رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۰۳
_خیلی ممنون شما لطف دارید.
در اتاق آریو باز شد علی اومد بیرون رو کرد به هوشنگ
_ سلام وقت بخیر
آقا هوشنگ قدم برداشت سمت علی آهنگین جواب داد
_بَه سلام علی آقا،
دست دراز کرد با هم دست دادن و روبوسی کردن
آقا هوشنگ رو به علی گفت
_خیلی خوش آمدید منتظرتون بودیم سَفرتون چطور بود خسته که نشدین؟
علی جواب داد
_نه هواپیماش خوب بود راحت اومدیم _با اجازه تون من برم لباسهای راحتیمو بپوشم بیام و بشینیم با همدیگه گپ بزنیم
علی جواب داد
_ بله بفرمایید
آقا هوشنگ که رفت. علی یک نگاه تندی به من انداخت و لب خونی کرد
_چرا بیحجابی؟
اومدم کنارش ایستادم
_شوهر مامانمِ بهم محرمه
با همون نگاه تندش گفت
_یعنی چی؟ مگه آدم جلوی هر محرمی بیحجاب میشه، اصلا تو روت شد مردی رو که دفعه اولته داری میبینیش جلوش باز میگردی؟
از اینکه برام غیرتی شد خیلی خوشم اومد گفتم
_باور کن اتفاقی شد من تو آشپزخانه بودم یک دفعه کلید انداخت اومد تو خونه چارهای نداشتم
_الان که چاره داری بیا برو یه چیزی سرت کن
چشمی گفتم و وارد اتاق شدم یه روسری از توی چمدون درآوردم سرم کردم اومدم بیرون
مامانم رو کرد به من
_ وااای سحر جان الان هوشنگ بهش برمیخوره در بیار روسریت رو، خودتون میگید شوهر مادر مَحرمه
آروم در گوشش زمزمه کردم
_آره مامان محرمه اما چیکار کنم دیگه الان علی حساس شده
_خیلی خوب پس دیگه خیلی زیر گلوت رو نگیر همینطوری شل شلی بنداز رو سرت
_باشه مامان
هوشنگ لباس هاش رو عوض کرد و اومد تو هال با علی نشستن رو مبل به صحبت کردن، من و مامان و سوسنم میز ناهار، رو چیدیم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۰۴
مامانم اومد تو هال رو کرد به علی و هوشنگ
_بفرمایید ناهار آماده س
همگی دور میز نشستیم. نگاهم رو دادم به سوسن. کنارم رو نشون دادم
_بیا بشین پیش من
سوسن خوشحال از اینکه من بهش توجه کردم اومد کنارم نشست. براش پلو کشیدم گذاشتم جلوش. برای خودمم پلو کشیدم. سوسن خواست توجه من به خودش رو جبران کنه دو قاشق قرمه سبزی ریخت تو بشقابم با لبخند رو کردم بهش
_ممنونم عزیزم چه خوشمزه بشه این پلویی که تو روش خورشت ریختی
لبخند دندان نمایی زد
_مرسی
سوسن بشقاب رو برداشت برای من سالاد بکشه بشقاب از دستش افتاد و صدا داد. فوری هوشنگ با ترش رویی بهش گفت
_تو بشین غذای خودت رو بخور به کسی کاری نداشته باش
سوسن رنگش پرید و خودش رو جمع کرد
رو کردم به هوشنگ
_اشکالی نداره بشقاب هم که نشکست
_نه بحث شکستن بشقاب نیست سوسن عادتشه تو کار دیگران دخالت کنه
خواستم بگم من دیگران نیستم خواهرشم
ترسیدم بگو مگو مون بشه و این وسط شرایط برای مامانم سخت بشه دیگه جوابش رو ندادم. زیر چشمی نگاهی به سوسن انداختم. بیچاره خواهرم خیلی خجالت کشید.
آریو رو کرد به سوسن و آهنگین گفت
_خواهر دست و پا چلفتی من.
توقع داشتم مامانم یه چیزی به آریو بگه ولی کاملا خونسرد داره غذاش رو میخوره. از شدت ناراحتی در حال انفجارم. صدای آریو هم مثل پتک رو سرمه. نتونستم طاقت بیارم رو بهش اخم ریزی کردم و لبم رو گاز گرفتم. خدا رو شکر ساکت شد.
از اینکه هوشنگ خواهرم رو سر سفره ضایع کرد اشتهام کور شد و به زور چند قاشق غذا خوردم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۰۵
همه غذا خوردن. هوشنگ رو کرد به علی _بریم بشینیم به صحبتهامون ادامه بدیم میخوام از تجربیات شما در باره واردات و صادرات استفاده کنم
علی تبسمی زد
_خواهش میکنم ، بفرمایید
هوشنگ نگاهش رو داد به من و مامانم _شما هم تشریف بیارید دور هم باشیم
یه نگاهی به میز کردم
_ما میز رو تمیز کنیم ظرفها رو هم بشوریم میایم
_تشریف بیارید سارا هست خودش میزو جمع میکنه ظرفها رو هم میشوره
تا این حرف رو زد سارا شروع کرد تند تند ظرفها رو روی هم چیدن و جمع کردن.
از تسلط سوسن به جمع کردن میز فهمیدم این بچه سالهاست تو این خونه داره کار میکنه ،اینکه یک دختر به کارهای خونه مسلط باشه خیلی خوبه اما خیلی زوده که از سن سیزده سالگی انقدر مسلط باشه این یعنی استعمار کردن این دختر توی این خونه تمام این حرفا سر زبونم گل کرده بود که به مامانم و هوشنگ بگم اما به خودم گفتم صبر کن یه جوری حرف بزن که کسی این وسط ضرر نکنه
تند سرمو تکون دادم
_ این همه کار برای سوسن خیلی زیاده من وایمیسم کمکش میکنم
هوشنگ لبخندی زد
_سحر خانم چند روز اینجا بمونی متوجه میشی که من از سوسن چه دختر زرنگی ساختم
نتونستم طاقت بیارم و لبخند مصنوعی زدم
_به نظر میاد زود این کار رو شروع کردید
علی دستش رو گذاشت پشت کمر هوشنگ
_بفرمایید بریم اینها خودشون جمع میکنن
علی و هوشنگ رفتند. نگاه دلخوری به مامانم انداختم به تاسف سرم رو تکون دادم. مامانم ناراحت لبش رو گاز گرفت و نفس بلندی کشید و شروع کرد میز رو جمع کردن...
کپی حرام
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۰۶
همه وسایل میز رو آوردیم توی آشپزخانه رو کردم به مامانم
_میخوام باهات تنها حرف بزنم
مامانم نگاهی به سوسن انداخت و زیر لبی جواب داد
_عجله نکن وقت برای حرف زدن زیاد داریم
ساکت شدم و رو کردم به سوسن
تو نمیخواد کار کنی من و مامان هستیم
سوسن با اضطراب جواب داد
_نه من باید آشپز خونه رو کامل مرتب کنم
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و عصبانی گفتم
_ وااا مگه تو کوزت هستی که باید همه کارهای خونه رو انجام بدی. برو استراحت کن
فوری اومد کنار سینک ظرف شویی ایستاد و اسکاج دستش گرفت شروع کرد ظرفها رو شستن و گفت
_ حالا کوزت یا هر چی که اسمش رو بذاریمن باید ظرفها رو بشورم آشپز خونه رو هم مرتب کنم.
سر چرخوند سمت مامان
_شما برو پیش آقا هوشنگ یه وقت عصبانی میشه داد میزنه
مامانم لبخند مصنوعی زد
_نه الان که مهمان داریم حرفی نمیزنه
از شدت عصبانیت و ناراحتی خون داره خونم رو میخوره و همش زیرلب ذکر الله رو میگم تا آرامش بگیرم و حرفی نزنم که نتونم جبرانش کنم.
سه نفری آشپز خونه رو کامل مرتب کردیم و ظرفهای شسته رو خشک کردیم و سر جاش گذاشتیم
مامانم یه سینی چایی ریخت و رو کرد به من و سوسن
_بیاید بریم چایی بخوریم
سه تایی اومدیم نشستیم کنار علی و هوشنگ یه مرتبه آریو اومد رو به روی سوسن ایستاد
_پاشو من رو ببر پارک
سوسن چایی دستش بود که بخوره. اومد چایی رو بگذاره تو سینی بلند شه بهش گفتم
_بشین چاییت رو بخور یه کم خستگی در بیار بعد برو
سر چرخوندم سمت آریو
_آریو جان سوسن کار کرده خسته ست یه کم صبر کن چاییش رو بخوره خستگیش در بره بعد تو رو ببره پارک
آریو پا کوبوند زمین
_نه همین الان بریم...
کپی حرام⛔️
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۰۷
رو کردم به مامانم
_سوسن تا الان تو آشپز خونه سر پا بود به آریو بگو که الان نمیشه
هوشنگ نگذاشت مامانم حرف بزنه رو به من گفت
_سوسن نوجوونِ، نوجوون هم خستگی ناپذیره
نگاهش رو داد به سوسن و با لحن جدی گفت
_پاشو ببرش پارک
تا اون روز از هیچ بچه ای بدم نیومده بود ولی الان دلم میخواد یه بر خورد حسابی با این آریو لوس نُنُر داشته باشم. یه لحظه انگار یکی از درون بهم ندا داد. اشتباه نکن اشکال از این بچه نیست تقصیر هوشنگ و مادرته که انقدر سوسن رو خار کردن و آریو رو بهش مسلط کردن
باعث این بیادبیه آریو بزرگتراش هستند نه این طفل معصوم
نفس عمیق و آهسته ای کشیدم و ساکت موندم. سوسن از جاش بلند شد دست آریو رو گرفت و رفتند پارک. چند دقیقه ای گذشت رو کردم به مامانم
_میای بریم تو اتاق یه کم باهم گپ بزنیم
باز هوشنگ خودش روانداخت وسط
_کجا برید دور هم نشستیم هر حرفی دارید همینجا بزنید
خواستم بلند شم و به حرفش توجه نکنم دیدم مامانم نشسته و قصد بلند شدن نداره منم حرفی نزدم و کنار جمع نشستم. واای که چقدر جو اینجا برام سنگینه
از این بی ارادگی مامانم و زور گویی هوشنگ راه گلوم بسته شده و حال خفگی بهم دست داده. از شدت ناراحتی گوشم نمیشنوه و اصلا متوجه حرفهاشون نمیشم. آخر دیدم نمیتونم طاقت بیارم از روی مبل بلند شدم رو کردم به علی
_منم میرم پایین تو پارک پیش سوسن و آریو
هوشنگ نگاهش رو داد به من
_حالا وقت برای گشت و گذار داریم بنشیند پیش ما
سر تکون دادم
_ببخشید برای دور همی هم وقت داریم میخوام برم پیش بچه ها...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۰۸
از اینکه باهاش مخالفت کردم رنگ از روش پرید خواست حرفی بزنه اما نگفت و حرفش رو خورد
اومدم توی اتاق آریو مانتو و روسری و چادرم رو پوشیدم برگشتم تو هال هوشنگ نگاهی به حجابم انداخت
_اینجا کسی با چادر نمیگرده نهایت همون مانتو روسری میپوشه چادرتون رو در بیارید
_مرجع تقلید من نظرش بر اینه که بهترین حجاب چادرِ، منم دوست دارم بین پوشش های اسلامی از بهترینش استفاده کنم
_مرجع شما کیه؟
_امام خامنه ی
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و ریز سری تکون داد
سر پا نگهتون نمی دارم برید بعداً راجع بهش صحبت میکنیم
اومدم پایین تو پارک. تا سوسن و آریو من رو دیدن هردوخوشحال اومدن پیش من. سوسن لبخند پهنی زد.
_چه خوب شد که اومدی
به آغوش کشیدمشون و نوازششون کردم.
آریو چادر من رو کشید
_بیا با من بازی کن
لبخندی بهش زدم
_تو بازی کن من نگاهت میکنم
نگاهش رو داد به کفش های اسکیتش و سرش را گرفت بالا
_اسکیت میرم تو نگاهم کن
_باشه عزیزم برو
حرکت کرد. براش دست زدم و تشویقش کردم
_آفرین پسر، تو معرکه ای، ماشاالله ،حرف نداری
آریو هم خوشحال از تشویقهای من میخندید و تو محوطه پارک دور میزد. چند دختر و پسر هم تو سن سال آریو و سوسن داشتن اسکیت میرفتن
رو کردم به سوسن
_تو چرا اسکیت نمیری
_من اسکیت ندارم
_به مامان بگو برات بخره
_مامان که پول نداره هوشنگم فقط به پسر خودش میرسه برای من نمیخره
_خودم برات میخرم
تا این حرف رو شنید خوشحال رو کرد به من
_ راست میگی واقعا میخری؟
_بله عزیزم میخرم برات
_رنگ صورتی باشه از اینها که توش لامپ داره میخری؟
_بله عزیزم هر مدل و رنگی که تو دوست داشته باشی برات میخرم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۰۹
ملتمسانه و کشدار گفت
_میشه الان بریم بخریم
خواستم بگم آره بریم بالا با علی بریم بخریم که یاد دخالتهای هوشنگ افتادم
_ میترسم الان بریم بالا بگم هوشنگ بگه نه نخرید. صبر کن با علی هماهنگ کنم و هوشنگ رو در عمل انجام شده قرار بدیم
دلخور سری تکون داد و زیر لب جواب داد
_باشه
صدای گریه آریو بلند شد. نگاهمون رو دادیم به آریو که پخش زمین شده بود. دوتایی با عجله اومدیم پیش آریو بهش کمک کردم نشوندمش
_چی شد آریو جان
آریو با گریه رو کرد به سوسن
_چرا مواظبم نبودی که من بخورم زمین
دستی به سرش کشیدم
_آریو تو چشم داری باید خوب نگاه کنی که زمین نخوری این ربطی به سوسن نداره
داد زد
_چرا داره، تقصیر سوسن دست و پا چلفتیه که من خوردم زمین
حرف زدن با این بچه فایده نداره سرم رو گرفتم بالا که به سوسن بگم کمک کن کفشهای اسکیتش رو از پاش در بیاریم نگاهم افتاد به صورت رنگ پریده ش ، از ترس در حال سکته ست. ایستادم رو به روش دستهاش رو گرفتم
_چی شده عزیزم چرا انقدر ترسیدی؟
باصدای بریده بریده جواب داد
_آریو نباید زمین بخوره
ابرو دادم بالا
_ولی زمین خورده، اتفاقی هم براش نیفتاده
_هوشنگ که این حرفها سرش نمیشه اون میگه کوچیکترین اتفاقی برای آریو بیفته تنبیهت میکنم
_هوشنگ برای خودش گفته. من اجازه نمیدم کوچکترین آسیبی بهت برسونه
_اون خیلی کینه ایه شما که برید اذیتم میکنه
_تو آروم بگیر برای اینم یه فکری میکنم.
حرفهای من نتونست سوسن رو آروم کنه و دستش رو کرد تو دهنشو شروع کرد به جویدن ناخنش
با مهربونی آروم دستش رو از دهنش در آوردم و دیدم ای وااای خواهرم انقدر ناخن جویده که ناخنش به نصف رسیده...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۰
به قدری دلم برای سوسن سوخت که دوست دارم با صدای بلند گریه کنم. خواهرم در حالی که پدر مادر داره ولی مثل بچه هایی که پدر و مادر از دست دادن و کسی حمایتشون نمیکنه زندگی میکنه. به خودم گفتم من باید سوسن رو با خودم ببرم ایران
آروم دستهاش رو از دهنش در آوردم
_من رو نگاه کن سوسن جان
نگاه پر استرسش رو داد به من
_اصلا نترس، یه سوال ازت میپرسم جواب من رو بده
آریو پرید تو حرفم
_من پام درد میکنه
رو کرد به سوسن
_به بابا میگم محلم ندادی
رو کردم بهش و خیلی جدی گفتم
دفعه آخرت باشه که سوسن رو تهدید میکنی. مراقب خودت باش که زمین نخوری. الانم ساکت باش میخوام با سوسن حرف بزنم
زد زیر گریه
_میخوام برم پیش بابام
کنترلم رو از دست دادم و سرش داد زد
_خیلی خب یه لحظه صبر کن میبرمت پیش بابات
آریو از برخورد من ترسید و آروم شروع کرد به گریه کردن
دست سوسن رو گرفتم دو قدم از آریو دور شدیم. آهسته لب خونی کردم
_دوست داری بیای ایران با من و علی زندگی کنی؟
انگار که انتظار شنیدن این حرف رو از من نداشت. ساکت زل زد به من
پیشنهادم رو تکرار کردم
_چیکار میکنی با ما میای ایران
ریز سرش رو تکون داد
_نمی دونم
_چرا نمیدونی مگه اینجا اذیت نمیشی؟ مگه نمیگی که هوشنگ روی اعصابت راه میره، چرا یه بچه باید انقدر تو رو بی حرمت کنه و اختیار ازت بگیره. سوسن جان دوست داری با آرامش، در یه محیط آروم زندگی کنی یا در یک محیط پر تشنج که از صبح تا شب کار کنی و آخر هم با حرفای هوشنگ تحقیر بشی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۱
_دوست دارم با آرامش در یک محیط آروم زندگی کنم.
_آفرین به تو ولی خودتم میدونی که توی این خونه نمی تونی آرامش داشته باشی. فکر هات رو بکن اگر دوست داشتی من ببرمت، الان هم نترس سفت و محکم جلوی هوشنگ وایسا بگو آریو خودش بی دقتی کرده خورده زمین
از طرز نگاه سوسن متوجه شدم که خیلی میترسه و قدرت گفتن این حرفها رو نداره
ادامه دادم
_خیلی خب تو حرفی نزن خودم میگم. الانم بیا بریم پیش اریو
اومدیم کنار آریو و آروم کفش هاش رو در آوردیم و دستش رو گرفتیم بلندش کردیم. خیلی راحت روی پاش ایستاد
ازش پرسیدم
_کجات درد میکنه
سرش رو انداخت بالا
_اول پام درد گرفت که سوسن نیومد الان درد نمیکنه
اخمی کردم
_پس الکی خودت رو پخش زمین کردی
داد زد
_نخیر
حمله کرد سمت سوسن که بزنش
دستش رو گرفتم و به تندی گفتم
_آی آی چیکار میخوای بکنی
با حرص جواب داد
_ سوسن رو بزنم
جدی تر از قبل گفتم
_تو حق نداری سوسن رو بزنی
برگشت یه لگد پرت کرد سمتم و فریاد زد
_تو رو هم میزنم
دستم رو به نشونه تهدید بردم بالا قاطع گفتم
_دستت به من بخوره منم میزنمت
_اگه بزنی به بابام میگم بزنت
_منم به علی میگم بابای تو رو بزنه
ساکت خیره شد توی صورتم.
بعد از مکثی کوتاه زد زیر گریه و گفت
_من بابام رو میخوام...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۲
دست آریو رو گرفتم رو کردم به سوسن
_بیا بریم عزیزم
کفشهای آریو رو گذاشتم جلوی پاش
_بپوش بریم بالا.
کفشش رو پوشید و کفشهای اسکیتش رو برداشتم اومدیم بالا. آریو تا چشمش افتاد به باباش خودش رو لوس کرد
_بابا من خوردم زمین سوسن نیومد من رو بلند کنه
هوشنگ یه چشم غره ای به سوسن رفت که من ترسیدم چه برسه به خواهرم. دیگه نتونستم طاقت بیارم و بخوام به عواقبش فکر کنم. فوری گفتم
_به خواهرم اینطوری چشم غره نرید یاد بچتون بدید که زمین خورد خودش از جاش بلند شه. شما برای اینکه از سوسن کار بکشید کارهای شخصی آریو رو هم میندازید سر سوسن.
هوشنگ ایستاد و جلوی ما گارد گرفت. علی هم از جاش بلند و نگاهش رو داد به هوشنگ.
هوشنگ که عکس العمل علی رو دید گاردش رو برداشت و رو کرد به سوسن
_ اینها اینجا مهمون هستن فکر بعد از رفتن اینها رو هم بکن.
سوسن از ترس ساکته و به خودش میلرزه
هوشنگ رو کرد به من
_وظیفه من نیست خرج خواهرت رو بدم. حالا که خرجش افتاده گردن من، باید اندازه ای که خرج داره کار کنه
_ کسی این شرایط رو به شما تحمیل نکرده. شما میدونستید که مادرم یه دختر داره و اگر باهاش ازدواج کنی باید خرج دخترش رو هم بدی. شما هم این شرایط رو قبول کردی
_چرا بهم تحمیل شد من مادرت رو میخواستم ، مجبور بودم به خاطر مادرت سوسن رو هم قبول کنم
_شما دارید زور میگید
هوشنگ نگذاشت من ادامه بدم و داد زد
_چه زوری
علی یه قدم بهش نزدیک شد و روبه روش ایستاد محکم و قاطع گفت
_صدات رو بیار پایین....
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۳
نگاهم افتاد به چهره پر اضطراب مامانم ولی چاره ای ندارم باید از سوسن دفاع کنم.
هوشنگ که دید علی تمام قد پشت منه، نشست سر جاش. رو کردم به سوسن که از ترس داشت میلرزید دستش رو گرفتم
_عزیزم نترس من نمیذارم بهت آسیبی برسه.
هوشنگ طلبکارانه گفت
_سحر خانم تا به حال نوک انگشت من برای تنبیه به سوسن نخورده
_درسته کتکش نزدی ولی بدتر از اون تا تونستید روحش رو آزار دادید.
_من هر کاری کردم برای تربیت خودش بوده
_ پس چرا از این تربیت ها برای آریو نداری انقدر دنبال این بودید که از سوسن کار بکشید یادتون رفته به بچتون یاد بدید وقتی زمین خورد خودش از جاش بلند بشه. من واقعا موندم که چرا شما رحم ندارید انگار توی سینه شما به جای قلب یک تیکه سنگِ.
علی رو کرد به من
_سحرجان شما آروم باش ببین سوسن خانم مایله با ما بیاد ایران. اگر دوست داره بیاد دیگه جر و بحث نداره اگر هم دوست نداره بیاد که حتما این شرایطش رو دوست داره.
حرفش که با من تموم شد رو کرد به سوسن
_شما بیا برو تو اتاقت بشین خوب فکرهات رو بکن ببین میتونی با ما بیای ایران؟...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۴
هوشنگ رو کرد به علی
_ببخشید فکر نمیکنید این کارتون دخالت توی زندگی ماست
علی سری تکون داد
_این دخالت نیست این حمایت از کسیِ که نیاز به کمک داره
_من نشنیدم سوسن بگه کمک میخوام
_گاهی آدما درخواست کمک رو با نگاهشون به اطرافیانشون میفهمونن.
مامانم که تا این لحظه ساکت بود یک قدم اومد جلو و نگاهش رو داد به من و علی
_هوشنگ برای سوسن پدری میکنه. اگر اخمی هم بهش میکنه برای تربیتشه.
_چی داری میگی مامان. شما ناخن های دست سوسن رو دیدی. بچه از شدت استرس تا نصف ناخنش رو خورده، امروز آریو خورده زمین سوسن همه بدنش ازترس آقا هوشنگ میلرزید. ما سوسن رو میبریم ایران پیش خودمون و اگر شما نگذاری از دست هر دوتون شکایت میکنم
مامانم چشم هاش رو به من براق کرد
_چی میگی دختر! بعد از چند سال اومدی اینجا که همدیگر رو ببینیم حالا داری میگی ازتون شکایت میکنم
_آره مامان جدی دارم میگم. جدایی شما از بابا به هرسه تای ما لطمه های زیادی وارد کرد ما حامی نداشتیم و تحمل کردیم اما من اجازه نمیدم که خواهر کوچیکم انقدر آزارو اذیتهای روحی بشه
مامانم چشم هاش پر از اشک شد و ساکت خیره شد به من
هوشنگ رو کرد به مامانم
_باشه اگر میخوان سوسن رو با خودشون ببرن من حرفی ندارم
علی نگاهش رو داد به هوشنگ و مامانم
_منتظر نظر سوسن میمونیم ببینیم خودش چه تصمیمی میگیره.
حرفش که تموم شد رو کرد به من
_بیا تو اتاق کارت دارم
با هم اومدیم تو اتاق آریو ، علی در رو بست. با دستش اشاره کرد به کف اتاق
_بشین
من نشستم خودشم نشست کنار من رو کرد بهم
سحر جان ما باید این چند روزی که اینجا هستیم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۳۵ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚