eitaa logo
نــٰارویـْن
19.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
809 ویدیو
1 فایل
تبلیغاتمون🤍🥹🪴 https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1
مشاهده در ایتا
دانلود
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● ذوق‌زده منتظر حرکت مرد ماندم و دستم را به زنجیر کنار تاب گرفتم. از این‌که این تاب‌ها به خاطر سنگینی زیاد، تند حرکت نمی‌کند، آگاه بودم اما حداقل با زور و توان این مرد کمی بیشتر از حد معمول به حرکت درمی‌آمد. با حرکت یهویی تاب، لبانم از لبخند کش آمد و به حرکت تاب نگاه کردم زیاد تند نبود اما خب از چند لحظه قبل خیلی بهتر بود. با صدای جیغ ساناز سریع نگاهم را به سمت او چرخاندم و با دیدن اینکه دستش را روی دهانش گذاشته و چشم بسته، تأسف‌بار سر تکان دادم و خندیدم. - می‌ترسی؟ مرد بدون این‌که دیگر توجه‌ای به ما کند راهش را گرفت و به سر جای اولش رفت ساناز چنان با ترس به روبه‌رویش نگاه می‌کرد که گویا مقابل یک گودال آتش ایستاده. از این‌که از تاب می‌ترسید و به خاطر من با این ترس روبه‌رو شد، احساس عذاب وجدان می‌کردم. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.