●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوهفتادودو
اما اینبار فرق داشت، سیاوش دیگر مانند افراسیاب شاهزادهی سوار بر اسب سفید من نبود که بیاید و مرا نجات دهد. سیاوش تنها کسی بود که خود باعث بدبختیام شد؛ پس خودش هم باید سلامت جسمم را ضمانت کند.
باید زندگی جدیدم را با توان خودم میساختم، به قول مهران شاهزادهی سوار بر اسب سفید تنها برای قصههاست. در دنیای واقعیت هرکس به دنبال کلاه خودش هست تا باد نبرد.
هرکسی هم که مثل من کلاهش را به دست دیگیری میداد و دل خوش میکرد، به امید اینکه او مراقب کلاهش هست، این چنین مانند من میشد و کلاه که هیچ، پوست از سرش هم باد میبرد.
کشوی کوچکی که کنار میز بود را باز کردم در آن به دنبال کش مو یا چیزی که بتوانم با آن موهایم را ببندم گشتم.
با دیدن کش موهای ریز و کوچک، به سختی یکی از آنان را باز کردم و موهایم را با کمکش بستم. بعد از بافتن موهایم از جا بلند شدم و تصمیم گرفتم کمی خودم را از این حس و حال ناراحتی نجات دهم.
چند دست لباسی که روی صندلی بود را برداشتم و تصمیم گرفتم خودم آنها را بشورم این جور هم سرم گرم میشد و هم این لباسهای کثیف، تمیز میشد.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.