eitaa logo
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
8.4هزار دنبال‌کننده
36 عکس
21 ویدیو
0 فایل
فروش اشتراکی #کپی‌حرام لینک کانال تبلیغ https://eitaa.com/joinchat/2133066056C2ee169d2aa
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _باشه خانومم شما میگی بریم می ریم اما نیازی به این کارها نیست بیخودی ترسیدی _علی جان شاید تا بخواهیم پاسپورت سوسن رو درست کنیم چند روز طول بکشه ازت خواهش می‌کنم که هتلمون رو عوض کن _هتل دیگه برای چی _خواهش می‌کنم، شاید اصلاً هیچی نباشه ولی من خیلی ترسیدم نگاه این دختر تا عمق وجود منو ترسوند سوسن گفت _علی آقا ملیسا با گروه شیطان پرست هاست مامانمم همیشه به من میگه سر به سر ملیسا نذار الکساندر انقدر خطرناکه خودش رو مثل شیطان درست کرده من خیلی ازش می‌ترسم رو کردم به سوسن _عزیزم بدو سریع لباساها و وسایلت رو جمع کن تا منم چمدونمون رو ببنندم در کمد دیواری رو باز کردم لباسها رو همینطور تا نکرده چپوندم تو چمدون لباس خودمم عوض کردم مانتو پوشیدم و چادرو روسری سرم کردم سر چرخوندم سمت علی _ازت خواهش می‌کنم علی جان بلند شو از اینجا بریم یه جای دیگه علی کلافه نفس عمیقی کشید و نفسش رو پوفی داد بیرون بلند شد سه تایی اومدیم تو سالن، علی رفت با مدیر هتل تسویه کرد گفت یه تاکسی هم برامون بگیرن اومد گفت _بیاید بریم بیرون تاکسی منتظرمونه اومدیم سوار تاکسی بشیم سوسن چنگ زد به چادر من _آبجی الکساندر با دوستاش رو ببین علی شنید سوسن چی گفت هر دو سر چرخوندیم سمتشون وااای سوسن راست میگه واقعاً خودشون رو شبیه شیطان کردن علی در تاکسی رو باز کرد _زود باشید سوار شید از اینجا بریم اینها برای ما اومدن انقدر من و سوسن ترسیدیم که قدرت قدم از قدم برداشتن رو نداریم تمام توانمونو به کار انداختیم نشستیم تو ماشین. علی هم نشست راننده حرکت کرد... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) علی شروع کرد با زبان فرانسوی با راننده صحبت کردن که راننده فارسی جواب داد _میبرمتون یه هتل خیلی خوب علی خوشحال از اینکه راننده ایرانیه گفت _شما ایرانی هستید؟ راننده سر چرخوند سمت علی بله منم ایرانی هستم شما برای چی اومدین کانادا، اقامت گرفتین؟ علی جواب داد _نه اقامت نگرفتیم اقوام خانمم کانادا هستند اومدیم برای دیدارشون _خوبه بهتون خوش بگذره علی ازش پرسید _چند ساله تو این کشور زندگی می‌کنی جواب داد _ده سال _از زندگی در اینجا راضی هستی؟ آهی کشید _چی بگم _تو ایران شغلتون چی بود _کارگاه کفاشی داشتم اون موقع که تو ایران بودی درآمدت بهتر بود یا الان سریع به تاسف تکون داد _تو ایران برای خودم برو بیایی داشتم خونه و ماشین داشتم تو شمال ویلا خریده بودم تابستونها می‌رفتیم اونجا یک ماه یک ماه می‌موندیم زنم هی نشست زیر پام اینجا خوب نیست همش گرونیه ما آزاد نیستیم هی گفت و گفت و گفت تا اینکه هرچی داشتیم فروختیم اومدیم تو این کشور، فقط تونستم این تاکسی رو بخرم الان مستاجرم از صبح تا شب کار می‌کنم که بتونم مایحتاج مواد غذایی خونه رو بخرم و کرایه خونه رو بدم همین _چرا برنمی‌گردی ایران از اول شروع کنی سری به تاسف تکون داد _انقدر که زنم به فک و فامیل دروغ گفته روی همچین کاری را نداریم _اینجاهم که هر روز بدتر از دیروزه _دیگه چیکار کنم از اول اختیارم رو دادم دست زنم... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) علی مکثی کرد _جلوی ضرر رو هر وقت بگیری منفعته کسانی که سرمایه‌های بزرگی دارند میان این کشورهای خارجی می‌تونن راحت زندگی کنند ولی یکی مثل شماکه نیازهای اولیه زندگیش رو می‌فروشه میاد اینجاها خب معلومه که به اون خواسته ایده آلش نمی‌رسه، من با چند نفر دیگه هم آشنا شدم که تحت تبلیغات کاذب رسانه ها قرار گرفته بودند هر چی تو ایران داشتن فروختن رفتن کشورهای اروپایی و به معنی واقعی خودشون رو بدبخت کردند راننده رو کرد به علی _خودمم یه وقتها همینطوری فکر می‌کنم ولی متاسفانه تو تصمیم گیری ضعیف هستنم ده سال از عمرم رو بیخودی اینجا تلف کردم او یه ته ایمانی هم که در ایران داشتم اینجا از دست دادم راننده حرفش رو قطع کرد با دستش یه ساختمونی رو نشون داد _اینجا هم یه هتله امکاناتشم مثل همون قبلی می‌مونه، حالا چرا هتلتون رو عوض می‌کنید؟ با این سوال آقای راننده رنگ از روم پرید یعنی علی دلیلش رو میگه علی جواب داد _خانمم از اونجا خوشش نیومد راننده کنار هتل نگه داشت علی کرایه ش را پرداخت کرد از تاکسی پیاده شدیم وارد هتل جدید شدیم یه سوئیت دو خوابه گرفتیم. وارد سوئیت شدیم قبل از اینکه لباس‌ها رو توی کمد بچینم گوشیم رو برداشتم شماره مامانم رو گرفتم صداش به گوشم خورد _جانم مامان _سلام مامان تو می‌دونستی ملیسا شیطان پرست شده؟ _بله متاسفانه _ای کاش به من می‌گفتی _عزیزم ما تازه همدیگه رو دیدیم به حرف و صحبت ننشستیم که من این چیزها رو برات تعریف کنم اتفاقات امروز رو برای مامانم تعریف کردم تمام مدتی رو که من برای مامانم از ملیسا و... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) و فرستادن الکساندر به هتل مون گفتم مامانم با نوچ نوچ و ای وااای عکس العمل نشون میده. حرفهای من که تموم شد صدای نگرانش به گوشم خورد _دایی فریبرز از دست این دختر، بیچاره شده اون پسره که میگی الکساندر با ملیسا دوست شده ملیسا رو شیطان پرست کرده هرچی هم اون پسره بگه این دختر مو به مو گوش می‌کنه کار خوبی کردی که هتل تون رو عوض کردید _مامان من دیگه نمی‌خوام اینجا بمونم می‌خوام سریع برگردم ایران _ای وای مادر تو هنوز یک شبم نیست اینجا موندی، انقدر دلم می‌خواد باهات تنها شم با هم حرف بزنیم _مامان می‌ترسم ملیسا بلایی سرم بیاره _آره بعیدم نیست راست میگی دلم برای مامانم سوخت بهش گفتم _سوسن تصمیمش رو گرفت که با ما بیاد ایران، حالا تا بریم و براش پاسپورت بگیریم زمان می‌بره ما هم میتونیم همدیگر رو ببینیم _آخی سوسن قبول کرد با شما بیاد ایران چقدر خوب ،گرچه خیلی دلم براش تنگ میشه ولی بچه‌ام اینجا خیلی اذیت میشه. آدرس جدید هتلتون رو بده بیام ببینمتون یه لحظه به خودم گفتم نکنه الکساندر مامانم رو تعقیب کنه جای ما رو یاد بگیره _مامان منو ببخش می‌ترسم یه وقت این پسره شما رو تعقیب کنه ما رو پیدا کنه بهمون آسیب برسونه _نه بابا فکر نکنم مکثی کرد و ادامه داد خب تو پارک قرار بزاریم ،حواسمون به اطراف هست خواستم بگم اونجا هم می‌ترسم بیام که دلم نیومد ناراحتش کنم _باشه مامان ان شاالله فردا قرار می‌گذاریم تو پارک همدیگر رو ببینیم بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم رو کردم به علی... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _علی جان فردا اول وقت بریم دنبال پاسپورت سوسن و با اولین پروازم بریم ایران تبسمی زد _باشه عزیزم هرچی تو بگی با این حرف علی یاد حرف مامانم افتادم که گفت بین ما فقط تو خوشبختی، مامانم درست میگه من واقعاً با علی خوشبختم، اما با این خونواده درب و داغونم دارم پیش علی خجالت می‌کشم همه جورش رو داشتم جز شیطان پرست واقعا آدم روش نمیشه بگه اینها قوم و خویش من هستند هرچی خونواده علی مومن و با خدا هستند خونواده من بی دین و ایمانند دیگه این یکی هم که شیطان پرست شده با صدای علی که گفت _چرا رفتی تو فکر؟ نگاهم رو دادم بهش اونچه که از ذهنم عبور کرده بود رو بهش گفتم _این چه حرفیه می‌زنی عزیزم من تو رو انتخاب کردم و قصد زندگی با تو رو دارم اقوام توام هرچه باشند به خاطر تو برای من عزیز و محترمند البته ناراحت نشی ها به غیر از ملیسا چون با این رقم دیگه نمی‌تونم کنار بیام حرف‌های علی خیلی بهم قوت قلب داد نفس عمیقی کشیدم _ملیسا آخر انحرافه راهی که اون داره میره جز نابودی پایان دیگه‌ای براش نیست صدای زنگ گوشیم بلند شد گوشی رو برداشتم جواب بدم رو کردم به علی _دایی فریبرزه _باشه جواب بده دکمه تماسو زدم _سلام دایی _سلام سحر جان بابت رفتار ملیسا من ازت معذرت می‌خوام _دایی من خیلی پیش شوهرم خجالت کشیدم من همه جوره بی‌دینی دیده بودم جز شیطان پرستی چرا گذاشتی ملیسا تو این راه بیفته _قصه‌اش درازه دایی جان حالا سر فرصت برات تعریف می‌کنم، آدرس بهت میدم فردا ناهار بیاید خونه ما دور هم باشیم دایی من از ملیسا میترسم بعد از رفتن شما دوست پسرش رو با چند نفر فرستاد سراغ ما... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) ناراحت جواب داد _راست میگی دایی ؟بهتون آسیب زدن؟ _دایی جان فکر نمی‌کنم برای آسیب زدن به ما اومده بودن اونا قصد کشتن ما رو داشتن ببخشید دایی من نمی‌تونم دعوت شما را قبول کنم چون حتماً از طرف ملیسا آسیب می‌بینیم. یه پلید به شیطان گفتم دخترت قصد کشتن ما رو کرده _دایی من باهاش صحبت می‌کنم غلط کرده _دایی جان من یه سری مطالعه کردم در مورد این شیطان پرستها اینا اصلاً رحم ندارن سر به سر ملیسا بزاری شما و زن دایی رو هم می‌کشه شیطان عقل و احساس و عاطفه و رحم را از این‌ها می‌گیره تبدیلشون می‌کنه به یه موجود خونخوار این‌ها هر از گاهی برای تشکر از خدا یکی از بچه‌های نوزاد و کودک خودشون را قربانی می‌کنند. _سحر جان اینجورییم که تو میگی نیست _چرا دایی جان همینجوریه که من میگم من اصلاً نمی‌تونم دعوت شما رو قبول کنم _سحر جان یه جا قرار بزار بیام باهات صحبت کنم برات توضیح بدم _نه دایی ، الانم حالم خوب نیست مجبورم باهاتون خداحافظی کنم خدانگهدار دایی صبر نکردم جواب بده تماس رو قطع کردم نگاهم رو دادم به علی _نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم دعوت دایی از ما یه دسیسه است ابرو داد بالا _ما که از اون طرف خبر نداریم در موردش دیگه اصلاً صحبت نکن به هیچکس هم نگو که کی می‌خوایم بریم و کجا هستیم ببخشید سحر جان حتی به مامانتم نگو من نمیگم مامانت با ملیسا هم فکره یا باهاشون همکاری می‌کنه ولی خب دیگه حرف رو که به چند نفر بگی بالاخره یه وقت به نا اهلش میرسه _درست میگی علی جان چشم... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌░▒▓█ ناباوران،نابارورن █▓▒░ 🤱🏻حسرت‌شنیدن‌کلمه‌مامان‌تو‌دلت‌نمونه🤱🏻 https://survey.porsline.ir/s/25iIXapM ❌چرا IVF یا IUI ❌چرا تخمک اهدایی ❌چرا اسپرم اهدایی ❌چرا آمپول های هورمونی ❌چرا قرص های هورمونی ✅یک درمان خانگی ✅بدون عوارض و حساسیت ✅درمان ریشه ای و گیاهی ارگانیک ✅دارای مجوز «سازمان غذا و دارو» کشور ✅دارای مجوز «پژوهشکده گیاهان دارویی جهاد دانشگاهی» تهران 🔆هیچ فرقی بین تو و بقیه نیست فقط باید شروع کنی و قدم اول رو برداری🔆 🔴الکی نیست که بهشت زیر پای مادران است🔴 🙅🏻‍♀️این حق رو از خودت نگیر🙅🏻‍♀️ 📣لینک کانال: https://eitaa.com/joinchat/40371144Caba4349334
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) مکثی کردم و پرسیدم _یعنی من دیگه مامانم و سارا رو نبینم علی سری به تاسف تکون داد و نفس بلندی کشید _با همه خطرهایی که از طرف ملیسا ما رو تهدید می‌کنه تو هرچی بگی من راضیم _نه خب منم دوست ندارم برای خودمون دردسر درست کنم ولی آخه باید یکبار دیگه مامان و خواهرم رو ببینم علی دستی به محاسنش کشید _حالا یه فکری می‌کنیم ببینیم چطوری میشه یه ملاقات دیگه‌ با مادر و خواهرت داشته باشی _به نظرت زنگ بزنم به سارا ازش یه راهکار بخوام _آره خوبه زنگ بزن شاید فکری به نظرش برسه گوشیم رو برداشتم شماره سارا رو گرفتم چند تا بوق خورد جواب داد _سلام سحر جان _سلام سارا فهمیدی چه اتفاقی افتاده _جانم چی شده نگرانم کردی همه ماجرای دایی فریبرز و ملیسا رو براش گفتم خوب به حرفهام گوش کرد جواب داد _اگه به من می‌گفتی که می‌خوای به دایی فریبرز زنگ بزنی بهت می‌گفتم این کار رو نکن چون به خاطر کارهای ملیسا اینجا هیچکس با این خونواده رفت و آمد نداره در مورد ارث هم همون نظر خودت درسته نمی‌خواد خودت رو به زحمت بندازی اگه واقعاً برای دایی فریبرز مهمه خودش بیاد ایران چون همونطور که خودت داری میگی همه ارث مامان رو هوشنگ می‌گیره، ای کاش مامان از هوشنگ جدا می‌شد _خوب نمی‌تونه سارا جان یه بچه ازش داره هوشنگم که بدجنس بچه رو از مامان می‌گیره حالا گرفتنش یه طرف کاری می‌کنه که دیگه مامان آریو رو نبینه _آره همین کارو می‌کنه _سارا ما داریم برمی‌گردیم ایران من حتماً باید تو و مامان رو یه بار دیگه سیر ببینم معلوم نیست که دوباره ما کی همدیگه رو ببینیم اما... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) میترسم ملیسا بفهمه و به اون دوست پسرش بگه اونم بیاد بهمون آسیب بزنه _مگه ملیسا از جای جدید شما خبر داره؟ _نه خبر نداره _خوب خونه ما و مامان قرار نذاریم قرار و بزاریم یه جایی تو پارک _نمی‌دونم چرا می‌ترسم _ازت توقع ندارم سحر تو که انقدر ترسو نبودی _درسته ترسو نیستم ولی از این یه مورد خیلی می‌ترسم _نه نگران نباش آدرس یه پارک رو برات پیامک می‌کنم تو با سوسن بیاید اونجا منم با مامان میام همدیگرو ببینیم _باشه عزیزم توکل بر خدا بفرست تا فردا که سارا آدرس بفرسته من همینطور پیش خودم فکر و خیال می‌کردم. بعد از صرف صبحانه با علی و سوسن رفتیم سفارت، زنگ زدم به مامانم جواب داد _جانم سحر _مامان باید بیای سفارت برای پاسپورت سوسن _سحر جان من میام ولی خیلی سریع باید برگردم چون بعد از ظهر هم سارا گفته میاد دنبالم که بیایم تو پارک همدیگر رو ببینیم باید شامم رو آماده کنم _باشه مامان بیا و زود برگرد مامانم اومد و کارهای پاسپورت سوسن رو انجام داد و به سرعت برگشت خونه شون مسئول پاسپورت سفارت بهمون گفت _برید آماده شد بهتون زنگ میزنیم اومدیم خونه ناهار رو خوردیم رو کردم به سوسن برو لباس بپوش آماده شو با هم بریم به آدرسی که آبجی سارا داده همدیگرو ببینیم تو هم با مامان خداحافظی کن... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) رو کردم به علی _ما آماده‌ایم ، ما رو ببر به آدرسی که سارا برام فرستاده سه تایی اومدیم تو سالن هتل، علی یه تاکسی گرفت ما رو آورد تو پارکی که سارا آدرس داده بود همزمان که ما رسیدیم مامانم و سارا هم از تاکسی پیاده شدند. تا سوسن چشمش افتاد به مامانم دوید سمتش و همدیگر رو در آغوش گرفتند مامانم صورت سوسن رو غرق بوسه کرد و نگاهش رو داد به من _یک شب ازم دور بوده ولی انگار برای من یکسال گذشته رفتم جلو بعد از یک سلام و احوالپرسی گرم با مامانم و سارا آریو رو هم بوسیدم _خوبی داداش کوچولو آریو شونه انداخت بالا _نه تو خواهرم رو بردی خنده ریزی کردم و آروم به صورت نوازش لپش رو گرفتم سارا آریو رو بغل کرد و بوسید رو کرد به مانانم _من و آریو میریم با وسایل پارک بازی کنیم _باشه عزیزم برید سارا و آریو رفتن سمت وسایل بازی علی بعد از سلام و احوالپرسی با مامانم و سارا رو کرد به مامانم _با اجازه تون من همین اطراف یه گشتی بزنم شماها هم راحت باشید و خوب همدیگر رو ببیینید مامان جواب داد _علی آقا شما هم پیش ما باشید ما راحتیم علی لبخندی زد _شما لطف دارید برم یه چرخی بزنم میام _باشه هر طور راحتید علی رفت ما هم سه تایی نشستیم روی نیمکت. رو کردم به مامانم _دایی فریبرز به من گفت کمکمون کن که ارثمون رو از دایی فرهاد بگیریم منم گفتم هوشنگ که نمیگذاره مامانم پول ارثش دست خودش باشه من برای کی اونطرف اذیت شم، بعدم مامان من برای علی و خونوادش خیلی دردسر داشتم الان دوباره بیام علی رو در گیر پس گرفتن ارث کنم واقعا خجالت میکشم... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) مامانم به تایید حرف من سری تکون داد _آره عزیزم درست میگی سعی کن تو زندگیت آرامش رو حاکم کنی. مشغول صحبت کردن با همدیگه بودیم که سارا نگاهی انداخت به ساعتش _دو ساعته که اینجا نشستیم من باید برم سیاوش الان هاست که بیاد خونه. لبخند رضایتی از این دیدار به لبان من نشست و گفتم _انقدر بهمون خوش گذشته که زمان رو فراموش کردیم نگاهم متوجه علی شد که با یه خانم درگیرشده. علی موبایل اون خانم رو از دستش چنگ زدو گرفت رو کردم به مامانم و سارا با دست علی رو نشون دادم و بدون حرف هر سه دویدیم سمت علی بهشون که نزدیک شدم دیدم _عه اینکه ملیساست ملیسا تلاش داشت موبایلش رو پس بگیره و علی میگفت _نمیدم چون میخوای زنگ بزنی به الکساندر بیاد اینجا به ما آسیب بزنه ملیسا زد تو سینه علی _آره میخوام زنگ بزنم بیاد حقتون رو بگذاره کف دستتون علی قاب گوشی رو باز کرد انداخت زمین رو کرد به من _سنجاقی که زدی به روسریت رو بده من سیم کارت این گوشی رو در بیارم ملیسا با اون ناخن های بلندش حمله کرد تو صورت علی... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) علی دستش رو گرفت و کمی هلش داد عقب و دستش رو ول کرد، ملیسا با صدای بلند فحاشی کرد و دوباره حمله کرد. علی مجدد هلش داد عقب، ملیسا خودش رو جمع و جور کرد دوباره هجوم آورد که این بار علی یک سیلی محکم به صورتش زد ملیسا دستش رو گذاشت روی صورتش و شروع کرد به فحاشی کردن علی دستش رو سمت من دراز کرد _سنجاق روسریت رو بده سنجاق تو دستم بود فوری گرفتم سمتش علی سیم کارت گوشی رو درآورد رو کرد به ملیسا که هنوز داشت فحاشی میکرد و با دست صورتش رو ماساژ می‌داد _سیم کارتت رو میدم به بابات برو ازش بگیر ملیسای نعره‌ای زد و دوباره حمله کرد به علی، علی خونسرد صبر کرد بهش نزدیک شد دستش رو گرفت از پشت سر پیچوند اون یکی دستشم گرفت برگردوند پشت کمرش رو کرد به مامانم و سارا _شما ماشین بگیرید برید خودم سحر و سوسن رو می‌برم هتل مامان و سارا مات زده از این جریان انگار صدای علی رو نشنیدن علی رو کرد به من _به مادر و خواهرت بگو برن من خودم شماها رو می‌برم چرخیدم سمت مامانم _مامان علی با شماست میگه با سارا برید مامانم با رنگ و روی پریده گفت _آخه چه جوری شما رو تنها بزاریم بریم ملتمسانه خواهش کردم _ مامان وقتی میگه برید برید دیگه، حتماً نبودنتون بیشتر بهش کمک می‌کنه سارا دست مامانم رو گرفت _راست میگه بیا ما بریم هر دوشون رفتن ملیسا در حال جیغ و داد میگه _دستم رو ول کن درد گرفته. علی رو کرد به من _تو هم برو یه تاکسی بگیر من این رو رها میکنم میام بریم رو کردم به سوسن _با من بیا ولی چند قدم ازم فاصله بگیر من که تاکسی گرفتم فوری به علی بگو بیاد... .سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚