمع کردم. نگاهم رو دادم به مهناز خانم. احوالپرسی گرمی باهام کرد. رو کردم به پدر علی
--حال شما خوبه
سری تکون داد
--ممنون.
علی سر چرخوند سمت من و با دستش خانم جوانی که کنار مادرش ایستاده بود رو نشون داد. ایشون سمیه خانم زن داداشم هستن.
با هم سلام و احوالپرسی کردیم. خانم کنار سمیه رو هم نشون داد.
ایشونم مریم خواهر کوچیکم هست. مریم اومد جلو با هام دست داد و
رو بوسی کرد. هم زمانی که صورتم رو بوسید زیر لب زمزمه کرد
-- نگران نباش توکلت کن به خدا درست میشه.
این حرفش قوت قلبی شد برام.
با تعارف مهناز خانم نشستم روی مبل. مریم رفت سمت آشپز خونه و با یه سینی چایی برگشت. به همه تعارف کرد به من رسید. استکان رو از توی سینی برداشتم گذاشتم روی میز. پدر علی رو کرد به علی
-- برنامه ت چیه؟میدونی الان بابای این دختر میتونه ازت شکایت کنه.
مهناز خانم پرید تو حرفش
-- خب شکایت کنه، ما هم که لال نیستیم میگیم، ما که ندزدیدیمش، شما دخترت رو از خونه انداختی بیرون ما هم بهش پناه دادیم.
بابای علی با مادرش سر من بحث شون شد.
از شدت ناراحتی دیگه گوشام نمیشنوه. فقط همهمه میشنوم. دارم توی این جمعی که یکی طرفدار و یکی بر علیه م هست له میشم.
دستی رو که به شونه م خورد حس کردم. سرم رو گرفتم بالا ببینم کیه. مریم بهم گفت
-- مامانم میگه بریم بالا.
از جام بلند شدم اومدیم طبقه بالا...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۳۶
مریم در اتاق رو باز کرد خواستیم وارد شیم که صدای زنگ در خونه بلند شد. نمیدونم چرا حساس شدم ببینم کیه! مریم دست من رو گرفت
-- بیا تو.
مقاومت کردم و داخل نشدم
-- صبرکنید ببینیم کیه زنگ زد
-- احتمالاً مهتابه میخواست بیاد اینجا
-- آها مهتاب خانوم.
با تعجب پرسید
-- مگه میشناسیش
-- تو بیمارستان هم اتاقی بودیم
با لحن کشداری گفت
-- آهان، راستی جریان این بیمارستان شما چی بود، مهتاب یک چیزهایی برامون تعریف کرد گفت انگار شما میخواستید خودکشی کنید.
حواسم به پایین بود از اومدن مهتاب حس خوبی ندارم. رو کردم به مریم هم
-- حالا بعداً براتون تعریف میکنم.
مریم پرسید
-- چرا اومدن مهتاب شما رو ناراحت کرد. نفس عمیقی کشیدم
-- مهتاب خانم وقتی علاقه برادرتون رو به من دید خیلی ناراحت شد، حتی ما با هم درگیری لفظی پیدا کردیم دلیلش رو نمیدونم.
مهتاب واقعا علی رو دوست داره و به نظر خودش میخواد برای خوشبختی علی همسر آیندش رو خودش انتخاب کنه، مهتاب یه دوست داره که داره تلاش میکنه علی با دوست اون به همدیگه برسن، خب علی هم به اون علاقه نداره، داداش من بچه مذهبی و مومنه اما دوست مهتاب مثل خودش ولنگاره. درثانی برای ازدواج یه سری ملاک هایی هست که پسر و دختر دوست دارن همسر آیندشون داشته باشه، ولی یه چیزی هم هست که باید به دل هم بشینن، مهر تو به دل برادر من افتاده حالا بیا و حالی مهتاب کن، که خانم به شما ربطی نداره، خیلی دخالت کن و فضول تر از این چیزیه که تو بخوای فکرشو بکنی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۳۷
تو دلم گفتم: خدا به دادم برسه با این مهتاب خانم.
با مریم وارد اتاق شدیم. نگاهم افتاد به قاب عکسهایی از علی که به دیوار اتاق نصب شده بود. رو کردم به مریم
--اینجا اتاق علی آقاست
-- بله از هیئت امنا مسجد اجازه گرفت با خرج خودش یه اتاق بالا درست کرد. اینجا اتاق مطالعه ی علی هست. معمولا کسی رو اینجا راه نمیده.
لبخندی زد و ادامه داد
-- خاطرت براش خیلی عزیزه که اجازه داده بیایید بالا.
مشغول حرف زدن با مریم بودیم که صدای تقه ی در اومد.
مریم پرسید کیه ؟
صدای مهتاب اومد
--منم باز کن.
مریم با ناراحتی سری تکون داد و بلند شد در رو باز کرد، مهتاب وارد اتاق شد.
-- سلام چرا اومدین بالا ؟
--علی خودش گفت برید بالا سحر بیاد اینجا استراحت کنه.
مهتاب نگاه شیطنت آمیزی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت. یک ساعت از رفتن مهتاب گذشت که گوشی تلفنم زنگ خورد نگاه کردم شماره ش غریبه دودل شدم جواب بدم یا ندم دکمه تماس رو زدم.
--بله بفرمایید.
-- سلام آبجی سحر منم شیما
تعجب کردم. شماره من رو از کجا آورده! و چی شده که با من تماس گرفته
-- سلام چیزی شده شیما
-- آره، شماره تو رو از آبجی سارا گرفتم، سحر کجایی
-- چطور مگه!
آخه یه خانومی به بابا زنگ زد من پیشش نشسته بودم شنیدم، یه آدرسی داد گفت: دخترت سحر اینجاست بابا داره میاد تو رو بکشه، من میترسم.
اول یکه خوردم. بعد برای اینکه شیما نترسه گفتم چیزی نیست شیما جان تو برو پیش مامانت،برای من اتفاقی نمیافته.
خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد. حیرت زده اطرافم رو نگاه میکردم. مریم پرسید: چی شده سحر خانم
-- مهتاب زنگ زده به بابام، موندم شماره بابای منو از کجا پیدا کرده..
کپی حرام⛔️
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۳۸
مریم گفت: چی شده سحر خانم
-- نمی دونم مهتاب شماره بابای منو از کجا پیدا کرده. زنگ زده به بابام آدرس خونه شما رو داده گفته من اینجام. بابای منم داره میاد خونه شما
-- حالا از کجا میدونی که مهتاب آدرس داده
-- من مطمئنم چون تو بیمارستان با، بابام آشنا شدن یک ساعت پیش هم که اومد بالا یک نگاه شیطنت آمیزی به من انداخت، فکر کردم یه چیزایی داره تو سرش میگذره ولی دیگه نمیدونستم میخواد این کارو انجام بده،
مریم خیلی ناراحت گفت
-- بلند شو بریم پایین.
دوتایی اومدیم پایین رو کرد به علی
-- مهتاب شماره بابای سحر رو پیدا کرده بهش زنگ زده اونم عصبانی داره میاد اینجا.
علی عصبانی از جاش بلند شد گفت: غلط کرده .
گوشی تلفنش رو برداشت شماره مهتاب رو گرفت با غیظ بهش گفت:
تو گوشی منو برای این می خواستی که از توش شماره بابای سحر رو در بیاری؟ برای چی به بابای سحر گفتی که سحر اینجاست
_ به تو چه ربطی داره که برای من تصمیم بگیری
-- ای گور بابای اون مژگان ولنگار
من بمیرمم یه همچین دختری رو نمی گیرم. تو از محبت من سو استفاده کردی منتظر باش تلافی این کار رو سرت در بیارم دیگه نمیخوام ریختت رو ببینم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۳۹
رو کردم به علی
-- من باید از اینجا برم
-- کجا بری
-- نمیدونم هر جا، حتی شده تو پارک.
از شدت عصبانیت رگ گردنش متورم شد
-- حالا دیگه همینم مونده که زن من بلند شه بره تو پارک.
با وجود این همه دل آشوبه و اضطرابی که از وضعیتم دارم؛ خندم گرفت ولی خودم رو کنترل کردم هنوز هیچی نشده منو زن خودش میدونه.
آقا مصطفی سر چرخوند سمت من
-- بشین همین جا دختر جان تو هیچ جا نمیری، بزار بابات بیاد ببینم حرف حسابش چیه!
خجالت می کشم بگم حرف حساب بابای من یه چاقوی تیزه که آماده کرده برای قلب من. نمیدونم چطور میتونه جیگر گوشه خودشو بکشه.
نگاهم رو دادم به آسمون. خدایا نه برادری دارم که پشتیبانم باشه، نه عمویی. نه دایی، بابامم که اینجوریه من هیچ کسی رو جز تو ندارم. همه کس من تـو هستی. خدایا کمکم کن. خدا جونم اونهایی هم که کس و کار و پشتیبان های محکم دارن باز سرنوشتشون به قدرت و اراده توئه. ولی من اینها رو هم ندارم که دلم خوش باشه. همه جوره چشمم به دست توئه نذار آبروی من جلو اینا بره. نذار من شرمنده و خجالت زده بشم.
انقد تو خودم بودم که گذر زمان رو متوجه نشدم.صدای مریم منو از فکر بیرون آورد الان پنج ساعت گذشته، اگه می خواست بیاد تا الان اومده بود، بیخیال شید. مونده بودم چطور شده نیومده. مگه میشه که نیاد. خواستم به سارا زنگ بزنم که گوشیم زنگ خورد گوشی رو از تو کیفم درآوردم دیدم اتفاقا ساراست دکمه تماس رو زدم
-- سلام سارا
--سلام از بابا خبر داری؟
-- شیما زنگ زده که بابا میخواد بیاد اینجا منو جلوی اینا بکشه الان پنج ساعت گذشته ولی نیومده.
-- کجای کاری خواهر بابا تصادف کرده
-- چی ...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۴۰
بابا داشته میومده خونه ی نامزدت که توی راه تصادف میکنه، حالشم اصلاً خوب نیست بردنش بیمارستان
-- کدوم بیمارستان؟ میدونی
-- نه نمیدونم شیما فقط گفت بیمارستان، زنگ بزن از شیما بپرس و آدرس بگیر.
از اینکه دیگه بابام نمیتونست به من آزاری برسونه از ته دلم خدا رو شکر کردم و نفس عمیقی کشیدم. خیالم راحت شد مریم رو کرد به من
--چی شد رنگ روت جا اومد.
زبونم بند اومد بگم چی شده. شرمم میشه بگم بابام تصادف کرده و دیگه اضطراب ندارم
همینطور خیره شدم به مریم که گفت --حالت خوبه؟
از اینکه نگرانیت برطرف شد خوشحال شدم، شماهم مجبور نیستی جواب بدی.
علی متوجه حال خوب من و صحبتهای مریم شد خودش رو به من نزدیک کرد
-- چیزی شده؟ میشه به من بگی!
از کسی که قراره شریک زندگیم بشه نمیتونم حرفهام رو پنهان کنم
آروم لب خونی کردم
-- بابام تصادف کرده.
علی دستی به محاسنش کشید، سر تکون داد نگاهش رو داد بالا آهسته نجـوا کرد
-- خدایا حکمتت رو شکر...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۴۲
مریم گفت
_ شما یه عقد موقت بخونید به هم محرم بشید که انقدر اذیت نشید.
علی رو کرد به خواهرش
_ تا رضایت پدرش نباشه که نمیشه.
با تعجب پرسید واقعا؟!
_ بله خواهر من، واقعا
_ نشستم صندلی جلو مریم هم صندلی عقب نشست.
علی حرکت کرد. گوشیم رو از تو کیفم درآوردم شماره شیما رو گرفتم هرچه بوق خورد بر نداشت مجدد تماس گرفتم باز هم برنداشت گوشیم رو گذاشتم توی کیفم رو کردم به علی
-- آدرس بیمارستان رو فقط از شیما میتونم بگیرم اونم جواب نمیده
-- حتما نشنیده ، صبر کن یه نیم ساعت دیگه مجدد زنگ بزن
باشه ای گفتم و رفتم تو فکر که الان بابام در چه وضعیتی هست که صدای زنگ گوشیم بلند شد. صفحه گوشی رو نگاه کردم شیماست
دکمه پاسخ رو زدم
_ سلام شیما جان خوبی¡ میدونی بابا کدوم بیمارستانه؟
خیلی آروم جواب داد
_ برات پیامک می کنم، مامانم اینجاست نمیتونم صحبت کنم
_ باشه عزیزم منتظر پیامت هستم.
تماس رو قطع کرد . چند لحظه ای طول کشید که صدای پیامک گوشیم اومد پیام رو باز کردم خوندم گوشی رو گرفتم جلوی علی
-- ببینید این بیمارستانه.
نگاهی انداخت
-- تا نیم ساعت دیگه اونجاییم.
رسیدیم بیمارستان علی ماشین رو پارک کرد و رفتیم اطلاعات بیمارستان مشخصات پدرم رو گفتیم حرکت کردیم به سمت آسانسور و بخش اتاق عمل. از آسانسور اومدیم بیرون تا زن بابام چشمش افتاد به من شروع کرد خودش رو زدن و با جیغ و داد گفت
-- کار خودت رو کردی. شوهرم رو به کشتن دادی دلت خنک شد
چی از جونمون میخوای؟ چرا دست از سرمون برنمی داری؟
و من همینطور متعجب نگاهش می کردم. تا الان شاید این خانم رو من چهار یا پنج باره که می بینم. ما کی خونه بابام اومدیم و یا...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من ❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۴۳
انقدر به این غربتی بازیهاش ادامه داد که پرستار اومد رو کرد به من
_ خانم برای حفظ آرامش بیمارها اینجا رو ترک کنید
معترض گفتم
_ ایشون داره جیغ و داد میکنه من باید برم بیرون؟!
آخه شما باعثش شدی
ابرو دادم بالا
--نکنه شما داری این وسط پارتی بازی میکنی
با لحن طلبکارانهای گفت
-- آخه ایشون همسرشون هستند.
فوری جواب دادم
-- وااا خوب منم دخترشم. دختر که بیشتر به پدر نزدیکه
علی اومد جلو رو کرد به پرستار
-- نامزد من هیچ جا نمیره هرکسی ناراحته خودش اینجا رو ترک کنه
پرستار سری تکون داد و رفت
زن بابامم که دید من قصد ترک بیمارستان رو ندارم ساکت شد. رو کردم به علی
_ای کاش میدونستم بابام الان در چه وضعیتیه
--نگران نباش الان برات سوال میکنم. رفت جلو که زنگ بزنه از اتاق پزشکان سوال کنه که یه مرتبه یه پزشکی از در اتاق عمل اومد بیرون
علی با عجله رفت سمتش
_ این آقای تصادفی رو که آوردن اتاق عمل. پدر خانم بنده است حالش چطوره؟
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#پارت_ممنوعه 🚫
با بغض لب زدم:
--چی میخواین از جون من؟
--زنم شو! خانم خونه م شو ! باهام ازدواج کن در ازاش منم رضایت میدم که مادرت از زندان آزاد شه...
شوکه از حرفی که زد و پیشنهادی که بهم داد ...
با لکنت به زبون اومدم :
--اما من همسن دختراتونم ! واقعا چطوری می تونید از من یه همچین درخواستی داشته باشین ..
https://eitaa.com/joinchat/1431830606C410b8513b5
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من ❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت_
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۴۴
دکتر سری به تاسف تکون داد
_ حالش خوب نیست براش دعا کنید نگاهم افتاد به شیما دلم براش سوخت درسته که ما مورد کم لطفی و بی مهری بابا قرار گرفتیم ولی شیما و شمیم هیچ نقشی توی این زمینه نداشتند.
میگن بعضی از مردها بچههاشون در کنار مادر براشون عزیزه این قضیه شامل حال ما شد وقتی مادرمون رفت توجه و محبت پدر نسبت به ما هم رفت. ولی شیما و شمیم کنار مادرشون پیش بابای من جایگاه دارند. دلم میخواد درکنارش شیما باشم و نگذارم غصه بخوره اما مادرش اجازه نمیده
یه لحظه به خودم اومدم دیدم دیگه از زن بابام تنفر ندارم خدای من این معجزه تلاوت سوره ضحی هست به خودم گفتم چرا ما از آیات قرآن و ذکرهایی که میتونه ما رو از گرفتاریهای دنیا نجات بده و ما رو به معنویات الهی برسونه غافلیم. خدایا شکرت که من رو برای رفع گرفتاریهام به مسجد هدایت میکنی. خدایا به حاج آقای مسجد ما خیر کثیر عنایت کن.
رو کردم به علی بریم
--بپرسیم ببینم من میتونم پدرم رو ببینم --باشه بریم بپرسیم
اومدیم اطلاعات بیمارستان ، علی رو کرد به آقایی که پشت میز نشسته بود وضعیت بابا رو توضیح داد و پرسید
-- میشه دخترش ببینتش
اون آقا پاسخ داد
-- تا در ریکاوری به هوش نیاد به قسمت مراقبتهای ویژه انتقالش نمیدن، این هم ممکنه زمانبر باشه برید منزل تلفنی با بیمارستان در تماس باشید اوردنش بخش مراقبتهای ویژه میتونه از پشت شیشه اتاق پدرش رو ببینه...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۴۵
با علی از بیمارستان اومدیم بیرون. فکرم مشغوله هم نگران حال پدرم هستم ، هم به شدت دلم برای شیما و شمیم میسوزه صدای زنگ گوشیم بلند شد گوشی رو از تو کیفم درآوردم نگاه کردم ساراست جواب دادم
-- سلام سارا جان حالت خوبه
_سلام سحر چی شد از بابا چه خبر
اتفاقهای توی بیمارستان ، برخورد زن بابام، نظر دکتر برای بابا، این که نتونستم بابا رو ببینم همه رو براش تعریف کردم سارا گفت
--چرا نموندی تو بیمارستان
--آخه فایده ای نداره وقتی که بابا تو ریکاوریه معلومم نیست کی ببرنش بخش مراقبتهای ویژه من برای چی بمونم
_ بهت حق میدم بابایی که انقدر بی اهمیت باشه نسبت به وضعیت بچه هاش توی همچین وضعیتم بچه ها هم نسبت بهش بی اهمیت میشن
_ نه سارا جان تو اشتباه می کنی من بی اهمیت نیستم.
پرید تو حرفمو نگذاشت ادامه بدم
_ همین که ول کردی اومدی یعنی خیلی هم برات مهم نیست
یه لحظه به خودم اومدم دیدم سارا راست میگه ، کار من همچین مفهومی داشته..
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۴۶
مریم خواهر شوهرم رو کرد به من
_ چقدر زندگیت پیچیده است نمیخوام وارد مسائل خصوصیت بشم اما خیلی دوست دارم اگر خودت مایل هستی برام تعریف کنی.
دودلم بگم یا نگم میترسم براش تعریف کنم از حرفهای خودم بعدا بر علیه خودم استفاده کنه
سر چرخوندم سمتش
_اگه بگم دوست ندارم تعریف کنم ناراحت میشی؟
سریع به تایید حرفم سر تکون داد
_ نه اصلاً.
بهش نزدیک شدم دستشو گرفتم
_ خیلی ممنون که درکم میکنی.
سه تایی برگشتیم خونه .
پدر شوهرم رو کرد به من
_ بابات رو دیدی حالش چطور بود؟
_ نه ندیدمش از اتاق عمل آوردنش ریکاوری گفتن اینجا باید به هوش بیاد که ببریمش بخش مراقبتهای ویژه،
دیگه ما هم اومدیم،
ناراحت کمی خودش رو روی مبل جابجا کرد
_ چرا مراقبتهای ویژه
_دکتری که عملش کرده گفت براش دعا کنید. حال خوبی نداره
حرفهای سارا تو گوشم اکو شد که بابا رو ول کردی اومدی، یعنی خیلی برات مهم نیست، الانم حتماً پدر علی میگه باباش حالش خوب نیست بیمارستان که نمونده هیچ اصلاً نگرانم نیست
ولی خب چیکار کنم دست خودم نیست حسم همینه که الان هست
باز برای اینکه حفظ آبرو کنم نخوام همه مسائل زندگیم رو براشون رو کنم. تسبیحم رو از توی کیفم در آوردم شروع کردم به ذکر امن یجیب گفتن تا شب همین ذکر رو گفتم شب زنگ زدیم بیمارستان ببینیم بابا بهتر شده یا نه. گفتن رفته تو کما. اون شب رو تا صبح من کلافه بودم نمیدونستم چه مدت بابام میخواد تو کما باشه. یعنی بازم سالم و سلامت سر پا میشه! یعنی دست از لجبازیهاش برمیداره، آیا وقتی هوش بیاد بازم میخواد قصد کشتن من رو کنه؟ سوالاتی بود که من مکرر از خودم میپرسیدم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۴۷
شب تا صبح از شدت فکر و خیال خوابم نرفت. صبح تماس گرفتم بیمارستان و حال پدرم رو پرسیدم اطلاعات بیمارستان پاسخ داد
_در بخش مراقبتهای ویژه هست و همچنان در کما،
بعد از صبحانه رو کردم به علی
_ من رو میبرید بیمارستان پدرم رو ببینم. فوری پاسخ داد
_ البته که میبرم.
سر چرخوندم سمت مریم شما هم با ما میای؟
لبخندی زد
_ بابا منو رو که تحویل نمیگری یا حواست به علیِ یا به بابات،
تبسمی زدم
_ ببخشید امروز بیا حواسم به توام هست. آماده شدیم سه تایی اومدیم بیمارستان هیچکس نبود از پرستار پرسیدم. _همسرش کجا رفت
_ همون دیشب که شما رفتی اونها هم رفتن،
با اجازه پرستار اومدم از پشت شیشه ، پدرم رو دیدم که اکسیژن به دهنش وصل کردند و خوابیده.
از پرستار سوال کردم
_ پدر من تا کی تو این وضعیت میمونه جواب داد
_معلوم نیست باید ببینیم بدنش چه جوری جواب میده.
نیم ساعتی رو از پشت شیشه زل زدم به پدرم که آروم و بی دفاع، خواب خوابِ. دوست داشتم همین جا پشت شیشه میموندم و نگاهش میکردم. درسته که موندن من هیچ فرقی به حال اون نداره اما اینجوری خودم آرامش میگرفتم.
علی اومد کنارم ایستاد
_ سحر خانم بریم
نفس عمیقی کشیدم
_ تنهاش بزارم
_ آخه کاری از دستت بر نمیاد
_ میدونم ، بزار به شیما زنگ بزنم شماره مامانش رو بگیرم. ببینم میاد اینجا.
انقدر دیر جواب داد که میخواستم قطع کنم اما قبل از اینکه دستم به دکمه قطع تماس بخوره با صدای آهسته گفت
_ کاری داری؟
_ آره با مامانت کار دارم
_اگر گوشی رو بدم بهش تو باهاش حرف بزنی گوشیمو ازم میگیره
_ میتونی شمارش رو برام بفرستی
_ باشه اما نگی از من گرفتی ها
_ نه نمیگم...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
سلام خدمت همراهان کانال
پارت دیشب اصلاح شد
مجددا مطالعه بفرمایید
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۴۸
خودکار رو از تو کیفم درآوردم شماره زن بابام رو روی دستم نوشتم از شیما تشکر کردم و دکمه قطع تماس رو زدم. شماره زن بابام رو گرفتم. صداش از پشت گوشی اومد
_بفرمایید
_ سلام سحر هستم.
نگداشت حرف بزنم
_ سلام و زهرمار سلام و درد بیدرمون سلام و کوفت چی از جون ما میخوای، شوهرم رو که روانه بیمارستان کردی حالا اومدی دنبال جون خودم و بچههام. از کی شماره من رو گرفتی از اون شیمای ورپریده، درستش میکنم حالا بلایی یه سرش بیارم که یادش بره خواهری مثل تو داره.
واقعا سر در نمیارم این همه کینه و نفرت از من برای چی! آخه بگو تو اومدی تو زندگی ما، تو ما رو از هم پاشوندی، تو دل و جسم بابای ما رو دزدیدی.
نگذاشتم به حرفاش ادامه بده
گفتم: خوب دری وری هات رو گفتی، دو کلمه حرف من رو گوش کن.
تماس رو قطع کرد.
براش پیام دادم خانمی که یه روزی اومدی عاشق بابای ما شدی و دل و جسم و روح پدرم رو دزدیدی و ما رو در حسرت محبت پدرم نگه داشتی. حالا هرچه بود تموم شد الان اون آقایی رو که ادعا میکردی عاشقش هستی روی تخت بیمارستان افتاده، خواستم بهت بگم از ریکاوری بردنش بخش مراقبتهای ویژه.
منتظر جوابش خیره به گوشی بودم که بعد از چند دقیقه پیامش اومد.
_ بابات برای خودت، اون موقعی میخواستمش که سالم و سرحال بود اون جسد بی روح به چه دردم میخوره همش برای خودت. الانم یک کتک مفصل به شیما زدم که دیگه از این غلط ها نکنه، این رو هم بدون که هر بار سراغ من و بچههام بیای مطمئن باش این بچهها هستند که آسیب میبینن.
از کتک خوردن شیما به قدری به هم ریخته م که...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۴۹
انقدر از کتک خوردن شیما به هم ریخته م که دلم میخواست برم همون بلایی که سر شیما آورده با همین دستای خودم سرش بیارم. براش نوشتم
_ تو بیجا کردی، تو غلط کردی که شیما رو زدی
خواستم بگم. الان با پلیس میام در خونت اما یه لحظه گفتم اگه بچهها رو برداره ببره ندونم کجاست چیکار کنم. برای همین دیگه چیزی براش ننوشتم رو کردم به علی
_ زن بابام به خاطر اینکه شیما به من شماره داده این بچه رو کتک زده من میخوام اطلاع بدم به پلیس اون حق نداشته بچه رو کتک بزنه
علی جواب داد
_ سحر خانم تا هر کجا که بری پشتتم، هر کاری بخوای انجام بدی ازت حمایت میکنم از صفر تا صد کارهات همراهتم.
چقدر این حرفش بهم آرامش داد واقعا این همدلی و همراهی همسر آینده ام برای من یکی از نعمتهای الهی هست. و من حتماً باید شکر این کار رو به درگاه الهی تا جایی که دلم آروم بگیره به جا بیارم ...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۴۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۱۵۰
صدای علی که گفت سحرخانم من رو از فکر بیرون آورد. رو کردم بهش
_ بله
_ بیا بریم سالن انتظار مریم میخواد باهات حرف بزنه
لحن حرف زدن علی طوری بود که حس ششمم بهم گفت یه درخواستی داره که خودش روش نمیشه بگه میخواد از زبون خواهرش بگه،
مکث کوتاهی کردم و جواب دادم
_ چشم بریم
اومدیم سالن انتظار. علی رو کرد به من و مریم
_ من یه دقیقه میرم تو حیاط تا شما حرفهاتون رو بزنید،
علی از در سالن رفت بیرون مریم رو کرد به من
_ سحر جان علی یه حرفی میزنه که خیلی منطقیه خودش روش نشد گفت که من بهت بگم.
مشتاق از اینکه چه حرفی به مریم گفته. لبخندی زدم
_ بگو عزیزم چی شده
_ علی میگه معلوم نیست پدر شما کی از کما بیاد بیرون، شاید فردا شایدم خیلی طول بکشه اگر شما راضی باشی بریم دادگاه اجازه عقد بگیریم به هم محرم بشیم که این رفت و آمدهامونم دیگه مشکلی نداشته باشه،
فکری کردم
_ نمیدونم چی بگم بهتر نیست بریم خونه با پدر مادرتونم صحبت کنیم نظر اونا رو بدونیم. بالاخره اونها بزرگترن ، دو تا پیرهن از ما بیشتر پاره کردن تجربه دارند .
لبخند دندان نمایی زد
_ چقدر باشعوری سحر، من عاشق این اخلاقت هستم
با لبخند پاسخ دادم
_ خیلی ممنون تو لطف داری...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۹۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚