﷽
آغاز نصرالله
رسیدیم به روز چهلم.
چهل روز گذشت از انتظار و بیقراری ما برای زنده دیدنت💔
برای اینکه دوباره جلوی دوربین ها بیایی و دشمن و تمام همدستانش را به سخره بگیری و دل های رزمندگان کوچک و بزرگ مقاومت را در فلسطین و لبنان و ایران و خلاصه در همه جا گرم کنی.
خبر آمد و به حساب اشتباه دشمن تو زنده نماندی...🥺
اما ما میدانستیم که درست است رفتهای اما اینچنین نیست که نباشی!
هستی اما با بودنی متفاوت...🍃
همین بودنت عزایت را نه بهانه ماتم که علت حرکت و شوق ما کرد.
تو رفتی و جمعه نصر، وعده صادق، عملیات های پشیمان کننده حزب الله برای صهیونیست ها، حماسه کم نظیر مردم در لبیک به فرمان جهاد ولی امر و خیلی قله های دیگر رقم خورد✌️🌱
با تمام اینها
دلتنگیم اما نه بیشتر از آقایی که در پیام تسلیتش یادمان آورد که «سیّد مقاومت، یک شخص نبود، یک راه و یک مکتب بود.»
⚪️ آقاسید عزیز!
خیالت راحت، ما با تمام کاستی هایمان بچه های همان آقایی هستیم که یک سربازش، شما بودی و دیگری حاج قاسم و یکی هم سید ابراهیم ما...💔
خیالت راحت که ما باید یاد بگیریم برای آقایمان هم سید حسن باشیم و سید ابراهیم و هم حاج قاسم!
هم باید حواسمان جمع حرم جمهوری اسلامی باشد و هم در جبهه مقاومت در تراز بچه های آقا نقش آفرینی کنیم.
ما تصمیم گرفتیم تا آخرِ آخرش برویم و میدانیم که به قول آقاجان «راهی که ما میرویم راه کوتاهی نیست، راه آسانی هم نیست!»
✨ اما همان آقایمان، اینچنین قلب های ما را مطمئن کردند به همجبهههایمان و فرمودند:
«یادتان باشد به کمک خدای متعال، با همراهی خدای متعال، با هدایت خدای متعال و بندگان خالص و صالح پروردگار میتوانیم این راه را طی کنیم. پیامبر اکرم، اهلبیت مکرّمش، شهدای این راه، شهیدانی که در مقابل چشم ما به شهادت رسیدند، [مانند] شهید نصرالله، شهید هنیّه، شهید سلیمانی، شهید سِنوار و از این قبیل شهدای عزیزمان، از روح اینها کمک بخواهیم، استمداد کنیم، راه را پیش برویم.»
📍پ.ن: آه ، مهمان سید که باشی باید هم مدام از آقا بگویی؛ سرباز مخلص ولایت.
#آرمان_ما
#شهید_سیدحسن_نصرالله
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
کانال فرهنگےهنرے نسل ظهور
https://eitaa.com/Nasle_zohoor59
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
.
♻️ روحیه رهبر انقلاب در روز تشییع پیکر #شهید_سیدحسن_نصرالله
♻️ روز یکشنبه حمید داودآبادی از نویسندگان دفاع مقدسی دیداری با رهبر انقلاب داشته که آن را روایت کرده است:
داغون بودم، خسته و کلافه ...
ششم مهر ۱۴۰۳ که خبر شهادت سیدحسن نصرالله را شنیدم، همه احوال داغونم، صد برابر شد. هیچوقت حتی در خواب هم باور نمیکردم خبر شهادت سید را بشنوم.
۵ ماه بُغض، داغ، سوز و ... زبانم بند آمده بود. فقط به تصاویر سیدخندان و خوشسیما می نگریستم و با خود میگفتم:
خدا کند دروغ باشد و همه خبرها و شایعههایی که میگویند سید زنده است، راست باشد!
ولی دنیا به کام من نچرخید.
قرار شد سید را ۵ اسفند ماه تشییع کنند. یعنی دیگر همه امید زنده بودن سید، تمام شد.
چند روز پیش گفتند:
روز یکشنبه ۵ اسفند، تو و مسعود دهنمکی، بیایید برای نماز خدمت حضرت آقا.
خدا را شکر. خیلی خوشحال شدم. میتوانستم بغضم را با کسی تقسیم کنم.
هرشب، در خواب و رویای خودخواسته، خویش را در آغوش آقا میدیدم که میگریم و بغض چندماهه میگشایم!
صبح یکشنبه، باران عالم و آدم را طراوت و زیبایی بخشده بود که مسعود که آمد دنبالم، نیم ساعت قبل از اذان ظهر وارد اتاقی شدیم که قرار بود آقا بیاید.
(درست ۲۶ سال پیش، در همین اتاق، غروب بعد عیدفطر، در جمعی شش-هفت نفره، نماز مغربوعشا را به امامت آقا خواندیم و نشستیم ساعتی به گفتوگو با آقا و لذت دنیا و آخرت بردن!)
جمعی شاید حدود صدنفر که خانوادههایی هم بودند، صفوف نماز را تشکیل دادند که چندین بچه کوچک، شاد و بیتوجه به همه، میان صفوف میدویدند و محافظین برایشان بیسکوئیت و سرگرمی میآوردند.
اذان که دادند، آقا تشریف آوردند و نماز به امامت ایشان اقامه شد. همهش با خودم میگفتم:
- حتما الان امروز که تشییع سید عزیز است، آقا مثل من، بدجوری حالش گرفته است، خسته است و عزادار.
نماز که به پایان رسید، برخلاف تصور من، آقا صحبت نکرد و آمد به حال و احوال با حاضرین.
به ما که رسید، با تبسمی زیبا با مسعود صحبت کرد که مسعود درباره کتابهای اخیرش که منتظر انتشار هستند، صحبت کرد که آقا فرمودند نمونههایی را که فرستادی، دیدم.
آقا، نگاهی محبتآمیز به من انداخت و با لبخندی زیبا فرمود:
- باز که چاق شدی ...
و زدیم زیر خنده.
ماندهام با این شکم ورقُلُمبیده چه کار کنم. کاشکی میشد قبل از دیدار، پیچهایش را باز کنم و گوشهای پنهان کنم که هربار مورد لطف آقا قرار نگیرد و شرمنده نشوم!
رو در رو که شدم با آقا، چشم در چشم، نگاه انداختیم و خندیدیم. وقتی فرمودند:
- شما چطورید؟ چیکار میکنید؟
همان اول، کتاب "راز احمد" آخرین سفر بیبازگشت حاج احمد متوسلیان، چاپ نشر یا زهرا (س) را به آقا هدیه دادم، توضیح کوتاهی دادم و خواستم تورق کنند.
سر دلم باز شد. بغضم داشت میترکید. شروع کردم به نالیدن:
- آقا، خستهام، حالم خوب نیست، دارم کم میارم ...
آقا چشمانش را در نگاهم دوخت و با تعحب گفت:
- چیزی نشده که، شما دیگه چرا کم میارید، خبری نیست،الحمدلله همه چیز خوب است ...
نالیدم: آقا، سید رفت، بغض دارم، دعا کنید خدا این آرامش قلب شما را به من هم بدهد ...
_ همه چیز خوبه و همه کارها به روال خودش دارد پیش میرود.امیدت به خدا باشد ...
میخندید و میخندیدم. وقتی از امید گفت، قربانش رفتم و ناخواسته میگفتم: ای جانم ... جانم ... خدا همین امید و اطمینان قلبی شما را به من هم عطا کند ...
واقعا از آرامش و اطمینان قلبی ایشان، همه ناامیدی و خستگیام به یکباره فرو ریخت و بر فنا رفت و همه آن اطمینان قلب که همواره از خدا طلب میکردم، همچون خورشیدی بر قلبم تابیدن گرفت و آرامم کرد.
دقیقا دنبال همین بودم که امروز با یاد سید عزیز که بر دوش آزادگان جهان بدرقه شد تا آغوش خدا، بر دستان حضرت آقا بوسه زدم و خدا را شکر کردم که این نعمت الهی بر سرمان میتابد.
حمید داودآبادی/ یکشنبه ۵ اسفند ۱۴۰۳
#إنا_على_العهد
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
کانال فرهنگےهنرے نسل ظهور
https://eitaa.com/Nasle_zohoor59
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂