●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوپنجاهوسه
ذوقزده منتظر حرکت مرد ماندم و دستم را به زنجیر کنار تاب گرفتم. از اینکه این تابها به خاطر سنگینی زیاد، تند حرکت نمیکند، آگاه بودم اما حداقل با زور و توان این مرد کمی بیشتر از حد معمول به حرکت درمیآمد.
با حرکت یهویی تاب، لبانم از لبخند کش آمد و به حرکت تاب نگاه کردم زیاد تند نبود اما خب از چند لحظه قبل خیلی بهتر بود.
با صدای جیغ ساناز سریع نگاهم را به سمت او چرخاندم و با دیدن اینکه دستش را روی دهانش گذاشته و چشم بسته، تأسفبار سر تکان دادم و خندیدم.
- میترسی؟
مرد بدون اینکه دیگر توجهای به ما کند راهش را گرفت و به سر جای اولش رفت ساناز چنان با ترس به روبهرویش نگاه میکرد که گویا مقابل یک گودال آتش ایستاده.
از اینکه از تاب میترسید و به خاطر من با این ترس روبهرو شد، احساس عذاب وجدان میکردم.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.