🌿⃟♥️¦⇢🌿⃟♥️¦⇢🌿⃟♥️¦⇢🌿⃟♥️¦⇢
📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣
سلاممم و صد سلاممم به همه شما عزیزان
📣خبر داریم خبر ، اونم چه خبری😍
👇✨👇✨👇✨👇✨👇
🕊💚♥️ به مناسبت سالروز پیوندآسمانی
حضرت علی و حضرت فاطمه سلام الله علیهما
از امروز براتون پست ویژه داریم
اونم چه پستی😍♥️👇👇
#رمـــان_عـــاشـقـــانـــه_مـــذهـــبـــی👌😍
👆✨👆✨👆✨👆✨👆
همراه ما باشید و مطالب کانال و با ذکر لینک ،نشر دهید و دوستانتون و به کانال خودتون دعوت کنید
اگر امروز همتون حداقل یک نفر از دوستانتون و به کانال دعوت کنید...
تا فردا ان شاءالله بیش از یک کا ، می شیم ...✌️💣
یعنی میشه اینقدر فعال باشید😍🤲♥️
#مبلغکانالجذابامامزمانیمونباشید
╭┈───────🦋࿐
「 🦋 #پویش_جهانی_سلام_فرمانده 」
╰─┈➤ •❥࿐❥᭄͚ٖٜ──
أللّھمّ؏ـجِّلْلولیِّڪألْفرجبحِّقالزینب؏
🌍eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
❧࿐༅𑁍❃❥︎♥️❥︎❃𑁍༅࿐❧
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
🔰 #رمان_عاشقانه_مذهبی
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
#پارت ۱
باید خانواده تشکیل بدی، به خودت نگاه کردی؟ داری جونیت رو شادابیت رو از دست میدی پس کی میخوای به فکر خودت باشی؟
-نه عزیز من تا این عشق رو فراموش نکنم نمیخوام ازدواج کنم حتی اگه تا آخر عمرم این عشق فراموش نشه
-ولی دختر..
بین حرفش پریدم:
-ببین عزیز من اگه الان اینجام به این خاطره که از اصرارهای مامان دور باشم اگه شما هم میخواید مثل مامانم اصرار کنید من از اینجا هم میرم
این چه حرفیه دخترم؟ منو مادرت فقط نگران تو هستیم
میدونم قربونت برم اما من وقت میخوام
-بیشتر از هفت سال؟ آره دریا ؟الان هفت سال گذشته
-خواهش می کنم عزیز من نمیتونم بازم وقت میخوام
آهی از تهه دل کشید و بوسه ای روی موهام نشوند :
-باشه دخترکم باشه عزیزکم
از بغلش بیرون اومدم و محض دلخوشیش لبخندی زدم :
-قربون عزیز مهربون خودم بشم
خدانکنه عزیزم ،پاشو بیا بریم چای گذاشتم بریم یه چای بخوریم از بس تنها می شینی به این درو دیوار زل میزنی دیونه شدی
-وا یعنی من دیونه ام ؟
-والا کم نه
-عزیزززز
خندید و از اتاق بیرون رفت
🍁🍃🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍁 🍁🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
༻﷽༺
#پارت۲
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
البته درست می گفت من واقعا دیونه بودم خیلی هم دیونه بودم که به خاطر یه عشق یکطرفه و نافرجام خون به دل مادرم و این پیرزن بیچاره کردم از سر درماندگی نگاهی به آسمان کردم و نالیدم :
-خدایا کمکم کن حالا که نمیشه،حالا که این عشق راهی به رسیدن نداره حداقل فراموش کنم خواهش میکنم
خودم رو جم وجور کردم و طبقه پایین رفتم:
بازم از اون چای های خوشمزه با طعم هل به خاطر من درست کرده بود چقدر به فکر من بود چقدر برام عزیز بود اگه عزیز و مامان هم نبودن قطعا تا الان پوسیده بودم
خدارو شکر که هستن
با صدای عزیز به خودم آومدم:
-دریا مادر نمیری یه سر به مامانت بزنی؟ تنهاست دخترم
-عزیز صبح بهش زنگ زدم امروز رو تا فردا صبح بیمارستانه ،راستی عزیز من تصمیم دارم این یک هفته رو که استراحت هستم یه سفر برم مشهد با اجازتون
-جدی؟ مادرت درجریانه؟
-آره ازش خواستم با هم بریم ولی نمیتونه بیاد،شما بیا عزیز بیا با هم بریم لبخندی به روم زد:
-خیلی دوس دارم دخترم ولی الان ترجیح میدم تنها بری -اه چرا عزیز ولی من دوس ندارم تنها برم
-نه دخترم برو این یک هفته رو برو با خودت خلوت کن از آقا بخواه دلت رو آروم کنه -باشه عزیز بدم نمیگی وقتشه با خودم کنار بیام دیگه خسته شدم برق خوشحالی که آنی تو نگاهش نشست رو دیدم - کی میری ان شاءالله
نویسنده : فاطمه صابری
🍁🍃🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍁 🍁🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃
༻﷽༺
#پارت۳
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
نمیدونم عزیز یه زنگ بزنم ببینم بلیط هست
فنجان چای رو روی میز گذاشتم و بلند شدم سمت راه پله رفتم تا به اتاقم برگردم که صدای عزیز متوقفم کرد:
-کجا بازم میخوای بری بشینی گوشه اتاق
-نه عزیز برم یه زنگ بزنم برا بلیط بعدم یه سری وسیله برا سفر لازمه برم بگیرم -برو مادر
یه لبخند به صورت نازش زدم و سمت اتاقم رفتم
با آژانس هواپیمایی تماس گرفتم خدارو شکر برای فرداشب بلیط اوکی شد .
بعد پوشیدن لباسم جلوی آینه موندم تا چادرم رو مرتب کنم به عکس خودم توی آینه خیره شدم به چشمای سیاه درشتی که دیگه برقی در اون نبود، شاید اصلا حس زندگی در اون نبود
-آه بیخیال دریا از همین الان شروع کن به چیزای بد فکر نکنی
با یه خداحافظی سرسری از عزیز سوار ماشین شدم و از باغ خارج شدم،
بازم محمد پسر همسایه دم در بود و با حسرت به من نگاه می کرد
یه پوزخند به دنیا زدم چه دنیای مزخرفی او عاشق من و من عاشق دیگری چه غم انگیز بود حال و روز آدما ،بازم یه بیخیالی به خودم گفتم و از کوچه گذشتم
تقریبا چند ساعتی برای خرید وقتم گرفته شد ولی خداروشکر همه وسیله های مورد نیازم رو تهیه کردم هوا تاریک بود که به خونه برگشتم:
نویسنده : فاطمه صابری
🍁🍃🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍁🍁🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🚫 #نشرفقطباذکرلینکمجازاست✅
❤️ #رمان_عاشقانه_مذهبی
╭┈───────🦋࿐
「 🦋 #پویش_جهانی_سلام_فرمانده 」
╰─┈➤ •❥࿐❥᭄͚ٖٜ──
أللّھمّ؏ـجِّلْلولیِّڪألْفرجبحِّقالزینب؏
🌍eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
❧࿐༅𑁍❃❥︎♥️❥︎❃𑁍༅࿐❧
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت۴
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
سلام عزیز من اومدم کجای؟
-سلام عزیزم اشپزخونه ام
گونش رو بوسیدم و گفتم:
-به به چه بوی راه انداختی، عزیز بازم که شرمنده کردی ،صبر میکردی خودم بیام غذا درست کنم -تو خسته ای دخترم منم کاری نکردم که برو فدات شم لباس عوض کن بیا که شام آماده آست
-چشم عزیز من نمازم بخونم یه زنگم به مامان بزنم بگم فردا میرم که صبح از بیمارستان بیاد اینجا ببینمش
-باشه دخترم
بعد از اینکه نمازم رو خوندم و به مامان زنگ زدم با عزیز مشغول خوردن شام شدم، ولی مثل همیشه که اشتهای برای غذا خوردن نداشتم خیلی کم تونستم بخورم، بازم نگاه غمگین عزیز روی صورتم نشست:
نویسنده : فاطمه صابری
🍁🍃🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍁 🍁🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
༻﷽༺
#پارت۵
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
یعنی میشه دریا بازم مثل قبل بگی بخندی با اشتها غذابخوری من لذت ببرم از شیطنتات؟
-سعی کردم اشک نشسته تو چشمام نریزه که حالش بدتر بشه ،جوابی دادم که خودمم باور نداشتم:
اره عزیز میشه چرا نشه؟ بالاخره با خودم کنار میام -خداکنه عزیزم -نگران نباش عزیز
بعد از جمع کردن و شستن ظرفها با گفتن شب بخیری به عزیز راهی اتاقم شدم بلکه چند ساعت بخوابم روح و جسمم هردو خسته بود
صبح با صدای مامان بیدار شدم
_ دریا مامان بیدار شو نزدیک ظهره
غلطی زدم سمت مامان:
سلام مامان خسته نباشی کی اومدی؟
گونم رو بوسید و گفت:
-صبح زود اومدم دلم نیومد بیدارت کنم امشب میری عزیزم؟
آره مامان وای هیچی هم جمع نکردم
-نگران نباش عزیزم خودم کمکت میکنم پاشو فعلا چیزی بخور ضعف نکنی
-نه مامان چیزی نمونده تا ناهار یه دفعه ناهار میخورم
-باشه عزیزم پس آبی به صورتت بزن و بیا تا وسایلت رو جمع کنیم
🍁🍃🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍃🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
༻﷽༻
#پارت۶
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
بعد از بستن چمدونم به همراه مامان پیش عزیز رفتیم ،بازم مشغول آشپزی بود، این عزیز خانم عاشق آشپزیه با اینکه کمکی داره تو خونه ولی غذا رو خودش میپزه انصافا هم که دست پختش عالیه
_ عزیز بازم که پا آجاقی فدات بشم
-خدانکنه دخترم اگه این غذارو هم نپزم که کال باید یه گوشه بمونم
اوه مگه بده این حجم بیکاری؟ خوشبحالت منکه عاشق استراحت و بیکاریم
-آره جون خودت خوبه سال به سال تو خونه نیستی معلوم نیست تو اون بیمارستان چکار میکنی؟
-وا عزیز مثلا خیر سرم دکترم هااااا معلوم نیست چکار میکنم؟
-خوبه خوبه مامانت و گیتی کم بود ؟حالا حتما تو هم باید دکتر می شدی؟
اوه مردم آرزوشونه بچشون دکتر بشه خانواده مارو باش تورو خدا
صدای خنده مامان که تا الان به حرفای ما گوش می داد بلند شد و به عزیز گفت:
_ مادر من چکار بچم داری خانم دکتر مامانشه
بعد هم گونه من رو محکم بوسید و برای هزارمین بار با ذوق گفت:
-مرسی دریا که منو بابات رو به آرزومون رسوندی
جواب بوسش رو با بوسه ای دادم و گفتم:
- کمترین کاریه که برا جبران زحماتت انجام دادم مامان
-فدای تو دخترم حالا بیا غذا بخوریم که من از خستگی های کم امروز نخوابیدم
- وای ببخشید مامان اصلا حواسم نبود دیشب شیفت بودی الان سفره پهن میکنم
نویسنده : فاطمه صابری
🍁🍃🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍁 🍁🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍃🍁
🚫 #نشرفقطباذکرلینکمجازاست✅
❤️ #رمان_عاشقانه_مذهبی
╭┈───────🦋࿐
「 🦋 #پویش_جهانی_سلام_فرمانده 」
╰─┈➤ •❥࿐❥᭄͚ٖٜ──
أللّھمّ؏ـجِّلْلولیِّڪألْفرجبحِّقالزینب؏
🌍eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
❧࿐༅𑁍❃❥︎♥️❥︎❃𑁍༅࿐❧
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت۷
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
بعد از خوردن ناهار مامان برای استراحت به اتاق عزیز رفت ،منم مشغول جمع کردن سفره شدم ،بعد از جمع کردن سفره رفتم کنار عزیز نشستم که مشغول دیدن سریال مورد علاقه ش بود طبق معمول کلی هم نصیحتم کرد که تو شهر غریب دارم میرم چکار کنم و چکار نکنم انگار که نه انگار دوسال توی یه شهر دیگه تنها زندگی کردم عزیزه دیگه کاریش نمیشه کرد .
کم کم داشتم به ساعت پرواز نزدیک می شدم یک بار دیگه وسایل رو چک کردم همه چی اوکی بود وسایل رو تو ماشین مامان جا دادم
حالا نوبت مامان بود که بیدارش کنم ،
با تقه ای به در وارد اتاق شدم:
عه مامان بیداری؟
آره ساعت زنگ گذاشتم
-پس زود راه بیفتیم که وقت زیادی تا پرواز نمونده
-باشه مادر من آماده ام کاری ندارم ،همه وسایلت رو برداشتی چیزی فراموش نکنی؟
-آره مامان همه رو برداشتم ،تا شما یه چای بخوری من اومدم
برای آماده شدن به اتاقم رفتم،چون کار خاصی نداشتم سریع آماده شدم می خوآستم از اتاق بیرون برم که نگاهم به تسبیح فیروزه روی میز افتاد،دوباره دلم لرزید، تنها یادگاری که ازعشقم داشتم، یعنی بازم با خودم ببرم
مگه نمیخوام برم که آرامش دل بگیرم و فراموش کنم؟ یعنی درسته که این تسبیح رو ببرم و هرلحضه بازم به یادش باشم ؟
بالاخره دلم پیروز شد و تسبیح رو برداشتم
نه این تسبیح نمیتونه از من جدا باشه، به جونم بسته است مامان کنار ماشین منتظرم بود
نویسنده : فاطمه صابری
🍁🍃🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍁🍁🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃
༻﷽༺
#پارت۸
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
بعد از خداحافظی با عزیز سمت فرودگاه حرکت کردیم ،به لطف دیر کردنم زیاد منتظر نموندم داشتن گیت رو می بستن که رسیدم، یه بوس رو گونه مامان کاشتم و با یه خداحافظی سمت گیت دویدم
-اوه ،خداررو شکر به موقع رسیدم
از روی بلیط شماره صندلی رو پیدا کردم و نشستم از اونجای که خوشخواب بودم بعداز به پرواز در اومدن هواپیما خیلی زود به خواب رفتم
با صدای خانمی که کنارم نشسته بود چشمام رو باز کردم:
-خانم....خانم بیدارشو باید کمربندت رو ببندی میخوایم فرود بیایم
تمام مسیر رو خواب بودم حتما با خودش میگه آین خوشخواب دیگه کیه ،با خجالت یه تشکر کردم و مشغول بستن کمربند شدم
بعد از تحویل گرفتن چمدونم به سمت خروجی فروگاه رفتم:
-خانم تاکسی نمیخواین؟
به ماشینش نگاه کردم خوبه تاکسی ویژه فرودگاه بود : -چرا آقا لطفا زحمت چمدون رو بکشید -چشم خانم
درب عقب رو باز کردم و روی صندی جاگرفتم چند دقیقه بعد راننده هم سوار شد:
-کجا برم خانم؟
-یه هتل نزدیک به حرم لطفا
-چشم
نویسنده : فاطمه صابری
🍁🍃🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍁🍁🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
༻﷽༺
#پارت۹
🍃❤️🍂
مشغول دید زدن خیابونا شدم ،زیاد شلوغ نبود خدارو شکر زود به هتل رسیدیم همونطور که می خواستم هتل نزدیک به حرم بود :
-سلام خانم خوش آمدید می تونم کمکتون کنم؟
-سلام خسته نباشید یه اتاق می خواستم
-بله حتما ،تنها هستید ؟
-بله
-مدارکتون لطفا
-بله بفرمائید
بعد از کارای ثبت اتاق یکی از خدمه به اتاقی که در طبقه ی پنجم بود راهنمایم کرد . نگاهی گذرا به اتاق انداختم ،یه اتاق نسبتا بزرگ با تختی یک نفره سفید بادمجونی کنار پنجره ای که با پرده های حریر سفید پوشیده شده بود ،گلیم فرش بامجونی رنگی کف اتاق بود که روی سرامیکهای سفید جلوه خاصی داشت. سمت راست اتاق دوتا در بود که یکی سرویس بهداشتی و اون یکی کمد دیواری بود در کل اتاق تمیزو جم جوری بود
آلبته بهترین حسنش در این بود که پنچره اتاق دقیقا روبه روی حرم بود ،و من این رو خیلی دوس داشتم
نگاهم رو به گنبد طلاییی دوختم،حس خوبی تمام وجودم رو در برگرفت واقعا چه حس خوبی بود این نزدیکی ،بالاخره حسم کار خودش رو کرد و تصمیم گرفتم که همین امشب به حرم برم
وارد محوطه شدم و شروع کردم به خواندن دعای اذن دخول ،ناخودآگاه اشکم جاری شد. یه جای خونده بودم وقتی اشکت در میاد یعنی طلبیده شدی ،یعنی اجازه داری بیا
با همون چشمای اشکی به زیارت رفتم
🍁🍃🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍁 🍁🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🚫 #نشرفقطباذکرلینکمجازاست✅
❤️ #رمان_عاشقانه_مذهبی
╭┈───────🦋࿐
「 🦋 #پویش_جهانی_سلام_فرمانده 」
╰─┈➤ •❥࿐❥᭄͚ٖٜ──
أللّھمّ؏ـجِّلْلولیِّڪألْفرجبحِّقالزینب؏
🌍eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
❧࿐༅𑁍❃❥︎♥️❥︎❃𑁍༅࿐❧
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت۱۰
🍃❤️🍂
خدارو شکر زیاد شلوغ نبود و راحت تونستم زیارت کنم. زیارتم که تموم شد به محوطه برگشتم و نماز زیارت خوندم
بعد از نماز و کلی گریه کردن و درددل کردن برای آقا و خواستن آرامش برای دلم راهی هتل شدم اینقد خسته بودم که بدون خوردن شام روی تخت افتادم و نمیدونم کی به خواب رفتم
صبح با صدای زنگ گوشی برای نماز بیدار شدم .بعد از نماز کلا خواب از سرم پریده بود البته نا گفته نماد دلیلش زود خوابیدن سر شب بود
روی تخت نشستم و به گنبد طلایی خیره شدم، تسبیح فیروزه دور دستم رو باز کردم وشروع کردم به ذکر گفتن دوباره همون حس سرما کل بدنم رو در بند کشید .نگاه دیگه ای سمت گنبد طلایی انداختم ،تسیبح رو به لبهام نزدیک کردم و مثل تمام این سالها با اشک بوسیدمش
با خوم زمزمه کردم یعنی الان کجاست ؟اصلا من رو یادش هست؟
بیقرارتر شدم
لعنتی چرا باید به یادم باشه؟ مگه من کی بودم براش که به یادم باشه؟درمانده به گنبد نگاه کردم
-آقا تورو جان جوادت اگه راهی به این عشق نیست بگو به خدا از این درد رهام کنه دیگه نمی کشم خسته شدم
چه حالی عجیبی دارم خدایا ،ته دلم یه ندای می گفت خدایا رهام نکن از این عشق ، خنده داره ولی عقل و دلم یکی نیست
با کلافگی سری تکون دادم تا این افکار رو از خودم دور کنم ولی بی فایده بود این افکار انگار دیگه جزئی از من بودن
سرم رو به تاج تخت تکیه دادم و شروع کردم به مرور خاطراتم....
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
༻﷽༺
#پارت۱۱
🍃پسربسیجی، دخترقرتی❤️🍂
هفت سال قبل
-مامان...ماما..اهههه کجای مامان
-آی یامان چیه؟ چته خونه رو گذاشتی رو سرت؟
-وای مامان وای قبول شدم همون دنشگاه که می خواستم، همون رشته که میخواستم، شوکه شده گفت؟
-راس میگی دریا؟ .....وای یعنی بالاخره به آرزوم رسیدم؟ یعنی دخترم دکتر میشه؟
-وای آره مامان، پزشکی قبول شدم اونم دانشگاه تهران..
یه دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشم چشمامو تنگ کردم و گفتم: -ببینم مامان یعنی واقعا خیال داشتی با رتبه یک رقمی قبول نشم؟ خنده شادی کرد و گفت:
-ایش... حالا انگار خودش باورش شده، یادش رفته خونه رو سرش گذاشته بود
-آی قربون مامانم برم شوخی کردم، بدو بزن بریم که وقت جشنه
-بریم دخترم که این بهترین اتفاق زندگیمه باید حسابی جشن بگیریم
-پس بریم که امشب شام مهمون دریایی
-آره حتما مهمون دریا از جیب من؟
-اه مامان مگه جیب منو شما داره؟
پرویی حوالم کرد و سمت اتاقش رفت تا آماده بشه، همین طور که سمت اتاقم می رفتم خدارو شکر کردم که بالاخره تونسته بودم مامان رو خوشحال کنم...
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
༻﷽༺
#پارت۱۲
🍃❤️🍂
همونطور که پیش بینی می کردم دو ساعت و خورده ای منتظر بودم تا نوبتم رسید ،بعد از انجام کار های ثبت نام و مشخص شدن زمان تشکیل کلاسها که سه هفته بعد بود به خونه برگشتم
تمام این سه هفته رو هرروز دنبال خرید برای دانشگاه بودم ودقیقا عین بچه های دبستانی هر چیزی رو که می دیدم می خریدم، البته مامان هم ذوق زده تر از من هیچ حرفی نداشت
سه هفته هم گذشت و بالاخره روز رفتن به دانشگاه رسید ، با صدای آروم گوشیم بیدار شدم و کش و قوسی به بدنم دادم
-بزن بریم دریا خانم که دانشگاه منتظرته
بعد یه دوش و خشک کردن موهام رفتم سراغ آرایش کردن البته چون روز اول بود ترجیح دادم آرایشم کاملا ملایم باشه پس فقط یه مداد دخل چشمهای درشت به رنگ شبم کشیدم و یه رژ گلبهی با یه روژگونه هم رنگش شد همه آرایشم
رفتم سر وقت لباس
-حالا روز اولی چه لباسی بپوشم مناسب باشه؟ بعدکلی بالا پایین کردن کمدم تصمیم گرفتم شلوارجین یخی با مانتوی سورمه ای کوتاهم که تا بالا زانوم بود رو بپوشم ، درسته تیپم عین بچه دبیرستانیا شد ولی خوب روز اول بود و باید سنگین می رفتم ببینم جو چطوره بعد تیپ های مخصوص دریا رو بزنم
به حرفای خودم خندیم پاک خل شدم
با یه بسم الله سمت دانشگاه رفتم :
اینجا رو باش فکر کردم فقط من بچه مثبت بازی در آوردم و زود اومدم نه انگار این بچه دکترا همه مثل من ذوق زده بودن
خوشحال از اینکه کلاسها تشکیل میشه سمت کلاس رفتم
جز من ده، دوازده نفر دیگه توی کلاس بود که ترم اولی به نظرمی رسیدن اولین صندلی رو انتخاب کردم و نشستم.
🚫 #نشرفقطباذکرلینکمجازاست✅
❤️ #رمان_عاشقانه_مذهبی
╭┈───────🦋࿐
「 🦋 #پویش_جهانی_سلام_فرمانده 」
╰─┈➤ •❥࿐❥᭄͚ٖٜ──
أللّھمّ؏ـجِّلْلولیِّڪألْفرجبحِّقالزینب؏
🌍eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
❧࿐༅𑁍❃❥︎♥️❥︎❃𑁍༅࿐❧
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت۱۳
🍃❤️🍂
چند دقیقه که گذشت دختر ناز و شیک پوشی سمتم اومد و به صندلی کناریم اشاره کرد:
-جای کسیه خانم ؟
-نه بفرمائید
دستش رو سمتم گرفت ،همینطور که دستم رو توی دستش میذاشتم گفت:
-ببخشید سلام نکردم ،سلام من مریم هستم افتخار آشنای با چه کسی رو دارم؟
لبخندی به لحن مثبتش زدم:
-سلام ، منم دریا هستم و خوشحالم از آشنایتون
-شما هم ترم اول هستید ؟
-بله خیلی معلومه؟؟؟؟
خندید:
-راستش آره خیلی
تک خنده ای از صداقتش زدم و گفتم:
-همچنین شما
دوباره خندید و گفت:
-ایول خوشم اومد عین خودمی پس بی خیال رسمی شدن و این حرفا دوستیم دیگه؟
اینبار من دستم رو سمتش گرفتم:
-اوکی دوستیم
مریم هم مثل من نوزده ساله و طبق آماری که گرفتم تک دختر خونه با دو برادر بزرگتر از خودش و پدرش مدیر شرکت کامپیوتری بزرگی بود ،خونشم تقریبا به خونه ما نزدیک بود و مهم تر از همه مشترک بودن همه کلاسهای ما با هم بود.
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
༻﷽༺
#پارت۱۴
🍃پسربسیجی دختر قرتی❤️🍂
با ورود استاد منم دست از آمار گیری مریم بیچاره کشیدم
روز اول بود و تقریبا همه کلاسها با یک معارفه به پایان رسید البته بهتره بگم هفته اول به همین روال گذشت
طی این یک هفته دوستی بین من و مریم عمیق تر شده بود. با اینکه آدمی با روابط اجتماعی بالا بودم و خیلی زود با همه دوست می شدم ولی از جای که روحیات مریم خیلی به من نزدیک تر بود دوستی عمیقی بین ما شکل گرفت به طوری که تمام کلاسها رو با هم بودیم و از خونه هم تا دانشگاه و بلعکس با هم می رفتیم
با اینکه درسهای سختی رو باید پاس می کردیم ولی در روحیه شاد و صد البته شیطون ما تاثیری نداشت مریم هم پایه تمام شیطنت های من بود
بچه های کلاس اکثرا ترم اولی بودن و تک و توکی ترم بالایی هم بین کلاسها دیده می شد و این برای ما خیلی دلجسب تر بود و حسابی آتیش می سوزندیم
هفته دوم شروع کلاسها از راه رسید و من حالا تا حدودی با جو دانشگاه آشنا شده بودم و صد البته فهمیده بودم که الان می تونم از اون تیپ های مخصوص خودم بزنم
از نظر حجاب دختر کاملا آزادی بودم و مامان با اینکه خودش از لحاظ حجاب آدم بازی نبود با تیپ زدن من اصلا مشکلی نداشت و حق انتخاب رو به خودم سپرده بود .البته ناگفته نماند منم از حد خودم خارج نمی شدم و آزادیم رو تنها در حجابم خلاصه کرده بودم و اصلا اهل داشتن روابط با جنس مخالف نبودم و اگر رابطه ای هم بود صرفا رابطه دوستی ساده ای بود که به هیچکدوم اجازه ورود به حریمم رو نمی دادم
شنبه از راه رسید و من منتظر مریم بودم تا به دانشگاه بریم
با صدای بوق ماشین مریم برای آخرین بار خودم رو جلوی آینه چک کردم، حالا جای تیپ مدرسه ای هفته پیش رو یک مانتوی قرمز کوتاه تا بالای زانو و یک شلوار یخی جینی که اندام ظریفم رو بخوبی نشون میدادند گرفته بود . مقنعه مشکیم رو حسابی عقب داده بودم تا جای که موهای خوشحالت سیاهم به خوبی دیده میشد
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
༻﷽༺
#پارت۱۵
🍃❤️🍂
آرایش ملیح صورتم کمی تند تر شده بود چشمهای سیاه درشتم رو با خط چشم مشکی درشت تر و وحشی تر آرایش کرده بودم ،لبهای قلوه ایم که خودشون تقریبا قرمز بودن رو با رژ قرمزی قرمز تر کرده بودم حسابی از خودم راضی بودم
اون زمان به نظرم عیده آل ترین تیپ رو داشتم یه بوس برای خودم فرستادم و با یه خداحافظی از مادرم از خونه خارج شدم
مریم با دیدنم سوتی کشید و گفت:
-اوووووه کی میره این همه راه رو حسابی پسر کش شدی چه خبره حالا ،می خواستی جز خودت کسی دیده نشه
با خنده گفتم:
-اولا سلامت کو دوما نه که تو اصلا به خودت نرسیدی
-خوب حالا ولی به خوبی تو نشدم که
-بشین کم حرف الکی بزن دیر شد
مریم دختر ظریفی بود که چشمان سبز بسیار زیبای داشت به رنگ جنگل با پوستی گندوم گون که در برابر پوست سفید من تیره تر به نظر می رسید با موهای بلوند که دقیقا برعکس موهای سیاه من بود با قدی که چند سانتی از قد یک و هفتادی من کوتاه تر بود روی هم رفته دختر ظریف و زیبای بود
با صدای مریم به خودم اومدم:
-با مایی یا کجایی؟ بپر پایین که رسیدیم
-اه چه زود رسیدیم
-بله اگه منم کل راه رو تو هپروت بودم الان می گفتم چه زود رسیدیم
-وا منو هپروت ؟
🚫 #نشرفقطباذکرلینکمجازاست✅
❤️ #رمان_عاشقانه_مذهبی
╭┈───────🦋࿐
「 🦋 #پویش_جهانی_سلام_فرمانده 」
╰─┈➤ •❥࿐❥᭄͚ٖٜ──
أللّھمّ؏ـجِّلْلولیِّڪألْفرجبحِّقالزینب؏
🌍eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
❧࿐༅𑁍❃❥︎♥️❥︎❃𑁍༅࿐❧
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت۱۶
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-پ ن پ عمه منه همیشه خدا توهپروته
-خوب حالا راه بیفت کلاس تموم شد
دستی به گونه زدو قدمهاش رو تندتر کرد.حواسم به غرغر کردنای مریم برای دیر کردنم بود که یه دفعه با کسی برخورد کردم و گوشیم از دستم افتاد
باغصه کنار گوشی نازم که نابود شده بود نشستم با دیدن صفحه شکسته گوشی عصبی سر بلند کردم تا شخصی که بهم تنه زده بود رو با فحشام مورد عنایت قرار بدم که دیدیم بلههه یه آقا پسر البته از نوع بسیجیش از همون برادرای که چشمشون جز سنگ فرش چیزی نمی بینه روبرومه از اونجای که با این تریپ آدما حسابی مشکل داشتم بیشتر عصبی شدم و با غیض گفتم:
-مگه نمیبینی آقا حواست کجاست زدی گوشیم رو داغون کردی بدون اینکه به من نگا کنه با صدای آرومی گفت:
-من معذرت میخوام خانوم ولی فکر کنم شما خودتون حواستون نبود و با من برخورد کردید
بدون اینکه اصلا بفهمم چی میگم با داد گفتم:
-حالا من هواسم نبود نمی شد تو یه کم سرت رو بالا بگیری مگه چی تو این سنگ فرشه که امثال شما زل میزنید بهش؟
با اینکه معلوم بود حرصی شده ولی بازم با حفظ آرامش جوابم رو داد:
-منکه گفتم معذرت میخوام الانم حاضرم خسارت گوشیتون رو پرداخت کنم دست مریم رو کشیدم سمت ورودی و گفتم: -همینم مونده از تو خسارت بگیم برو بینم بابا
مریم که دهنش باز مونده بود و دنبال من کشیده می شد گفت:
نویسنده :فاطمه صابری
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃
༻﷽༺
#پارت۱۷
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
دریا آروم باش مگه بیچاره چکار کرد که اینطوری عصبی شدی
-مگه ندیدی گوشیم رو داغون کرد
-باشه خوب اتفاقی بود، عمدی که نبود
-اههه مریم ولم کن کلا خوشم ازش نیومد خواستم حالش رو بگیرم چشماش از تعجب باز شد:
-مگه می شناسیش که خوشت ازش نمیاد؟
-نه نمی شناسم ولی خوشم از این مردایی که یقه می بندن و زل میزنن به زمین برا ریا بعد هرکاری دلشون بخواد می کنن نمیاد حالا هم کم حرف بزن بریم که کلاس فکر کنم تموم شد
سری با تاسف برام تکون داد و همراهم شد
در کمال نا باوری کلاس هنوز تشکیل نشده بود و منو مریم نفسی از سر آسودگی کشیدیم
هنوز سر صندلی جا نگرفته بودیم که از ورود همون پسر بسیجی به کلاس چشم های هردومون از تعجب باز موند.
با همون تعجب به مریم گفتم :
-ای وای اینم تو کلاس ماست؟
شقایق یکی از همکلاسی هامون که کنار دستمون نشسته بود و نیمچه دوستی با منو مریم به هم زده بود نذاشت مریم حرف بزنه سریع گفت:
-آقای فراهانی رو میگی؟
-فراهانی؟
نویسنده : فاطمه صابری
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃
༻﷽༺
#پارت۱۸
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
آره دیگه همین که الان وارد کلاس شد اسمش امیرعلی فراهانیه ترم آخره ولی گویا این واحد رو
- گفتن دوباره باید بخونه از لین بچه درس خوناست طوری که شنیدم برای تخصص بورسیه شده روسیه ولی به خاطر مشکل این واحد مجبور شده این ترم رو هم بمونه
مریم با خنده گفت :
-اوه چه باحال بچه درسخونی که کارش در اومده
شقایق با تعجب پرسید:
-وا چرا کارش در اومده؟
-آخه دریا خانم خوشش از این تریپ آدما نمیاد و قطعا این ترم برای آقای فراهانی جهنم میشه
شقایق-آره دریا ؟این بنده خدا که خیلی آدم محترمیه طوری که از ترم بالایی ها شنیدم سرش به کار خودشه و کاری با کسی نداره
-آره جون خودش بابا این فیلم دانشگاهشه باید بیرون دیدش بینم بازم همینطوری حاج آقاست
مریم:-بابا تو خیلی بد بینی به نظر منم که خیلی آقای محترمیه اگه من به جاش بودم تو اون حرفا رو بهم میزدی چندتا چیز بارت می کردم ولی بنده خدا حتی نگاهتم نکرد
اینبار شقایق تعجب کرد و گفت:
-چرا حرف بارش کرده مگه همدیگه رو میشناسن؟
مریم – نه بابا بیچاره اتفاقی خورد به دریا گوشیش افتاد دریا هم قشنگ شستش پهنش کرد رو طناب تا خشک بشه
با این حرف مریم هر سه تا بلند خندیدیم که همه توجها رو جلب کردیم از جمله آقای برادر که با آبروی بالا رفته سمت ما برگشت تا مارو دید یه پوزخند زد و روش رو برگردوند
منو میگی از حرص قرمز شدم زیر لب گفتم:
🚫 #نشرفقطباذکرلینکمجازاست✅
❤️ #رمان_عاشقانه_مذهبی
╭┈───────🦋࿐
「 🦋 #پویش_جهانی_سلام_فرمانده 」
╰─┈➤ •❥࿐❥᭄͚ٖٜ──
أللّھمّ؏ـجِّلْلولیِّڪألْفرجبحِّقالزینب؏
🌍eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
❧࿐༅𑁍❃❥︎♥️❥︎❃𑁍༅࿐❧
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت۱۹
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
پسره سه نقطه برا ماپوزخند میزنه بعدم مگه چکارکرده همینه دیگه خوشم از این آدما نمیادچون فکر میکنن فقط خودشون خوبن چون ریش میزارن ویقه می بندن بعد ما به خاطر یه خنده شدیم آدم بده قصه
مریم:خوب حالا حرص نخورشیرت خشک میشه پوزخند بزنه مگه مهمه؟بی خیال طی کن
شقایق هم حرف مریم رو تابید کرد خودمم دیدم حق با ایناست مگه اصلامهمه این چی فکرمیکنه یه ترمه دیگه رد میشه میره
اون ساعت به دلیل نیومدن استادکلاس کنسل شد وچون اون روز همون یک کلاس رو داشتم برای تعمیر گوشیم به مرکز شهر رفتم
خسته وارد خونه شدم طبق معمول مامان خانم بیمارستان بود.
-اوف بازم باید تنها غذا بخورم وای که من چقد بدم ازتنها غذا خوردن میاد ولی چه باید کرد دریا خانم مجبوری میفهمی مجبور
بعد ازخوردن نهاریه کله خوابیدم تا غروب ،غروب با صدای مامان بیدار شدم:
-دریا بیدار شو بینم گرفته راحت خوابیده
-
سلام مامان چی شده
-تازه می پرسی چی شده؟این گوشی وامونده رو چراخاموشه؟ نگران شدم
محکم به پیشونیم کوبیدم :
-آخ مامان ببخشید گوشیم رو دادم برا تعمیر اصلایادم رفت خبرت کنم
-تعمیر چرا؟اصلا چرا گوشی خونه رو جواب نمیدی؟خدا خفت نکنه نمیدونم تا خونه چطور اومدم
-وا مامان نمی بینی خواب بودم،بعدم یه آدم نا حسابی زد بهم گوشی نازم پودر شد
-دیگه تعمیر چی داشت یکی دیگه می گرفتی
-نه مامان من عاشق گوشی نازمم
🍃
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁🍃
༻﷽༺
#پارت۲۰
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
همچین میگه انگاربچشه پاشو بینم بیایه چیزی برا شام درست کن منکه خسته ام
- آی ماماااااان
- یامااااان زود
-اوف حالا چی درست کنم
- برای راحتی خودت ماکارانی درست کن
با لب و لوچه آویزون به سمت آشپزخونه رفتم
بعد از خوردن شام مامان که از بس خسته بود دوباره به اتاقش رفت برای استراحت منم که حسابی خوابیده بودم ،خودم رو با وبگردب سرگرم کردم، اینقدر محو بودم که نفهمیدم کی ساعت از نیمه شب گذشته و من هنوز بیدارم
صبح با غرغر کردنای مامان به خاطر دیر بیدار شدنم بیدار شدم ،از اونجای که گوشی نداشتم با مریم هماهنگ کنم با ماشین خودم سمت دانشگاه رفتم ،کمی دیر تر از همیشه به دانشگاه رسیدم و کلاس برگذار شده بود، بعد از اجازه خواستن از استاد وارد کلاس شدم البته غرغر های استاد بماند،روی صندلی کناری مریم جا گرفتم:
مریم- چرا دیر اومدی؟
-دیشب دیر خوابیدم صبح خواب موندم، خوب شد مامان خونه بود!!
مریم-توکه میدونی صبح کلاس داری دردت چیه شب بیدار میمونی؟
صدای استاد که خطاب به من بود مانع جواب دادنم به سوال مریم شد:
استاد-خانم مجد دیر اومدی نظم کلاس رو هم به هم زدی
-ببخشید استاد تکرار نمیشه
-بهتره تکرار نشه که منم مجبور بشم طوری دیگه برخورد کنم الانم اگه حرفاتون تموم شده حواستون رو به درس بدید
اییش استاده نچسب انگار نوبرش رو آورده حالا ده دقیقه دیر شده چه اتفاقی افتاده ،حتما تا آخر ترم هم میخواد این رو بکوبه تو سرم
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃
༻﷽༺
#پارت۲۱
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خلاصه از اونا اصرار از من انکار آخرش هم اونا موفق شدن من رو برای رفتن به این سفر راضی کنن،برای ثبت نام بایدبه دفتربسیج می رفتیم
به محض رسیدن به دفتر بسیج و دیدن امیر علی فراهانی به عنوان مسئول بازم پشیمون شدم ولی کار از کار گذشته بود و مریم و شقایق داشتن از امیر علی سوال می پرسیدن:
مریم-ببخشید آقای فراهانی برای کاروان راهیان نور بازم ظرفیت هست ثبت نام کنیم ؟
امیر علی-بله در خدمت هستم
مریم- پس اگه میشه لطفا منو دوستام رو ثبت نام کنید چه مدارکی لازمه؟
امیر علی باچشمای به میز دوخته شده و ابروی بالا رفته گفت:
بله حتما فقط الان اسم رو ثبت سیستم می کنیم بعد بقیه مدارک رو میگم خدمتتون
مریم:بله مریم راستین،شقایق محمدی و دریا مجد
اینبار دو ابروی امیر علی با تعجب بالا پرید.نگاه کوتاه ی به من انداخت و با یه پوزخند حرص درار اسم مارو نوشت
بعد از پرسیدن وقت حرکت ومدارک مورد نیاز ازاتاق خارج شدیم .
ازحرص یکی پس کله مریم زدم :
-همین رو میخواستی دیگه من با این تیپم بیام دفتربسیج تا این بچه حذبی برام پوزخند برنه
مریم –آی دستت بشکنه به من چه تو تیپت پوزخندیه ؟
برای جلوگیری از پس گردنی بعدی تندی ازم جداشد و گفت :
- الانم غصه نخور برو ساکت رو ببندکه سه روزدیگه رفتنی شدیم ،راستی مدارکتم فرداحتمابیاری یادت نره
با حرص گفتم:
-باشه مگه تو میزاری یادم بره؟ زورگو بابا من نخوام بیام کی رو ببینم ؟
شقایق دندوناش رو نشون داد و گفت:......
🚫 #نشرفقطباذکرلینکمجازاست✅
❤️ #رمان_عاشقانه_مذهبی
╭┈───────🦋࿐
「 🦋 #پویش_جهانی_سلام_فرمانده 」
╰─┈➤ •❥࿐❥᭄͚ٖٜ──
🌍eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani