eitaa logo
نـســل ظہــ♡ـــوࢪ🇮🇷
185 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
22 فایل
﷽ پویش،پرورش،تربیت وبصیرت افزایی نسل ظهوروغیورسربازان مهدوی وجهانی شدن درخواست ظهورامام زمان(عج) ازتهران قـ❤️ـلب ایـ🇮🇷ـران تاقـ🖤ـلب آمریکاواسرائیل جنایتکار 🌍eitaa.com/Naslezohor14 🌍eitaa.com/taliedaranzohor @Zohormonji67
مشاهده در ایتا
دانلود
ـ⁣⁣⁣⁣☘️🌺☘️🌺☘️ ـ⁣⁣⁣⁣🌺☘️🌺☘️ ـ⁣⁣⁣⁣☘️🌺☘️﷽ ـ⁣⁣⁣⁣🌺☘️ ـ⁣⁣⁣⁣☘️ ❓چرا خانم‌ها باید چادر مشكى بپوشن؟ مگه پوشيدن لباس مشكى مكروه نیست؟ 🔰 سؤال خوبیه. بیاید از قسمت دوم سؤال شروع کنیم: آیا واقعاً پوشیدن لباس مشکی مکروهه؟ 📚 آیات عظام سیستانی و مکارم: نه دخترم. پوشیدن لباس مشکی مکروه نیست. 📚 [آقای] خامنه‌ای عزیز: لباس مشکی فقط برای نماز مکروهه و در غیر نماز، اشکالی نداره. 📚 بقیه مراجع: بله دخترم. پوشیدن لباس مشکی مکروهه؛ اما... ✅ یک استثنا هم داره و اونم عباست. عبا اگه مشکی باشه، مکروه نیست. چادر هم نوعی عبا حساب می‌شه و به‌همین‌خاطر، چادر مشکی مکروه نیست. 🔰 پس پوشیدن چادر مشکی طبق نظر هیچ مرجعی اشکال نداره. 🔺 آيات عظام امام خمينى، فاضل و صافى، توضيح‌المسائل مراجع، م۸۶۵؛ رهبری، سایت لیذر؛ نورى، رساله، م۸۶۶؛ وحيد، رساله، م۸۷۲؛ تبريزى، استفتائات، س۱۶۱۷؛ دفتر بهجت؛ مكارم، استفتائات، ج۱، س۱۱۹؛ همان، ج۲، س۱۵۲؛ سيستانى، sistani.org، (لباس)، س۲ و دفتر؛ پرسمان احکام. ╭┈───────🦋࿐ 「 🦋 」 ╰─┈➤ •❥࿐❥᭄͚ٖٜ── أللّھمّ؏ـجِّلْ‌لولیِّڪ‌ألْفرج‌بحِّق‌الزینب؏ 🌍eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani ❧࿐༅𑁍❃❥︎♥️❥︎❃𑁍༅࿐❧ ☘️ 🌺☘️ ☘️🌺☘️ 🌺☘️🌺☘️ ☘️🌺☘️🌺☘️
✨┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄✨ 💚حضرت علی ع و معراج💚 🟢قسمت اول نور حوریه ی حضرت علی ع: 🔰 ابن عباس گوید: از رسول خدا ص شنیدم که می فرمود : شبی که مرا به معراج بردند داخل بهشت شدم و در آنجا ناگهان نوری دیدم که به صورتم بر خورد کرد . به جبرئیل گفتم : این نوری که دیدم چیست ؟ جبرئیل گفت : ای محمد ! این نه نور خورشید است و نه نور ماه ، بلکه حوریه ای از حوریه های حضرت علی ع می باشد که از قصرش بیرون آمده است . چون به شما نگاه کرد خندید و این نور از دهانش خارج شد و این حوریه آنقدر در بهشت می گردد تا حضرت علی ع آن را داخل قصرش کند. شوق درخت طوبی به حضرت علی ع : 💠 امام محمد باقر ع از اجداد طاهرینشان ع روایت کرده اند که پیامبر اکرم ص فرمود : در شب معراج در آسمان ششم درختی دیدم که زیباتر و بزرگتر از آن درخت را تا به حال ندیده بودم . پس به جبرئیل گفتم : ای دوست من جبرئیل این درخت چیست ؟ گفت: این درخت طوبی است ای حبیب من. گفتم : این صدای بلند و زیبا که می آید چیست؟ گفت : این صدای درخت طوبی است؟ گفتم: چه می گوید؟ گفت: مرتب می گوید: ای علی ع چقدر مشتاق تو هستم. 📚منابع ۱_ مأة منقبة ۱۳۳ ۲_المناقب خوارزمی۳۳۹:۳ ۳_الیقین۱۵۴ ۴_غایة المرام ۱۸/۷۲:۱ ۵_بحار ۲۱/۲۳۶:۳۹ ۶_ تفسیر فرات ۲۸۴/۲۱۰ ۷_بحار۸۸/۱۵۰:۸ برگرفته از کتاب معراج پیامبرص ═•☆✦𑁍❧♥️❧𑁍✦☆•═ 🌏 chat.whatsapp.com/CiTgxAGhcXI305V6FJGIbe 🌍 t.me/taliedaranzohor 🌎 eitaa.com/taliedaranzohor ═•☆✦𑁍❧♥️❧𑁍✦☆•═ أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج‌بحق‌الزینب؏
📣 💚 اجتماع بزرگ مهر فاطمی 💚 به مناسبت هفته " عفاف و حجاب " زمان: سه‌شنبه ۲۱ تیر ساعت ۹ صبح مکان: استادیوم دوازده هزار نفری آزادی ستاد مردمی عفاف و حجاب ═•☆✦𑁍❧♥️❧𑁍✦☆•═ 🌏 chat.whatsapp.com/CiTgxAGhcXI305V6FJGIbe 🌍 t.me/taliedaranzohor 🌎 eitaa.com/taliedaranzohor eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani ═•☆✦𑁍❧♥️❧𑁍✦☆•═ *أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج‌بحق‌الزینب؏*
🔊بانوان غیور ایرانی به حرمت خون شهیدان برخیزید 👌اجتماع بزرگ بانوان تهرانی در اعتراض به وضعیت بدحجابی و بی بندوباری 📌زمان:سه شنبه۲۱تیرماه ساعت۱۷ 📌مکان:ورزشگاه شهید شیرودی 💢با حضور خانواده های شهیدان:حججی،هادی،پاشاپور،پورهنگ، حدادیان،جهان آرا،شیرودی،پازوکی،محمودوند،علی خلیلی،رسولی خلیلی،خالقی پور،حاتمی، سید جعفرحسینی،قربانخانی،مرتضی کریمی،صیاد خدایی،صیاد شیرازی،حدادیان،احمدی روشن،تهرانی مقدم،دهقان،غلام کبیری،ذوالفقاری،رضوان،محمدی،وصالی،جواد الله کرم،صدرزاده،حاتمی،زین الدین،جنگروی ❌این اجتماع مردمی دارای مجوز می باشد ❣❣❣❣❣ ✅ تلنگر و توجه وضعیت اقتصادی هر چه قدر هم نامناسب باشد دلیل بر آن نمیشود که غیرت دینی و ملی مان کم رنگ شود همان طور که در هر شرایطی نماز میخوانیم روزه می گیریم هیات می رویم برای حجاب هم که واجب خدا و ارثیه فرهنگ ایرانی ست برمی خیزیم و همه می آییم. مردم غیور ،فهیم وشهید پرور ایران هرگز اجازه نخواهند داد که ایران آندلس دیگر شود 💫دعوت حداکثری به این اجتماع و انتشار آن به نیابت از شهدا......رسانه باشید🙏 ═•☆✦𑁍❧♥️❧𑁍✦☆•═ أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج‌بحق‌الزینب؏ eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani ═•☆✦𑁍❧♥️❧𑁍✦☆•═
نـســل ظہــ♡ـــوࢪ🇮🇷
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۲۵ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 حرفت روزدی دیگه نمیخوام چیزی بشنوم عصبی بسمت اتوبوس حرکت کردم -پسره بیشعورفضول اه اه پرو پرو به من میگه لباست مناسب نیست به توچه آخه؟ شیطونه میگه همینجاول کنم برم،من حوصله این بچه حذبیاروندارم نه اصلاچرابرم حالا که اینطورشداز لج اینم شده میرم تاچشمش کوربشه،بچه بسیجی رودار سوار اتوبوس شدم وکنار مریم نشستم ازصورت سرخ شدم فهمیدعصبیم: -مریم:چی شددریا جون؟چکارت داشت؟ -هیچی باباولش کن درحدی نیست درموردش حرف بزنیم بیخیال از دست مریم هم عصبی بودم همش تقصییرمریم بودکه منومجبور به این سفرکرداحساس می کردم بهم توهین شده من دختری که مرکزتوجه خیلی از پسرها بودم الان ازطرف کسی تحقیرشده بودم که هیچوقت اینطور آدم ها روحساب نمی کردم،حسابی سوخته بودم البته حقیقت دیگه این بود که خودم هم حرفهای خودم روقبول نداشتم،به امیرعلی گفتم تو به دخترا نگاه میکنی!در صورتی که اون تنها پسری بودکه با دیدن تیپ و قیافه امروزی من به من نگاه نمی کرد و انگار اصلا من رو نمیدید با عجز پیش خودم اعتراف کردم که حرصم میگیره از بی توجهیش ، مطمعن بودم که میخواد خودش رو الکی پاک نشون بده برای همین تصمیم گرفتم دستش رو برای همه رو کنم و به خودم ثابت کنم که تمام کارهاش ریاست و اونم یکیه مثل تمام مردهای که دیده بودم با این افکار وتصمیمی که گرفتم کمی آروم شدم. 🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁🍃 🍃🍁🍂🍁 ༻﷽༺ ۲۶ آره همینه بایدبه خاطراین توهینش خوردش کنم باصدای مریم ازجا پریدم : - مریم:باخودت حرف میزنی؟دیونه شدی؟ فهمیدم بلند فکر کردم برای همین ماست مالیش کردم تا بیخیال بشه هرچند قانع نشدولی دیگه سوالی نپرسید چشمهام رو روی هم گذاشتم تا بخوابم بلکه با خوابیدن مسیر طولانی برام کوتاه تر بشه غروب بود که به شلمچه رسیدیم ،چادر های زیادی برای اسکان ماآماده شده بود . با اینکه از اول این سفر توی ذوقم خورده بود ولی با دیدن چادرها کلی شاد شدم عاشق این بودم که شب رو توی چادر صبح کنم والان به لطف این سفراجباری به آرزوم می رسیدم بعداز توضیحات امیرعلی به سمت چادررفتیم برای جاگیر شدن وآماده شدن برای رفتن به زیارت البته من نمیدونستم که توی این بیابون میخوام به زیارت چی برم ولی ترجیح دادم درسکوت همراه مریم وشقایق هرجارفتن برم همگی جلوی چادرمنتظر بودیم تا به سمت مسیری که مشخص شده بودحرکت کنیم، نگاهم رو به دخترا دوختم همه چادری بودن وخیلی ها هم چفیه روی دوششون بود،حتی مریم وشقایق هم چادرداشتن، تازه معنی حرفهای امیرعلی بیچاره رو فهمیدم تنها وصله ناجور کاروان من بودم با مانتوی سورمه ای تاروی زانو وشلوارجین یخی و موهای که آزادانه ازمقنعم بیرون اومده بود همراه با آرایش که تقریبا روبه غلیظی می رفت لبم روبه دندون گرفتم بفهمی نفهمی خجالت کشیدم،امادوباره به خودم دلداری دادم: -که چی بشه ؟من بدم میادوقتی چادری نیستم برای ریاچادربپوشم من همینم،همه جاهم همینطورمیرم هرکس هم هر فکری میخواد بکنه! 🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁🍃 🍃🍁🍂🍁 ༻﷽༺ ۲۷ کم کم به دروازه ورودنزدیک می شدیم یهوی یه حس عجیب بهم دست داداحساس می کردم قبلااینجابودم اینجا برام آشنابود نگاهم ناخودآگاه به هر سمتی می چرخید،غروب بودوآسمان رو به سرخی می رفت حالا ورودی دروازه بودیم چندپسر مذهبی باظرف اسفندکناردروازه ورود مونده بودن و به همه خوشآمد می گفتن ودر سمت مخالف چندنفردیگه کنار دروازه خروج به روی مردم گلاب می پاشیدن ازدروازه عبورکردیم انگار بین یک خاکریز جاده ساخته بودن جاده خاکی که جوانان زیادی رو به آغوش کشیده بودجوانهای که بعضی ازاونهامشغول ذکر گفتن بودن و بقیه مانند ابربهار اشک می ریختن برای لحظه ای نگاهم به امیرعلی افتاد پاچه های شلوار روکمی بالاداده بود وپیراهن آبی صبح رو باپیراهن ی سفیدعوض کرده بودچفیه دورنگ سبز وسیاهی روی دوشش انداخته بود وتسبیح آبی فیروزه ای ازدستش آویزون بود نگاهم سمت پاهای برهنش چرخید وباخودم گفتم : - دیونه کفش نداره نمیگه پام زخم می شه بااین فکربه صورتش نگاه کردم یه لحظه ازدیدن اشکهای روی گونش احساس کردم ته دلم لرزیدیه حس آنی مثل یه نسیم ازقلبم گذشت برای دور شدن ازافکارم سری تکون دادم وسعی کردم اون حس عجیبی که باعث می شدبه امیرعلی نگاه کنم ونادیده بگیرم کم کم از دور یه ساختمون باسقف گنبدی آبی دیده میشد ازمریم پرسیدم: -مریم اون ساختمون چیه؟ - مریم:مقبره شهدای گمنام - آهان بازم درسکوت مشغول دیدزدن اطراف شدم نگاهم به سنگهای سفیدی بودکه باخط زیبای شهید گمنام روشون حک شده بود دوباره همون حس عجیب درقلبم شروع به جوشش کرد وازذهنم گذشت: -چه غریبانه،یعنی الان پدرومادراین شهداکه حتی نمیدونن قبرپسرشون کجاست چه حالی دارن؟!.... 🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁🍃 🍃🍁🍂🍁 👇 eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
36.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 این بار ✨کنار ضریح مطهر پدرامام زمانمان و سرداب مقدس😭✨ 🎥 حضور حاج ابوذر روحی در شهر سامراء و تشرف به حرم مطهر امامین عسکرین و سرداب مقدس 💚✨💚✨💚 یکشنبه ۱۹ تیرماه مصادف با عید سعید قربان عج . ═•☆✦𑁍❧♥️❧𑁍✦☆•═ 🌏 chat.whatsapp.com/CiTgxAGhcXI305V6FJGIbe 🌍 t.me/taliedaranzohor 🌎 eitaa.com/taliedaranzohor eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani ═•☆✦𑁍❧♥️❧𑁍✦☆•═ *أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج‌بحق‌الزینب؏*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 در شهر الهرمل لبنان عربی متی سیدی.. به عباس لبیک به حاج قاسم لبیک به عماد لبیک..... ╭┈───────🦋࿐     「 🦋 」 ╰─┈➤ •❥࿐❥᭄͚ٖٜ── أللّھمّ؏ـجِّلْ‌لولیِّڪ‌ألْفرج‌بحِّق‌الزینب؏ 🌍eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani ❧࿐༅𑁍❃❥︎♥️❥︎❃𑁍༅࿐❧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠کلیپ تصویری: آیین محمد: خبری شادی بخش (27) 🔹بخش‌هایی از کتاب «حکایت‌نامه موضوعی پیامبر أعظم (صلی الله علیه و آله و سلم)» ▫️به قلم غلامرضا حیدری ابهری 🔸با خوانش مصطفی صائبی (ص) ╭┈───────🦋࿐ 「 🦋 」 ╰─┈➤ •❥࿐❥᭄͚ٖٜ── أللّھمّ؏ـجِّلْ‌لولیِّڪ‌ألْفرج‌بحِّق‌الزینب؏ 🌍eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani ❧࿐༅𑁍❃❥︎♥️❥︎❃𑁍༅࿐❧
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹رسول خدا صلی الله علیه و آله : وقتی چیزی را فراموش کردید بر من بفرستید که موجب یاد آمدن آن چیز خواهد شد ان شاء الله. 🌹🍃🌹🍃 🌹در شهر مدینه مصطفی را صلوات 🍃بر گوی مدام مرتضی را صلوات 🌹بر احمد و حیدر و بتول و حسنین 🍃آن پنج تن آل ابا را صلوات ╭┈───────🦋࿐ 「 🦋 」 ╰─┈➤ •❥࿐❥᭄͚ٖٜ── أللّھمّ؏ـجِّلْ‌لولیِّڪ‌ألْفرج‌بحِّق‌الزینب؏ 🌍eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani ❧࿐༅𑁍❃❥︎♥️❥︎❃𑁍༅࿐❧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نـســل ظہــ♡ـــوࢪ🇮🇷
♥️💔❤️💔❤️💔❤️💔 میانبر به شروع👇👇 #رمان_عاشقانه‌ی_مذهبی #پسر_بسیجی_و_دختر_قرتی حتما از ابتدای رمان بخ
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ۲۸ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټی برای لحظه ای از خودم بدم اومد که این چند روز همش تلاش می کردم به این سفر نیام شاید لازم باشه حتی برای یکبار هم شده اشخاصی مثل من بیان و این غریبانه بودن رو ببینن تا بفهمن قهرمانهای واقعی چه کسانی بودن زیر لب گفتم: - ممنونم ازتون شاید اگه شما نبودید من الان اینجا نبودم یکباره دلم آروم گرفت این درسته من این شهدا و آرمانهاشون رو دوست دارم و از اینکه به این سفر اومدم خوشحالم ساعتی رو کنار قبر شهدا بودیم بعد به سمت چادر ها برگشتیم بچه ها همه انگار همون حس من رو داشتن چو ن همه ساکت بود 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 ༻﷽༺ ۲۹ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 واقعا هم هلاکم مامان تا شما زحت می کشید برای قهوه منم اومدم بعد از یه دوش سرسری که واقعا هم چسبید کنار مامان نشستم -مامانم چطوره امروز بیمارستان نرفتی؟ -امروز رو به خودم استراحت دادم خیلی خسته بودم - هوم ....خوب کاری کردی -فردا دانشگاه میری؟ -نه کلی خسته ام میخوام فردا حسابی بخوابم -میخواستم بگم خالت و عزیز جون بیان -آخ جون عزیزجون رو خیلی وقته ندیدم حتما بگو بیان -پس خستگیت چی میشه با ذوق خندیدم و گفتم: -فدای زلفای عزیز مامان هم خندید : -از دست تو ، پس دیگه میگم فردا رو بیان اینقد خسته بود م که بی توجه به غرغر های مامان بدون خوردن شام به اتاق رفتم و یه کله تا صبح خوابیدم صبح با نوازش دستای عزیز جون بیدار شدم : -سلام گلکم بیدار نمیشی ؟ جیغ ی از شادی کشیدم و بغلش کردم: -وای عزیز قربونت برم اومدی -آره عزیزم تازه رسیدم دیگه طاقت نداشتم بیدارت نکنم - قربونت این مهربونیت خوب کردی بیدارم کردی وای عزیز دلنم برات پرمی کشید -برو گولم نزن که حسابی ازت گله دارم اگه دلتنگ بودی چرا یه سر نیومدی پیشم ؟ -عزیز جون میدونی که الان دانشگاهم ، بخدا وقت نمیشه -خوبه ، خوبه پاشو بیا پایین اون روز و روز بعد به خاطر اومدن عزیز به دانشگاه نرفتم ولی روز دوشنبه دقیقا روزی که با امیر علی کلاس داشتم بعد از زدن یه تیپ خفن راهی دانشگاه شدم وقتی به ورودی دانشگاه رسیدم دوتا پسر از این جوجه تیغیا جلوم سبز شد. 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 ༻﷽༺ ۳۰ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 جوووون عجب مالی شماره بدم خانم عصبی غ ریدم : - گمشو بینم بابا ، چی تو خودت دیدی ؟ -از ما به از این باش خانم باهات راه میام اون یکی که تا حالا نظاره گر بود گف ت : -کلاس نیا بابا معلومه اینکاره ای شماره بده هماهنگ کنیم خوش میگذره دیگه از عصبانیت دود از دماغم خارج می شد: -برو شماره بده به مادرت بی شخصیت ، گمشو تا نرفتم حراست رو بیارم همون اولی کیفم رو گرفت و گفت : - بابا حراست کیلو چند ؟ ناز نیا منکه میدونم از خداته هرکاری کردم نتونستم کیفم رو از دستش بیرون بکشم ،هنوز با پسرا درگیر بودم که امیر علی سر رسید : -چه خبره اینجا؟ یکی از پسرا جواب داد : -به تو چه بسیجی پاچه خوار چه کاره حسنی؟ دست امیر علی به شدت رو صورت پسره فرود اومد به طوری که نتونست خودش رو کنترل کنه و به طرفی پرت شد.اون یکی بلندش کرد و دوتا پا به فرار گذاشتن گویا متوجه شدن که زورشون به امیر علی نمیرسه. امیر علی بدونه اینکه به من نگاه کنه راهش رو به سمت دانشگاه ادامه داد منکه تازه به خودم اومده بودم بهش رسیدم: - آقای فراهانی؟ بدون اینکه به من نگاه کنه : -بله ؟ ازنگاه نکردنش کلافه شدم ولی جواب دادم: -میخواستم تشکر کنم بابات اینکه کمکم کردید 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 ༻﷽༺ ۳۱ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 خواهش میکنم کار زیادی نکردم وظیفه بود -نه خوب فکر نمی کردم شما درگیر بشید . اصلا نمیدونستم کین ، ظاهرا اصلا دانشجو هم نبودن شانس من بین این همه دختر نمیدونم چرا به من گیر دادن ؟ کلافه پوفی کشید در حالی که به درخت پشت سر من نگاه می کرد گفت: -ولی من میدونم چرا باتعجب گفتم: -شما میدونید ؟ از کجا ؟ -ببخشید که رک میگ ، ولی فکر نمی کنید که به خاطر ظاهرتون بود ؟ هنگ کردم ،این باچه جرعتی باز از تیپ من گفت؟ خوبه دفعه قبل تته پته می کرد الان اینقد رودار شده که رک میگه : -ببخشید چی گفتی شما ؟ -چیز خاصی نبود گفتم به خاطر ظاهرتونه که هر کسی به خودش اجازه میده به حریمتون دست درازی کنه عصبی گفتم: - چی؟مگه ظاهرم چشه؟ یعنی الان اگه خودم رو بقچه پیچ کنم دیگه کسی تیکه نمیندازه ؟ مزاحم نمیشه ؟ -شاید تیکه بندازه، ولی دیگه به خودش اجازه نمیده که کیفتون رو بکشه و بگه بیا بریم -مواظب حرف زدنتون باشید آقا ابروی بالا پروند وگفت: -مگه این کار رو نکردن؟ - دلیل نمیشه از روی ظاهر آدم رو قضاوت کنن -چرا اتفاقاشماخوتون به هر کسی اجازه قضاوت میدید بعد یه نگاه به موهام انداخت و گفت :..... 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🌍 eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani