eitaa logo
نــٰارویـْن
28.1هزار دنبال‌کننده
117 عکس
29 ویدیو
0 فایل
تبلیغاتمون🤍🥹🪴 https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1
مشاهده در ایتا
دانلود
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● پشت چشمی نازک کردم و بلافاصله بعد از نشستن ساناز دستم را به میله‌ی کنار تاب گرفتم و پاهام را محکم به روی زمین گذاشتم و با بدبختی بسیار تاب را کمی به حرکت درآوردم. - کاش می‌شد بهشون بگیم بیان تاب رو کمی هل بدن، خیلی سنگینه نمیتونم من. ساناز سرش را تأسف‌بار تکان داد و گفت: - همین جور آروم آرامش بیشتری داره یکم ساکت باش ببین چقدر خوبه. به گفته‌ی او عمل کردم و با اختیار کردن سکوت به روبه‌رویم خیره شدم. واقعاً راست می‌گفت آرامشی داشت که احساس می‌کردم چند دقیقه‌ی دیگه به خواب می‌روم. کاش به جای اینکه در کنار ساناز باشم و در این قصر بزرگ زندانی شده باشم در خانه‌ی‌ افراسیاب بودم و این آرامش را در کنار او و باربد احساس می‌کردم. مطمئنم اگر تا آخر عمرم روزی هزاربار نامرد‌ی‌های افراسیاب را به چشم ببینم و آسیب‌های بیشتری از سمت او بخورم باز هم در یادم مانند روز اول پررنگ و مهم است. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.