رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۰۵
همه غذا خوردن. هوشنگ رو کرد به علی _بریم بشینیم به صحبتهامون ادامه بدیم میخوام از تجربیات شما در باره واردات و صادرات استفاده کنم
علی تبسمی زد
_خواهش میکنم ، بفرمایید
هوشنگ نگاهش رو داد به من و مامانم _شما هم تشریف بیارید دور هم باشیم
یه نگاهی به میز کردم
_ما میز رو تمیز کنیم ظرفها رو هم بشوریم میایم
_تشریف بیارید سارا هست خودش میزو جمع میکنه ظرفها رو هم میشوره
تا این حرف رو زد سارا شروع کرد تند تند ظرفها رو روی هم چیدن و جمع کردن.
از تسلط سوسن به جمع کردن میز فهمیدم این بچه سالهاست تو این خونه داره کار میکنه ،اینکه یک دختر به کارهای خونه مسلط باشه خیلی خوبه اما خیلی زوده که از سن سیزده سالگی انقدر مسلط باشه این یعنی استعمار کردن این دختر توی این خونه تمام این حرفا سر زبونم گل کرده بود که به مامانم و هوشنگ بگم اما به خودم گفتم صبر کن یه جوری حرف بزن که کسی این وسط ضرر نکنه
تند سرمو تکون دادم
_ این همه کار برای سوسن خیلی زیاده من وایمیسم کمکش میکنم
هوشنگ لبخندی زد
_سحر خانم چند روز اینجا بمونی متوجه میشی که من از سوسن چه دختر زرنگی ساختم
نتونستم طاقت بیارم و لبخند مصنوعی زدم
_به نظر میاد زود این کار رو شروع کردید
علی دستش رو گذاشت پشت کمر هوشنگ
_بفرمایید بریم اینها خودشون جمع میکنن
علی و هوشنگ رفتند. نگاه دلخوری به مامانم انداختم به تاسف سرم رو تکون دادم. مامانم ناراحت لبش رو گاز گرفت و نفس بلندی کشید و شروع کرد میز رو جمع کردن...
کپی حرام
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۰۶
همه وسایل میز رو آوردیم توی آشپزخانه رو کردم به مامانم
_میخوام باهات تنها حرف بزنم
مامانم نگاهی به سوسن انداخت و زیر لبی جواب داد
_عجله نکن وقت برای حرف زدن زیاد داریم
ساکت شدم و رو کردم به سوسن
تو نمیخواد کار کنی من و مامان هستیم
سوسن با اضطراب جواب داد
_نه من باید آشپز خونه رو کامل مرتب کنم
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و عصبانی گفتم
_ وااا مگه تو کوزت هستی که باید همه کارهای خونه رو انجام بدی. برو استراحت کن
فوری اومد کنار سینک ظرف شویی ایستاد و اسکاج دستش گرفت شروع کرد ظرفها رو شستن و گفت
_ حالا کوزت یا هر چی که اسمش رو بذاریمن باید ظرفها رو بشورم آشپز خونه رو هم مرتب کنم.
سر چرخوند سمت مامان
_شما برو پیش آقا هوشنگ یه وقت عصبانی میشه داد میزنه
مامانم لبخند مصنوعی زد
_نه الان که مهمان داریم حرفی نمیزنه
از شدت عصبانیت و ناراحتی خون داره خونم رو میخوره و همش زیرلب ذکر الله رو میگم تا آرامش بگیرم و حرفی نزنم که نتونم جبرانش کنم.
سه نفری آشپز خونه رو کامل مرتب کردیم و ظرفهای شسته رو خشک کردیم و سر جاش گذاشتیم
مامانم یه سینی چایی ریخت و رو کرد به من و سوسن
_بیاید بریم چایی بخوریم
سه تایی اومدیم نشستیم کنار علی و هوشنگ یه مرتبه آریو اومد رو به روی سوسن ایستاد
_پاشو من رو ببر پارک
سوسن چایی دستش بود که بخوره. اومد چایی رو بگذاره تو سینی بلند شه بهش گفتم
_بشین چاییت رو بخور یه کم خستگی در بیار بعد برو
سر چرخوندم سمت آریو
_آریو جان سوسن کار کرده خسته ست یه کم صبر کن چاییش رو بخوره خستگیش در بره بعد تو رو ببره پارک
آریو پا کوبوند زمین
_نه همین الان بریم...
کپی حرام⛔️
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۰۷
رو کردم به مامانم
_سوسن تا الان تو آشپز خونه سر پا بود به آریو بگو که الان نمیشه
هوشنگ نگذاشت مامانم حرف بزنه رو به من گفت
_سوسن نوجوونِ، نوجوون هم خستگی ناپذیره
نگاهش رو داد به سوسن و با لحن جدی گفت
_پاشو ببرش پارک
تا اون روز از هیچ بچه ای بدم نیومده بود ولی الان دلم میخواد یه بر خورد حسابی با این آریو لوس نُنُر داشته باشم. یه لحظه انگار یکی از درون بهم ندا داد. اشتباه نکن اشکال از این بچه نیست تقصیر هوشنگ و مادرته که انقدر سوسن رو خار کردن و آریو رو بهش مسلط کردن
باعث این بیادبیه آریو بزرگتراش هستند نه این طفل معصوم
نفس عمیق و آهسته ای کشیدم و ساکت موندم. سوسن از جاش بلند شد دست آریو رو گرفت و رفتند پارک. چند دقیقه ای گذشت رو کردم به مامانم
_میای بریم تو اتاق یه کم باهم گپ بزنیم
باز هوشنگ خودش روانداخت وسط
_کجا برید دور هم نشستیم هر حرفی دارید همینجا بزنید
خواستم بلند شم و به حرفش توجه نکنم دیدم مامانم نشسته و قصد بلند شدن نداره منم حرفی نزدم و کنار جمع نشستم. واای که چقدر جو اینجا برام سنگینه
از این بی ارادگی مامانم و زور گویی هوشنگ راه گلوم بسته شده و حال خفگی بهم دست داده. از شدت ناراحتی گوشم نمیشنوه و اصلا متوجه حرفهاشون نمیشم. آخر دیدم نمیتونم طاقت بیارم از روی مبل بلند شدم رو کردم به علی
_منم میرم پایین تو پارک پیش سوسن و آریو
هوشنگ نگاهش رو داد به من
_حالا وقت برای گشت و گذار داریم بنشیند پیش ما
سر تکون دادم
_ببخشید برای دور همی هم وقت داریم میخوام برم پیش بچه ها...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۰۸
از اینکه باهاش مخالفت کردم رنگ از روش پرید خواست حرفی بزنه اما نگفت و حرفش رو خورد
اومدم توی اتاق آریو مانتو و روسری و چادرم رو پوشیدم برگشتم تو هال هوشنگ نگاهی به حجابم انداخت
_اینجا کسی با چادر نمیگرده نهایت همون مانتو روسری میپوشه چادرتون رو در بیارید
_مرجع تقلید من نظرش بر اینه که بهترین حجاب چادرِ، منم دوست دارم بین پوشش های اسلامی از بهترینش استفاده کنم
_مرجع شما کیه؟
_امام خامنه ی
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و ریز سری تکون داد
سر پا نگهتون نمی دارم برید بعداً راجع بهش صحبت میکنیم
اومدم پایین تو پارک. تا سوسن و آریو من رو دیدن هردوخوشحال اومدن پیش من. سوسن لبخند پهنی زد.
_چه خوب شد که اومدی
به آغوش کشیدمشون و نوازششون کردم.
آریو چادر من رو کشید
_بیا با من بازی کن
لبخندی بهش زدم
_تو بازی کن من نگاهت میکنم
نگاهش رو داد به کفش های اسکیتش و سرش را گرفت بالا
_اسکیت میرم تو نگاهم کن
_باشه عزیزم برو
حرکت کرد. براش دست زدم و تشویقش کردم
_آفرین پسر، تو معرکه ای، ماشاالله ،حرف نداری
آریو هم خوشحال از تشویقهای من میخندید و تو محوطه پارک دور میزد. چند دختر و پسر هم تو سن سال آریو و سوسن داشتن اسکیت میرفتن
رو کردم به سوسن
_تو چرا اسکیت نمیری
_من اسکیت ندارم
_به مامان بگو برات بخره
_مامان که پول نداره هوشنگم فقط به پسر خودش میرسه برای من نمیخره
_خودم برات میخرم
تا این حرف رو شنید خوشحال رو کرد به من
_ راست میگی واقعا میخری؟
_بله عزیزم میخرم برات
_رنگ صورتی باشه از اینها که توش لامپ داره میخری؟
_بله عزیزم هر مدل و رنگی که تو دوست داشته باشی برات میخرم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۰۹
ملتمسانه و کشدار گفت
_میشه الان بریم بخریم
خواستم بگم آره بریم بالا با علی بریم بخریم که یاد دخالتهای هوشنگ افتادم
_ میترسم الان بریم بالا بگم هوشنگ بگه نه نخرید. صبر کن با علی هماهنگ کنم و هوشنگ رو در عمل انجام شده قرار بدیم
دلخور سری تکون داد و زیر لب جواب داد
_باشه
صدای گریه آریو بلند شد. نگاهمون رو دادیم به آریو که پخش زمین شده بود. دوتایی با عجله اومدیم پیش آریو بهش کمک کردم نشوندمش
_چی شد آریو جان
آریو با گریه رو کرد به سوسن
_چرا مواظبم نبودی که من بخورم زمین
دستی به سرش کشیدم
_آریو تو چشم داری باید خوب نگاه کنی که زمین نخوری این ربطی به سوسن نداره
داد زد
_چرا داره، تقصیر سوسن دست و پا چلفتیه که من خوردم زمین
حرف زدن با این بچه فایده نداره سرم رو گرفتم بالا که به سوسن بگم کمک کن کفشهای اسکیتش رو از پاش در بیاریم نگاهم افتاد به صورت رنگ پریده ش ، از ترس در حال سکته ست. ایستادم رو به روش دستهاش رو گرفتم
_چی شده عزیزم چرا انقدر ترسیدی؟
باصدای بریده بریده جواب داد
_آریو نباید زمین بخوره
ابرو دادم بالا
_ولی زمین خورده، اتفاقی هم براش نیفتاده
_هوشنگ که این حرفها سرش نمیشه اون میگه کوچیکترین اتفاقی برای آریو بیفته تنبیهت میکنم
_هوشنگ برای خودش گفته. من اجازه نمیدم کوچکترین آسیبی بهت برسونه
_اون خیلی کینه ایه شما که برید اذیتم میکنه
_تو آروم بگیر برای اینم یه فکری میکنم.
حرفهای من نتونست سوسن رو آروم کنه و دستش رو کرد تو دهنشو شروع کرد به جویدن ناخنش
با مهربونی آروم دستش رو از دهنش در آوردم و دیدم ای وااای خواهرم انقدر ناخن جویده که ناخنش به نصف رسیده...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۰
به قدری دلم برای سوسن سوخت که دوست دارم با صدای بلند گریه کنم. خواهرم در حالی که پدر مادر داره ولی مثل بچه هایی که پدر و مادر از دست دادن و کسی حمایتشون نمیکنه زندگی میکنه. به خودم گفتم من باید سوسن رو با خودم ببرم ایران
آروم دستهاش رو از دهنش در آوردم
_من رو نگاه کن سوسن جان
نگاه پر استرسش رو داد به من
_اصلا نترس، یه سوال ازت میپرسم جواب من رو بده
آریو پرید تو حرفم
_من پام درد میکنه
رو کرد به سوسن
_به بابا میگم محلم ندادی
رو کردم بهش و خیلی جدی گفتم
دفعه آخرت باشه که سوسن رو تهدید میکنی. مراقب خودت باش که زمین نخوری. الانم ساکت باش میخوام با سوسن حرف بزنم
زد زیر گریه
_میخوام برم پیش بابام
کنترلم رو از دست دادم و سرش داد زد
_خیلی خب یه لحظه صبر کن میبرمت پیش بابات
آریو از برخورد من ترسید و آروم شروع کرد به گریه کردن
دست سوسن رو گرفتم دو قدم از آریو دور شدیم. آهسته لب خونی کردم
_دوست داری بیای ایران با من و علی زندگی کنی؟
انگار که انتظار شنیدن این حرف رو از من نداشت. ساکت زل زد به من
پیشنهادم رو تکرار کردم
_چیکار میکنی با ما میای ایران
ریز سرش رو تکون داد
_نمی دونم
_چرا نمیدونی مگه اینجا اذیت نمیشی؟ مگه نمیگی که هوشنگ روی اعصابت راه میره، چرا یه بچه باید انقدر تو رو بی حرمت کنه و اختیار ازت بگیره. سوسن جان دوست داری با آرامش، در یه محیط آروم زندگی کنی یا در یک محیط پر تشنج که از صبح تا شب کار کنی و آخر هم با حرفای هوشنگ تحقیر بشی...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۱
_دوست دارم با آرامش در یک محیط آروم زندگی کنم.
_آفرین به تو ولی خودتم میدونی که توی این خونه نمی تونی آرامش داشته باشی. فکر هات رو بکن اگر دوست داشتی من ببرمت، الان هم نترس سفت و محکم جلوی هوشنگ وایسا بگو آریو خودش بی دقتی کرده خورده زمین
از طرز نگاه سوسن متوجه شدم که خیلی میترسه و قدرت گفتن این حرفها رو نداره
ادامه دادم
_خیلی خب تو حرفی نزن خودم میگم. الانم بیا بریم پیش اریو
اومدیم کنار آریو و آروم کفش هاش رو در آوردیم و دستش رو گرفتیم بلندش کردیم. خیلی راحت روی پاش ایستاد
ازش پرسیدم
_کجات درد میکنه
سرش رو انداخت بالا
_اول پام درد گرفت که سوسن نیومد الان درد نمیکنه
اخمی کردم
_پس الکی خودت رو پخش زمین کردی
داد زد
_نخیر
حمله کرد سمت سوسن که بزنش
دستش رو گرفتم و به تندی گفتم
_آی آی چیکار میخوای بکنی
با حرص جواب داد
_ سوسن رو بزنم
جدی تر از قبل گفتم
_تو حق نداری سوسن رو بزنی
برگشت یه لگد پرت کرد سمتم و فریاد زد
_تو رو هم میزنم
دستم رو به نشونه تهدید بردم بالا قاطع گفتم
_دستت به من بخوره منم میزنمت
_اگه بزنی به بابام میگم بزنت
_منم به علی میگم بابای تو رو بزنه
ساکت خیره شد توی صورتم.
بعد از مکثی کوتاه زد زیر گریه و گفت
_من بابام رو میخوام...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۲
دست آریو رو گرفتم رو کردم به سوسن
_بیا بریم عزیزم
کفشهای آریو رو گذاشتم جلوی پاش
_بپوش بریم بالا.
کفشش رو پوشید و کفشهای اسکیتش رو برداشتم اومدیم بالا. آریو تا چشمش افتاد به باباش خودش رو لوس کرد
_بابا من خوردم زمین سوسن نیومد من رو بلند کنه
هوشنگ یه چشم غره ای به سوسن رفت که من ترسیدم چه برسه به خواهرم. دیگه نتونستم طاقت بیارم و بخوام به عواقبش فکر کنم. فوری گفتم
_به خواهرم اینطوری چشم غره نرید یاد بچتون بدید که زمین خورد خودش از جاش بلند شه. شما برای اینکه از سوسن کار بکشید کارهای شخصی آریو رو هم میندازید سر سوسن.
هوشنگ ایستاد و جلوی ما گارد گرفت. علی هم از جاش بلند و نگاهش رو داد به هوشنگ.
هوشنگ که عکس العمل علی رو دید گاردش رو برداشت و رو کرد به سوسن
_ اینها اینجا مهمون هستن فکر بعد از رفتن اینها رو هم بکن.
سوسن از ترس ساکته و به خودش میلرزه
هوشنگ رو کرد به من
_وظیفه من نیست خرج خواهرت رو بدم. حالا که خرجش افتاده گردن من، باید اندازه ای که خرج داره کار کنه
_ کسی این شرایط رو به شما تحمیل نکرده. شما میدونستید که مادرم یه دختر داره و اگر باهاش ازدواج کنی باید خرج دخترش رو هم بدی. شما هم این شرایط رو قبول کردی
_چرا بهم تحمیل شد من مادرت رو میخواستم ، مجبور بودم به خاطر مادرت سوسن رو هم قبول کنم
_شما دارید زور میگید
هوشنگ نگذاشت من ادامه بدم و داد زد
_چه زوری
علی یه قدم بهش نزدیک شد و روبه روش ایستاد محکم و قاطع گفت
_صدات رو بیار پایین....
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۳
نگاهم افتاد به چهره پر اضطراب مامانم ولی چاره ای ندارم باید از سوسن دفاع کنم.
هوشنگ که دید علی تمام قد پشت منه، نشست سر جاش. رو کردم به سوسن که از ترس داشت میلرزید دستش رو گرفتم
_عزیزم نترس من نمیذارم بهت آسیبی برسه.
هوشنگ طلبکارانه گفت
_سحر خانم تا به حال نوک انگشت من برای تنبیه به سوسن نخورده
_درسته کتکش نزدی ولی بدتر از اون تا تونستید روحش رو آزار دادید.
_من هر کاری کردم برای تربیت خودش بوده
_ پس چرا از این تربیت ها برای آریو نداری انقدر دنبال این بودید که از سوسن کار بکشید یادتون رفته به بچتون یاد بدید وقتی زمین خورد خودش از جاش بلند بشه. من واقعا موندم که چرا شما رحم ندارید انگار توی سینه شما به جای قلب یک تیکه سنگِ.
علی رو کرد به من
_سحرجان شما آروم باش ببین سوسن خانم مایله با ما بیاد ایران. اگر دوست داره بیاد دیگه جر و بحث نداره اگر هم دوست نداره بیاد که حتما این شرایطش رو دوست داره.
حرفش که با من تموم شد رو کرد به سوسن
_شما بیا برو تو اتاقت بشین خوب فکرهات رو بکن ببین میتونی با ما بیای ایران؟...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۴
هوشنگ رو کرد به علی
_ببخشید فکر نمیکنید این کارتون دخالت توی زندگی ماست
علی سری تکون داد
_این دخالت نیست این حمایت از کسیِ که نیاز به کمک داره
_من نشنیدم سوسن بگه کمک میخوام
_گاهی آدما درخواست کمک رو با نگاهشون به اطرافیانشون میفهمونن.
مامانم که تا این لحظه ساکت بود یک قدم اومد جلو و نگاهش رو داد به من و علی
_هوشنگ برای سوسن پدری میکنه. اگر اخمی هم بهش میکنه برای تربیتشه.
_چی داری میگی مامان. شما ناخن های دست سوسن رو دیدی. بچه از شدت استرس تا نصف ناخنش رو خورده، امروز آریو خورده زمین سوسن همه بدنش ازترس آقا هوشنگ میلرزید. ما سوسن رو میبریم ایران پیش خودمون و اگر شما نگذاری از دست هر دوتون شکایت میکنم
مامانم چشم هاش رو به من براق کرد
_چی میگی دختر! بعد از چند سال اومدی اینجا که همدیگر رو ببینیم حالا داری میگی ازتون شکایت میکنم
_آره مامان جدی دارم میگم. جدایی شما از بابا به هرسه تای ما لطمه های زیادی وارد کرد ما حامی نداشتیم و تحمل کردیم اما من اجازه نمیدم که خواهر کوچیکم انقدر آزارو اذیتهای روحی بشه
مامانم چشم هاش پر از اشک شد و ساکت خیره شد به من
هوشنگ رو کرد به مامانم
_باشه اگر میخوان سوسن رو با خودشون ببرن من حرفی ندارم
علی نگاهش رو داد به هوشنگ و مامانم
_منتظر نظر سوسن میمونیم ببینیم خودش چه تصمیمی میگیره.
حرفش که تموم شد رو کرد به من
_بیا تو اتاق کارت دارم
با هم اومدیم تو اتاق آریو ، علی در رو بست. با دستش اشاره کرد به کف اتاق
_بشین
من نشستم خودشم نشست کنار من رو کرد بهم
سحر جان ما باید این چند روزی که اینجا هستیم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۳۵ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۵
_بریم هتل اینجا دیگه جای ما نیست
دست علی رو گرفتم
_ببخشید هر کاری کردم نتونستم جلوی خودم رو بگیریم
علی دستش رو گذاشت روی دست من
_کار خوبی کردی خدا آدمهای بی تفاوت رو بد جوری مجازات میکنه تو بهترین کار رو کردی. فقط مونده که سوسن تصمیمش رو بگیره
یه دفعه به ذهنم رسید سوسن تویِ یه خونه بی بند و بار بزرگ شده. حالا نمیشه یک دفعه بهش بگیم که باید حجاب داشته باشی
نگاهم رو دادم به علی
_تو با وضعیت پوشش سوسن مشکل نداری؟
مشکل که دارم بالاخره اون نا محرمه ولی یک دفعه نمیشه بهش بگی باید پوشش داشته باشی. اگر قبول کرد با ما بیاد یه مدت هیچی بهش نمیگیم ببینیم خودش گرایش به پرهیز کاری و پوشش داره! اگر داشته باشه که کار ما راحت میشه اگر دیدیم نداره یواش یواش باهاش صحبت میکنیم و آگاهش میکنیم.
دست علی رو فشار دادم
_ازت ممنونم چقدر درکت بالاست
لبخند ملیحی زد
_ممنون عزیزم
_به نطرت کِی نظر سوسن رو بپرسم الان برم باهاش حرف بزنم؟
_الان نه صبر کن خودش بیاد باهات حرف بزنه
چشمی گفتم و سرم رو تکیه دادم به شونه ش...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۴۰ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۶
علی با دستهاش موهام رو نوازش کرد و پیشونیم رو بوسید و زیر لب نجوا کرد
_خیلی دوستت دادم
برگشتم نگاهم رو دادم تو صورتش
_عزیزم من واقعا عاشقتم
لبخند ملیحی زد
پاشو حاضر شو بریم هتل یه اتاق بگیریم من دیگه نمیتونم اینجا بمونم واقعیتش رو بخوای از اول هم احساس راحتی نکردم
_باشه عزیزم الان آماده میشم بریم.
هر دو لباس پوشیدیم اومدیم تو هال
مامانم با چهره ی نگران پرسید
_کجا میرید؟
علی جواب داد
_ما میخواهیم چند روز اینجا بمونیم اینطوری مزاحم شما میشیم داریم میریم هتل
مامانم قدم برداشت سمت ما
_همینجا بمونید این حرفها چیه میزنید. بعد از سالها من تازه بچه م رو دیدم حالا میخواید برید هتل
هوشنگ همینطوری که نشسته و پاش رو انداخته روی پاش با خونسردی گفت
_بذار راحت باشن. اگر تصمیم گرفتن برن هتل مانع رفتنشون نشو.
علی که انتظار شنیدن این حرف رو نداشت خیلی بهش بر خورد و رنگ از چهره ش پرید.
رو کرد به هوشنگ
_میریم نگران نباشید
هوشنگ به نشونه خودتون میدونید دستی تکون داد
از مامان خدا حافظی کردیم و اومدیم بیرون
علی نفس عمیقی کشید و نفسش رو پوفی داد بیرون و زیر لب زمزمه کرد
_بعضی ها پاشون رو که میزارن تو یه کشور خارجی ، فرهنگشون رو تو خاک وطن جا میزارن. مثلا ما مهمونشون هستیم. میگه بزار برن. بگو مرد یکی از مشخصه های ایرانی ها مهممون نوازیشون هست.
کامل سر چرخوند سمت من
_سحر حتما سوسن رو راضی کن که بیاد ایران، پیش هوشنگ باشه دیوونش میکنه
نفس عمیقی کشیدم
_من که از خدامه باهامون بیاد ایران. ولی باید فکر کنه و خودش تصمیم بگیره چونکه...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۳۵پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۷
_اگر اصرار من رو ببینه فردا هر اتفاقی بیفته میگه اگر پیش مامانم بودم اینطوری نمیشد
به تایید حرفم سرش رو تکون داد
_درست میگی اما تو هم راهنماییش کن
_باشه راهنماییش میکنم. منم دلم میخواد با ما بیاد ایران
علی گوشیش رو از جیبش درآورد یک شماره گرفت. شروع کرد با طرف فرانسوی حرف زدن مکالمه شون که تموم شد رو کردم بهش
_این کی بود که باهاش صحبت کردی؟
_تو روسیه باهاش آشنا شدم بهم شماره داده بود که اگر اومدی کانادا کاری داشتی زنگ بزن
_عه اینها هم از این کارهایی که ما میکنیم انجام میدن!
_ خودش میگفت من این اخلاق رو به خاطر سفرهای زیادی که به ایران اومدم یاد گرفتم وگرنه تو فرهنگ آمریکا و اروپا اینطوری نیست که شماره تلفن بدن بگن اومدی اینجا بیا من برات آدرس بگیرم و کمکت کنم
_الان چی بهش گفتی؟
_گفتم رفیق بیا میخوام هتل بگیرم راهنماییم کن
_چه خوب، من فکر میکردم زبون مردم کانادا زبان مخصوص به خودشون هست. حالا چرا فرانسوی؟ مگه نمیگن زبان بین المللی انگلیسی هست؟
_مردم کانادا با هر دو زبون صحبت میکنند اتفاقاً بیشتر فرانسوی صحبت میکنند چون اکثریت مهاجر نشینن و بومی اینجا نیستند
اومدیم بیرون هتل ایستادیم. سر چرخودم سمت علی
_چقدر باید اینجا منتظر دوستت باشیم؟
نگاهی به ساعت مچیش انداخت
_الان میرسه چون خودش ساکن همین شهرِ
رو کردم به علی
_من خیلی دوست دارم بریم همه کشور های دنیا رو بگردیم ولی مقیم جایی نشم برگردیم ایران
لبخند دندون نمایی زد
_دقیقاً همین فکری که من دارم هیچی وطن آدم و سرزمین مادری نمیشه...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۳۵پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۸
یه ماشین جلوی پامون ترمز کرد شیشه رو داد پایین علی شناختش لبخندی زد و بهش نزدیک شد بعد از چند جمله فرانسوی صحبت کردن علی رو کرد به من
_بیا سوار شو بریم هتل بگیریم سوار ماشین شدیم دو تا خیابون گذشت ماشین رو پارک کرد وارد یه ساختمون شیک شدیم علی رو کرد به من آروم در گوشم زمزمه کرد
_مجبوریم سوئیت بگیریم که سوسن رو هم بیاریم اینجا پیش خودمون
ابرو دادم بالا و آهسته گفتم
_خیلی ممنونم ازت متشکرم
من نشستم روی مبل علی با دوستش رفت و زودی برگشتن. دو ستش خداحافظی کرد. ما هم طبق شماره روی کلید اومدیم سوئتمون رو پیدا کردیم علی کلید انداخت در رو باز کرد. وارد خونه شدیم دو خوابه است یه اتاقش دو تا تخت داره و یه اتاقش یکی. فوری به ذهنم اومد که این اتاق یه تختِ برای سوسن هست.
با علی برگشتیم خونه مامانم. خدارو شکر هوشنگ نیست رو کردم به سوسن
فکر هات رو کردی؟ دوست داری با ما بیای ایران
با اکراه جواب داد
_باشه با شما میام ایران
دستش رو گرفتم
_چی شد سوسن جان چرا با دلخوری میگی میای
آهی کشید
_هوشنگ بهم گفت که باید با خواهرت بری ایران
_کاری به هوشنگ نداشته باش به دلت نگاه کن ببین دوست داری با ما بیای ایران یا میخوای کانادا بمونیِ.
بغض گلوش رو گرفت. به سختی گفت
اگر بیام ایران دلم برای مامان تنگ میشه
حرفش که تموم شد اشکهاش مثل بارون از چشم هاش سرازیر شدن
مامانمم گریه ش گرفت. سوسن...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۳۵ پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۱۹
سوسن پرید تو بغل مامانم دست انداخت گردنش. مامانم سوسن رو به آغوش گرفت هر دو شروع کردن به گریه کردن منم نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم و اشکام سرازیر شد علی ناراحت از این صحنه از خونه رفت بیرون چند لحظه ای هر سه گریه میکردیم تا اینکه مامانم سوسن رو از خودش جدا کرد صورتش رو بوسید رو کرد به من
_فکر نکن من مادر بیرحمی هستم و از ته دلم میخوام که یک همچین شرایطی برای سوسن جور باشه، من از سر بدبختی به این شرایط تن دادم
از بابات که جدا شدم هر روز برادرام و خواهرام زنگ میزدن که پاشو بیا اینجا خودمون حمایتت میکنیم بهترین زندگی رو برات درست میکنیم. انقدر گفتن و گفتن منم خواستم به بابات نشون بدم که شرایطم خیلی بهتر از زندگی با توئه شما دوتا رو گذاشتم اونجا و خودم اومدم. یعنی بابات شما رو نداد و چه کار خوبی کرد که نداد چون سرنوشت شما هم چیزی شبیه به سوسن میشد. روزهای اولی که اومدم اینجا تحویلم گرفتن اونقدر که فکر میکردم که تا حالا از اصل زندگی کردن دور بودم تنها چیزی که آزارم میداد دوری شما دو تا بود به خودم میگفتم بچههام که به سن قانونی رسیدن میارمشون پیش خودم. اما رفته رفته بیاعتناییها و کم محلیهاشون شروع شد. بهم میگفتن باید کار پیدا کنی من هنری بلد نبودم تحصیلات بالایی نداشتم تو این کشور یا باید سرمایه داشته باشی یا مدرک عالی. که بتونی زندگی کنی. منم که هیچ کدوم اینها رو نداشتم توی یک رستوران به عنوان کارگر کار میکردم ولی حقوقی که به من میدادند برای زندگی روزمره یک نفر هم جوابگو نبود چه برسه...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۳۵پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۲۰
چه برسه که من بخوام خونه اجاره کنم و هزینههای تحصیل و خورد و خوراک سوسنم تامین کنم
_مامان من یادمه شما ارثتون رو نگرفته بودید و دایی فرهاد میگفت بیا کانادا ارثت رو میدم
_آره میگفت. ولی وقتی اومدم اینجا زد زیر حرفش و گفت بابا بدهکار بود ارثی نموند دادیم بابت بدهکاری هاش
با تعجب ابروانداختم بالا
_راست میگفت بابا بزرگ بدهکار بود؟
_نه مادر چه بدهکاری این حرف رو زد که من نگم ارثم رو بده
_مامان مدرکی داری که ثابت کنی پدر بزرگ چیزی داشته و سهم ارث شما رو ندادن
نه ندارم، بابام هر چی مدرک بود سپرده بود به فرهاد اونم حق همه رو خورد
مامانم مکثی کرد و ادامه داد
_سحر به خاطر اذیت و آزارهای هوشنگ به سوسن ملامتم نکن من از بی کسی و از سر احتیاج با هوشنگ ازدواج کردم و گرنه اصلا قصد ازدواج نداشتم
نفس عمیقی کشیدم و به تاسف سرم رو تکون دادم
_تو و بابا به خاطر خوش گذروندن ما سه تا خواهر رو خیلی اذیت کردید در حالی که نه شما به زندگی مرفهی رسیدی نه بابا ولی ما سه خواهر تا بخوای رنج کشیدیم
مامان سرش روانداخت پایین و ساکت زل زد به کف پوش اتاق
رو به مامانم پرسیدم
_چرا سوسن رو نفرستادی پیش سارا حالا همیشه نه ،گاهی
_فکر میکنی سارا اوضاعی بهتر از من داره
اونم شوهرش همیشه مستِ
زدم پشت دستم
_راست میگی مامان؟
_آره باور کن راست میگم
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۲۱
مامانم نفس عمیقی کشید و ادامه داد
_در واقع بین همه ما فقط تویی که الان خوشبختی سحر جان قدر این خوشبختت رو بدون
_قدر میدونم مامان فقط میخوام ببینم قدرشناسی از نظر شما یعنی چی؟
_به حرفش گوش کن وقتی برات کاری انجام میده ازش تشکر کن زندگی بالا و پایین داره باهاش بساز
_همه اینایی رو که میگی مامان درسته اما یه مطلب اساسی رو جا انداختی
فکری کرد و جواب داد
_همینها به ذهنم رسید بهت گفتم
_یه نکته مهم رو جا انداختی و به خاطر همین نکته مهمی که تو زندگیتون گمش کردید انقدر گرفتارید
مامانم با تعجب نگاهی بهم انداخت
_چی رو گم کردم. من اهل خیانت نبودم تو زندگیم بی وفایی نکردم نکنه چون شماها رو تنها گذاشتم داری بهم کنایه
می زنی ؟
_نه مادر من اینا نیستن شما معبودتون رو فراموش کردید شما خالقتون رو رها کردید شما خداتون رو گذاشتید کنار
سوسن پرسید
_یعنی اونهایی که خدا رو قبول دارن اصلاً مشکل ندارن؟
رو کردم بهش
_چرا عزیزم مشکل دارن. در واقع چه خدا رو قبول داشته باشی و چه خدا رو قبول نداشته باشی گاهی یک سری گرفتاریها برای انسان پیش میاد
اما یه فرق خیلی بزرگی بین این دوتا هست
سوسن کنجکاو پرسید
_چه فرقی؟
_فرقش اینه که وقتی خدا رو داری خودش راهنماییت میکنه تا گرفتاریها و مشکلاتت به خوبی حل بشه
با تعجب گفت
_مگه خدا حرف میزنه؟
_خودش مستقیم باهات حرف نمیزنه. برامون قرآن فرستاده و در این کتاب آسمانی همه ی راه و روش زندگی رو برامون گفته که...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۳۵پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۲۲
سوسن رفت تو فکر
تو دلم گفتم خدا رو شکر انگار زمینه هدایت رو در وجودش داره
سوسن صدام زد
_آبجی سحر
_جانم
_میشه از خدا بیشتر بگی
_باشه توی یه فرصت دیگه بهت میگم ولی الان بهم بگو تصمیمت چیه با ما میای ایران؟
لبش رو به دندون گرفت و نگاهش رو داد به مامانم
_برم مامان
اشک تو چشم های مامانم حلقه بست و بغض گلوش رو گرفت. چند لحظه سکوت کرد تا به خودش مسلط شه و گفت
_خیلی دوستت دارم سوسن جان ولی میدونم اگر با سحر بری از همه جهت برات بهتره
سوسن زد زیر گریه
_آخه اگر برم دلم برات تنگ میشه
_عزیز دلم منم دلم برات تنگ میشه. _وقتی من و تو از هم جدا شیم یه غصه داریم اونم دلتنگی برای همدیگه است اما اگر اینجا بمونی هر روز و هر شب زیر دست هوشنگ باید خورد بشی یعنی ناراحتیهای پشت سر هم، حالا خودت تصمیم بگیر میخوای بری پیش خواهرت با آرامش دَرست رو ادامه بدی بازی کنی تفریح بری و شاد باشی یا اینجا بمونی و هر روز و هر روز هوشنگ تو رو بیشتر تحقیرت کنه و به بهانههای مختلف بگه این رو برات نمیخرم اون وسیله رو برات نمیخرم منم که میبینی دستم خالیه که برات تهیه کنم...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۲۳
سوسن اشکهای چشمش رو پاک کرد نگاهش رو داد به من
_باهات میام
نتونست طاقت بیاره و خودشو انداخت بغل مامانم هر دو همزمان با هم گریه میکنند مامانم موهاش رو نوازش کرد در گوشش زمزمه کرد
_اولش برات سخته پات که برسه به ایران طعم آرامش رو که بچشی بعد روزی چندین بار میگی ای کاش سحر زودتر اومده بود و منو با خودش آورده بود ایران
بعد از چند لحظه گریه کردن سوسن از آغوش مادرم جدا شد رو کردم به هر دوتاشون
_ما فعلاً چند روزی کانادا هستیم علی سوئیت دو خوابه گرفته
نگاهم رو دادم به سوسن
_وسایلت رو بردار چمدونت رو ببند بیا این چند روز رو پیش ما، اینجوری یک دفعه از مامان جدا نمیشی که برات سخت بشه از طرفی توی این چند روز، دوری از مامانر و تجربه کن ببین میتونی تحمل کنی بعد تصمیم جدی بگیر
سوسن جان خدا میدونه که چقدر دلم میخواد از این شرایط نجات پیدا کنی و به امید خدا بهت قول میدم بهترین زندگی رو اونجا داشته باشی بهترین لباسها رو برات میخرم کفش اسکیت برات میخرم تو هر کلاس آموزشی که بخوای ثبت نامت میکنم با هم میریم پارک سینما کلی میگردیم اما با همه این حرفا اصرارت نمیکنم که بگم حتماً بیا، میخوام خودت تصمیم بگیری که پشیمون نشی چون اگه بیای دیگه هوشنگ قبول نمیکنه برگردی فکری کرد و گفت
_ باشه چند روز اینجا پیش شما باشم ببینم میتونم تحمل کنم بعد میگم باهات میام یا نه
_باشه عزیزم اینطوری خیلی بهتره حالا پاشو چمدونت رو ببند
سوسن رو کرد به مامان کدوم چمدونا رو بردارم...
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۲۴
مامانم با یه حس شرمندگی جواب داد
_سوسن جان ببخشید مامان، این چمدونا رو هوشنگ خریده بیاد ببینه نیست سرو صدا راه میندازه
رو کردم به سوسن
_حالا به مشمایی چیزی بردار همه رو بذار توش بیا بریم سوئیت، خودم یه چمدون خوشگل برات میخرم که خواستیم بریم ایران وسایلت رو بگذاری داخلش
به نشونه تایید حرفم سرشو تکون داد و رو کرد به مامانم
_مامان یه دو تا مشما که میتونی بهم بدی
_آره عزیزم الان برات میارم
مامانم دو تا مشمای بزرگ آورد داد به سوسن رو کردم به سوسن
_ منم میتونم بیام کمکت کنم وسایلت رو جمع کنی؟
لبخندی زد
_آره خیلی هم دوست دارم بیا بریم
اومدیم تو اتاقش کمدشو باز کرد نگاهی به لباسهایی که آویزون بود کردم یک دونهشون نو نبود همه کهنه
سرچرخوندم سمتش
_یه حرفی بزنم ناراحت نمیشی؟
نگاه کنجکاوانه ایی بهم اندخت
_نه بگو
_هیچ کدوم از این لباسها رو نیار خودم برات میخرم
شادی به چهره اش نشست و گفت
_راست میگی آبجی سحر برام لباس میخری؟
_آره عزیزم اگه شد امشب ، نشد فردا میریم هر چی لازم داشته باشی برات میخرم
_علی آقا پول میده؟
_بله که پول میده
دستی کشید به لباسهای تو کمدش یه سارافون و بلوز از رخت آویز در آورد گرفت جلوی من
_فقط این رو سارا کادو تولد بهم داد بقیه لباسها برای دختر دایی فرهاد و دختر دایی فریبرز هست. بهشون کوچیک شده و یا دوستش نداشتن دادن به من...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۳۵پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۲۵
با شنیدن این حرف بغض گلوم را گرفت به قدری ناراحتم که دلم میخواد برم خونه دایی هام بگم
شرم نمیکنید خجالت نمیکشید ارث مادرم رو خوردید. حالا لباس کهنه های بچه هاتون رو میدید به بچه خواهرتون بپوشه. این رسم انصافه
خواهرم مثل دسته گل میمونه از زیبایی مثل قرص ماهه، اون وقت اینجوری با این لباسهای کهنه باید بگرده
ای وای و صد وااای از دست بابام چه کرد با ما، مخصوصاً با این طفل معصوم .
از شدت ناراحتی انقدر دندون هام رو به هم فشاردادم که درد گرفته، نگاهم افتاد به چشمای عسلی خوشگل خواهرم به آغوش کشیدمش و سفت فشارش دادم درِ گوشش زمزمه کردم
_عزیز دلم دیگه نمیگذارم کهنه پوش باشی بهترینها رو برات میخرم
از آغوش خودم جداش کردم و گفتم
_همون لباسی رو که سارا برات خریده رو بردار بریم
اشاره کردم به لباسی که تنشه
_این لباس برای کیه؟
_ برای مژگان دختر دایی فریبرز
_عه! پس اینم از تنت در بیار لباس سارا رو تنت کن ، همین امشب برات خرید میکنم
لبخند دندون نمایی زد صورتم رو بوسید _وااای آبجی سحر تو چقدر خوبی من همیشه تو مهمونیا انقدر خجالت میکشم اینا رو تنم میکنم مخصوصاً که مژگان به رومم میاره...
#جمعه_ها_و_ایام_تعطیل_پارت_نداریم
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۳۵پارت جلوتر بخونن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۲۶
به قدری این حرف سوسن ناراحتم کرد که گوشی رو برداشتم و شماره بابا رو گرفتم. چند بوق خورد بابام جواب داد
_بَه سحر جان خوبی بابا
بابا که اینطوری تحویلم گرفت از حالت تهاجمی در اومدم و جواب دادم
_سلام بابا حال شما خوبه
_آره خوبم بابا تو چطوری؟
_حقیقتش خوب نیستم
_چرا مگه چی شده؟
_اوضاع سوسن اینجا اصلا خوب نیست!
_مگه پیش مادرت نیست؟
_چرا پیشش هست ولی برادرهاش حمایت مالی ازش نکردن مامانم مجبور شده ازدواج کنه شوهر مامان ،سوسن رو دوست نداره دخترت به شدت چه از نظر مالی و چه از نظر روحی اینجا داره آسیب میبینه
کشدار جواب داد
_عه مادرت که خیلی اظهار خوشبختی میکرد
از اینکه به حرفهام در مورد سوسن توجه نکرد از دستش دلخور شدم گفتم
_بابا جان صدای من رو نشنیدی حرف از
بدبختی و خوشبختی مامان نیست حرف دخترته، هم خونت کسی که وظیفه شرعی و عرفی در موردش داری
_چرا شنیدم ولی آخه مامانت میگفت ما اینجا خوشبختیم و ...
نگذاشتم ادامه بده
_بابا چرا متوجه نیستی سوسن اینجا لباس نداره این مرتیکه شوهر مامان در مورد همه چی سوسن رو در مضیقه گذاشته، باباجان سوسن و شمیم و شیما هر سه دخترهای شما هستن متوجه اید؟
_چرا عصبانی میشی
_به نظرتون نشم، شما در قبال ما سه تا خواهر هیچ احساس مسئولیتی نمیکنی
_کی این حرف رو زده دیگه باید چیکارتون میکردم...
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۲۷
_بابا شما توی این چند سال حتی یک بار هم زنگ نزدی حال سوسن رو بپرسی یا یه پولی بفرستی بگی براش خرج کنن
_سحر اینقدر به من سر کوفت نزن
_ببین بابا من در مورد خودم هر چی که شد گفتم عیب نداره اما در مورد سوسن نمیتونم گذشت کنم
_حالا میگی چیکار کنم؟
_پول بفرست میخوام برای سوسن لباس بخرم
_یعنی هیچی نداره تنش کنه؟
_چرا داره یه عالمه هم داره ولی همشون لباس کهنه های دخترهای فامیله که یا دیگه دوستشون نداشتن و یا کهنه شدن دادن سوسن بپوشه
عصبانی داد زد
_پس اون مادرت اونجا چیکار میکرده؟
_کاری رو که شما با آذر میکردی و به ما محل نمیدادی
_بی معرفت من بهتون سر نمیزدم، خرجی تون رو نمیدادم؟
_چرا خرجی میدادی ولی همیشه به چشم موجودات مزاحم به ما نگاه میکردی. راستی بابا یادته قبل از تصادف میخواستی با من چیکار کنی؟
فریاد زد
_بسه سحر تمومش کن من دارم تلاش میکنم گذشته ام رو فراموش کنم تو داری همش میزنی
_بهتون گفتم اگر در مورد خودم بود بازم سکوت میکردم و به روتون نمی اوردم اما در مورد سوسن کوتاه نمیام. پول بریزید برم براش لباس بخرم بعدم دارم میارمش ایران شما باید مثل شمیم و شیما سوسن رو هم تحویل بگیری
مکثی کرد و گفت
_من تو نگهداری این دو تا هم موندم چطوری میتونم سوسن رو هم نگه دارم اصلا ممکنه اینها با هم سازشون نشه
_ببخشید بابا حالا شما دو روز امتحان کن اگر نتونستی بعدا مخالفت کن
نفس عمیقی کشید
_باشه، حالا ببین میتونی از علی پول بگیری برای سوسن خرید کنی من بعدا تو حساب کتاب هامون باهاش حساب میکنم...
سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۳۲۸
_نه بابا نمیتونم، از یکی قرض کنید
_سحر جان ندارم
_راضی نشید که سوسن تا الان که زیر منت و نگاه های سنگین ِهوشنگ بوده از این به بعد زیر نگاه های علی باشه
_علی بچه خوبیه
_نه بابا نمیشه خواهش میکنم پول بفرستید
نفس بلندی کشید
_ببینم چیکار میتونم بکنم
بعد از خداحافظی با بابام متوجه شدم سوسن و مامانم زل زدن بهم و داشتن حرفهای مارو گوش میدادن. مامانم بهم اعتراض کرد
_چرا از وضعیت زندگی من برای بابات گفتی
_ باور کن اصلاً قصد نداشتم بگم من شرایط مالی بابا رو میدونم، اولش نمیخواستم بگم پول بده ولی وقتی شرایط سوسن رو دیدم دیگه به هم ریختم. بذار بابا به خودش بیاد
صدای زنگ گوشیم بلند شد. نگاه کردم به صفحه گوشی علی زنگ زده جواب دادم
_جانم
_خسته شدم از بس بیرون وایسادم بیا بریم
_باشه الان با سوسن میایم
رو کردم به سوسن
_لباس که نمیخواد برداری ولی اگر وسیله دیگه ای داری که میخوای همراه خودت بیاری بردار بریم
سرم گرم صحبت بامامانم شدم سوسن چند تیکه از وسایلش رو برداشت. رو کرد بهم
_آبجی سحر من آماده ام
ایستادم و با مامانم خداحافظی کردم. سوسن نزدیک مامان شد. دست انداختن گردن هم با گریه از هم خداحافظی کردن. اومدیم پایین پیش علی. لب خونی کردم
_بریم فروشگاه لباس برای سوسن خرید کنیم
بدون معطلی آهسته گفت
بریم...
.سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
عزیزان در نظر داریم برای فردا مراسم جشن مولودی حضرت زهرا سلام الله رو در حسینه برگزار کنیم.
هزینه ها بالاست و یکم دستون بسته میشه.
هر عزیزی که دوست داره برای حضرت زهرا سلام الله نذری بده تو این جشن ما رو یاری کنه، یا علی بگه و با هر مبلغی که در توانش هست کمک کنه.
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli لینکقرارگاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹