●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوچهلوهشت
پشت چشمی نازک کردم و بلافاصله بعد از نشستن ساناز دستم را به میلهی کنار تاب گرفتم و پاهام را محکم به روی زمین گذاشتم و با بدبختی بسیار تاب را کمی به حرکت درآوردم.
- کاش میشد بهشون بگیم بیان تاب رو کمی هل بدن، خیلی سنگینه نمیتونم من.
ساناز سرش را تأسفبار تکان داد و گفت:
- همین جور آروم آرامش بیشتری داره یکم ساکت باش ببین چقدر خوبه.
به گفتهی او عمل کردم و با اختیار کردن سکوت به روبهرویم خیره شدم. واقعاً راست میگفت آرامشی داشت که احساس میکردم چند دقیقهی دیگه به خواب میروم.
کاش به جای اینکه در کنار ساناز باشم و در این قصر بزرگ زندانی شده باشم در خانهی افراسیاب بودم و این آرامش را در کنار او و باربد احساس میکردم.
مطمئنم اگر تا آخر عمرم روزی هزاربار نامردیهای افراسیاب را به چشم ببینم و آسیبهای بیشتری از سمت او بخورم باز هم در یادم مانند روز اول پررنگ و مهم است.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.