●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوپنجاه
اینکه مقابل مهران و سیاوش و افراسیاب اندک غروری برایم نمانده بود، جای خود داشت اما اصلا دلم نمیخواست بیشتر از این غرورم خرد شود و شخصیتم نابود گردد.
- ناروین؟ چرا اینقدر رفتی تو فکر؟ به چی فکر میکنی؟
سرم را از زنجیرهای تاب فاصله دادم و با کشیدن نفسی عمیق، بغض نشسته در گلویم را فرو فرستادم و گفتم:
- به داداشم فکر میکردم.
لبخندی زد و با مهربانی گفت:
- دلت براش تنگ شده، نه؟
دلتنگ؟ باربد تنها خانوادهی من بود تنها داشتهی من از کل این دنیا، واژهی دلتنگ برای بیان این احساس کمی کوچک بود.
- دلم تنگ نیست، دلم بیطاقت شده، دلم آشوبه دلم خسته شده، خسته شده از بیکسی.
لبخندی تلخ به لب آورد و دستش را روی شانهام گذاشت با لحنی که دلسوزی در آن موج میزد گفت:
- منم مثل تو هستم،، اینقدر غصه نخور ناروین، بالاخره درست میشه یه روز.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.