*┅═✧❁﷽❁✧═┅*
#خاطره_ارسالی
🌱 سلام،
تازه ملبس شدم (لباس طلبگی پوشیدم) ۲ هفته هم نیست
چند شب پیش که از جلوی باشگاه رد میشدم صدای بلندی از اونجا میومد..🎶🎶
تو خودم احساس بدی داشتم از اینکه شب #شهادت_امام_هادی علیه السلام بیتفاوت بگذرم😞
از طرفی هم باشگاه بود و حضور من در اونجا باعث تمسخر و حتی شاید کتک خوردن هم میشد..! متحیر بودم ... نزدیک۳-۴بار رفتم اونور خیابون و برگشتم
بالاخره خدا به دلم انداخت که دست خالی نریم؛ ولی نه با چماق!☺️ از بالای همون باشگاه که مغازه بود یه بسته خرما گرفتم و رفتم داخل باشگاه!
همین که منو دیدن چنتاشون خندیدن...
رفتم سمت صاحب باشگاه! خرما رو دادم و مؤدبانه گفتم قابلتونو نداره و تذکر رو دادم.
واکنششون غیر قابل انتظار بود.
کلی ازم تشکر کردن و صدا رو قطع کردن، حتی من رو تا دم در بدرقه کردن😃
عجله داشتم و زود رفتم، ولی مطمئنم اگر می ماندم سریع باهم رفیق میشدیم.
✅ خلاصه خواستم بگم نهی از منکر یه کم #سلیقه میخواد و یه کم #هزینه، همیشه نباید چکشی باشه❗️
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
#خاطره_ارسالی
کادویی برای زندگی🎁
✍ تولد دختر خالهام بود که متاسفانه از نظر حجاب کمی ضعیف است، البته بهتره بگم بود چون ...
برای کادوی تولد🎂 ایشان کتابی با عنوان "چی شد چادری شدم" 📗 (کتاب شیرین و جذابی که توسط یکی از خواهران خوب و دلسوزم گردآوری شده و شامل خاطرات افرادی است که چادر را به عنوان حجاب برگزیده اند) را خریدم و در شب تولدش به خواهرم دادم که از طرف من بهش بده🤗 🎁
آخه خودم توی اون مهمونی به دلایلی شرکت نکردم😊 و درآخر شب پیام تبریکی بهش دادم و نوشتم " انشاءالله با خواندن این کتاب حقیقتی را که در سیمای تو با حفظ حجاب نمایان می شود به دست آوری..." 💌
اون هم تشکر کرد و ...❤️
بعد از یک ماه با خانواده برای افطاری به خانه ما دعوت شدند، از منظرهای که دیدم داشتم شاخ در میآوردم!😊دختر خاله ام با حجاب کامل، آن هم چادر آمده بود!😍
نمیتونستم تعجبم رو پنهان کنم، وقتی تعجب من رو دید گفت: تعجب نکن، اون حقیقتی رو که ازش حرف زدی پیدا کردم و حالا تصمیم به جبران گذشته کردم 😇 ازت ممنونم🌹
💎 بـه جمـع آمـرین بپیـوندیـد
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
کانال فرهنگےهنرے نسل ظهور
https://eitaa.com/Nasle_zohoor59
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
*┅═✧❁﷽❁✧═┅*
#خاطره_ارسالی
#ارسالی_مخاطبین
🌱سلام، رفته بودم مطب دندان پزشکی، از زمان نوبتم بیست دقیقه ای گذشته بود، ترافیک زیاد و جای پارک اصلاً یافت نمیشد...
حدود یک ربع توی حیطهی چهار راه آفرینش طالقانی با ماشین دور زدم توی ترافیک....جا نبود که نبووود
تا اینکه رسیدم سر یه پیچ که بپیچم تو فرعی، دیدم ماشینی سر پیچ پارک هست که شیشه عقبش پایینه و یک خانمی شالش رو دوششه و داره با دقت بیرون رو نگاه میکنه!
نزدیک ماشینش ترمز کردم، دوبار صداش کردم نشنید، دوباره صدا کردم خاااانمی😊 تا برگشت ونگاهم کرد بهش گفتم: خانمی شالتون افتاده، بندازید رو سرتون لطفا و به رانندگیم ادامه دادم که صداشو شنیدم که می گفت به تو ربطی نداره! منم بلند گفتم به همه مربوطه عزیزم...!
نمیدونم شنید یا نه؟ همون لحظه یکهو یاد خاطره استاد تقوی افتادم...
🌺(خاطره استاد: تو یه مسیری باهمراهانشون، ماشینشون خراب میشه و هر چقدر تلاش میکنند ماشین روشن نمیشه... همون لحظه چند نفر خانم بدحجاب که شالشون افتاده بوده از کنارشون رد میشن...یکی از همراهان استاد تذکر میدن که شالتون رو سر کنید، بعد استاد به همراهش میگه بشین استارت بزن که الان ماشین روشن میشه😉 استارت میزنه و اتفاقا ماشین روشن میشه.. همراهه به استاد میگه اَاَاَاَاَ این اثر تذکره بود؟ معجزه شد؟ اینقدر اثر داره این تذکر؟😄
استاد میگن نهههه...خدا میخواست ما اینجا متوقف بشیم تا این بدحجابا بیان رد بشن و ما وسیله ی خدا بشیم و تذکر بدیم بهشون!)
خلاصه منم همون لحظه با خودم گفتم الاااان جا پارک پیدا میشه😁 شاید باورتون نشه ولی پنج ثانیه نگذشت از حرفم که جای پارکی دیدم بالاخره🤩 تازه آقایی هم اونجا ایستاده بودند و داوطلبانه کلی فرمون بهم دادند تا پارک کردم و رفتن توی مغازه شون...
خیلی باحال بود این اتفاق، خدا خواست، بعد که پیاده اومدم سمت مطب به دوتا خانم که موهاشون از جلو و پشت معلوم بود گفتم سلام، خانمی موهای قشنگتون رو از نامحرما بپوشونید و رفتم ☺️
و دوقدم اونورتر یه دختر در حد کلاس پنجم ششم بدون هیچ گونه روسری با مادرش دیدم، سلام کردم و اومدم که با دختره حرف بزنم که دیدم داره گریه میکنه، مامانش گفت آمپول باید بزنه و ناراحته...
یه ذره دلداریش دادم و گفتم تو فکر نباش و... بعد گفتم گل دختر خدا موهای قشنگی بهت داده، یه روسری بزار سرت...مامانشم که مانتویی بود و یکم موهاش بیرون بود گفت خودمم بهش میگم... گفتم خیلی خوب حالا براش از همین مغازه ها یه روسری خوشگل بگیرین، گفت باشه ممنون....دوباره دست گذاشتم رو شونهی دختره و یکم دلداریش دادم، بعد اومدم مطب.
تو مسیر مطب، یه مغازه پارچه فروشی بزرگ بود که دیدم خانمی کم حجاب (مشتری) نشسته از پشت شیشه... به ذهنم رسید یه تذکری بدم و برم که شیطان اومد وسوسه کرد که الان دیرت میشه اما بهش پیروز شدم و با خودم گفتم : نه تذکره رو میدم که خدا کارمو راه بندازه... رفتم داخل و الکی دست زدم به پارچه ای و بعد موقع بیرون اومدن همون جمله رو بهش گفتم و اومدم بیرون که گفت: به کسی ربطی نداره! منم درحال خروج با خنده گفتم به همه مربوطه عزیزم...☺
و وقتی اومدم مطب یه راست منشی گفت بیا داخل! درصورتیکه همیشه معمولا یه ساعت مینشستم در صف انتظار🤩
خلاصه اینکه امربه معروف کنید... شما وسیلههای خدائید که خدا واسه هدایت بندههاش روی تکتکتون حساب کرده و خیلی حساب شده و سنجیده شده شما رو در مسیر بندههاش قرار میده💐❤️
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
کانال فرهنگےهنرے نسل ظهور
https://eitaa.com/Nasle_zohoor59
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂