eitaa logo
خواهران فعال سبزواری
82 دنبال‌کننده
12هزار عکس
3.4هزار ویدیو
210 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹 🔸سرایدار مدرسه‌ تعریف میکرد: کمردرد داشتم و نمی‌توانستم کار مدرسه را خوب انجام دهم. مدیر مدرسه به من گفت: اگر اوضاعت همیشه این باشد، باید بروی بیرون. 🔹اگر من را بیرون می‌کردند، خیلی اوضاع زندگی‌ام بدتر می‌شد. آن شب همه‌اش در این فکر بودم که اگر من را بیرون بیندازند، چه خاکی توی سرم کنم؟ فردا صبح که رفتم مدرسه، دیدم حیاط و کلاس‌ها عین دسته گل شده و منبع آب هم پر است. از عیالم که برنمی‌آمد؛ چون توان این همه کار را نداشت. نفهمیدم کار کی بوده. فردا هم این قضیه تکرار شد. 🔸شب بعد نخوابیدم تا از قضیه سردربیاورم. صبح، یک پسربچه از دیوار پرید پایین و یک‌راست رفت سراغ جارو و خاک‌انداز. شناختمش. از بچه‌های مدرسه‌ی خودمان بود. مرا که دید، ایستاد. سرش را پایین انداخت. با بغضی که در گلویم نشسته بود، گفتم: «پسرم! کی هستی؟» گفت: «عباس بابایی.» گفتم: «چرا این کارها را می‌کنی؟» گفت: «من به شما کمک می‌کنم تا خدا هم به من کمک کند.» 📚کتاب «ظرافت‌های اخلاقی شهدا»
✳ من به شما کمک می‌کنم تا خدا هم به من کمک کند! 📌 مدرسه‌‌ای که در آن درس می‌خواند می‌گوید: کمردرد داشتم و نمی‌توانستم کار مدرسه را خوب انجام دهم. مدرسه به من گفت: اگر اوضاعت همیشه این باشد، باید بروی بیرون. اگر من را بیرون می‌کردند، خیلی اوضاع زندگی‌ام بدتر می‌شد. آن شب همه‌اش در این فکر بودم که اگر من را بیرون بیندازند، چه خاکی توی سرم کنم؟ فردا صبح که رفتم مدرسه، دیدم حیاط و کلاس‌ها عین دسته گل شده و منبع آب هم پر است. از عیالم که برنمی‌آمد؛ چون توان این همه کار را نداشت. نفهمیدم کار کی بوده. فردا هم این قضیه تکرار شد. شب بعد نخوابیدم تا از قضیه سردربیاورم. صبح، یک پسربچه از دیوار پرید پایین و یک‌راست رفت سراغ جارو و خاک‌انداز. شناختمش. از بچه‌های مدرسه‌ی خودمان بود. مرا که دید، ایستاد. سرش را پایین انداخت. با بغضی که در گلویم نشسته بود، گفتم: «پسرم! کی هستی؟» گفت: «عباس بابایی.» گفتم: «چرا این کارها را می‌کنی؟» گفت: «من به شما کمک می‌کنم تا هم به من کمک کند.» 📚 برگرفته از کتاب «ظرافت‌های اخلاقی شهدا» ❤ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f مطالب ناب برای کلاس‌داری مفید و آرام و ارزشی را در کانال معلم عاشورایی دنبال کنید... @mokeb_soleimani_hmd
اومد خدمت امام و برای انجام کاری در اوقاتی که آسیبی به کار جنگ نمی‌خوره، مرخصی خواست. امام راجع به دلیل مرخصی گرفتن در بحبوحه‌ی جنگ پرسیدند. عباس گفت: من در دهه اول محرم برای شستن استکان‌های چای عزاداران به هیئت‌های جنوب شهر که من را نمی‌شناسند می‌روم. مرخصی را برای آن می‌خواهم.🙏 امام خمینی (ره) به ایشون فرمودند: به یک شرط اجازه مرخصی می‌دهم! که هر موقع رفتی به نیت من هم چند استکان بشویی...☝️ 🏴🚩 علیه السلام🏴 🏴🏴 فرهنگی مدرسه علمیه نرجس سلام الله علیها سبزوار
💛👨‍🌾💛 🧡 🌷 همسر شهید بابایی: عباس علاقه زیاد به اولاد داشت. به شوخی می‌گفت: «ما باید به تعداد چهارده معصوم، چهارده تا بچه داشته باشیم.» می‌گفت: «باید زودتر بچه‌دار شیم تا از چهل سالگی به بعد، صاحب عروس و داماد بشیم و از عمرمون استفاده کنیم» به بچه‌ها که می‌رسید، کاملاً بچه می‌شد. گاهی انقدر زیاده‌روی می‌کرد که من اعتراض می‌کردم و می‌گفتم: «ناسلامتی تو فرمانده عملیات نیروی هوایی هستی! اگه یکی، این ادا و اطوار تو رو ببینه، خوش‌آیند نیست.» عباس جواب می‌داد: «برای من خوشحالی بچه‌ها و تو مهمّه. بذار مردم هرچی دوست دارن بگن.» مدرسه علمیه نرجس س سبزوار