36.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 این بار #سلام_فرمانده
✨کنار ضریح مطهر پدرامام زمانمان و سرداب مقدس😭✨
🎥 حضور حاج ابوذر روحی در شهر سامراء
و تشرف به حرم مطهر امامین عسکرین و سرداب مقدس 💚✨💚✨💚
یکشنبه ۱۹ تیرماه
مصادف با عید سعید قربان
#امام_زمان عج
#سامراء
#نشرمحتوایکانالباذکرلینکمجازاست.
═•☆✦𑁍❧♥️❧𑁍✦☆•═
#طلیعه_داران_ظهور
🌏 chat.whatsapp.com/CiTgxAGhcXI305V6FJGIbe
🌍 t.me/taliedaranzohor
🌎 eitaa.com/taliedaranzohor
#پویش_جهانی_سلام_فرمانده
eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
═•☆✦𑁍❧♥️❧𑁍✦☆•═
*أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَجبحقالزینب؏*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ببینید:| نظر عالم شیعه کویت درباره
♥️ " #سلام_فرمانده " ♥️
🔻ایشون میگن: اینجا هم عده ای مخالفت کردند که چرا از بچه ها استفاده شده و ترویج خشونته🤦🏻♂
✅جوابشون خیلی عالیه
❌بازی های کامپیوتری زیادی وجود دارد که دعوت به نادیده گرفتن ارزش های اخلاقی، خون، کشتار و خودکشی میکنند
‼️هیچکس در این موارد بحث نمی کنه؛ اما زمانیکه دارند یک نسل جدید وآینده ساز را تربیت میکنند و آنها را با امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مانوس میکنند... مخالفت میکنند :)
#یک_قدم_تا_ظهور_عشق
#نشرمحتوایکانالباذکرلینکمجازاست.✅
╭┈───────🦋࿐
「 🦋 #پویش_جهانی_سلام_فرمانده 」
╰─┈➤ •❥࿐❥᭄͚ٖٜ──
أللّھمّ؏ـجِّلْلولیِّڪألْفرجبحِّقالزینب؏
🌍eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
❧࿐༅𑁍❃❥︎♥️❥︎❃𑁍༅࿐❧
12.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 عواملی که ما رو برای ظهور #امام_زمان ارواحنا فداه آماده میکنند...
🎙 #استاد_پناهیان
#نشرمحتوایکانالباذکرلینکمجازاست.
#بانشرمطالبموثقکانالزمینهسازظهورباشید.
═•☆✦𑁍❧♥️❧𑁍✦☆•═
#طلیعه_داران_ظهور
🌏 chat.whatsapp.com/CiTgxAGhcXI305V6FJGIbe
🌍 t.me/taliedaranzohor
🌎 eitaa.com/taliedaranzohor
پویش_جهانی_سلام_فرمانده
🌍 eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
*═•☆✦𑁍❧♥️❧𑁍✦☆•═*
*أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَجبحقالزینب؏*
نـســل ظہــ♡ـــوࢪ🇮🇷
♥️💔❤️💔❤️💔❤️💔 میانبر به شروع👇👇 #رمان_عاشقانهی_مذهبی #پسر_بسیجی_و_دختر_قرتی حتما از ابتدای رمان بخ
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت۳۶
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
وااااا شیفت دو روزه آخه
-نخیر خانم جای یکی از دوستان بودم
- واقعا که منو به دوستت فروختی ؟
-اولا ولم کن دیگه ل ه شدم ، دوم اینکه این چه حرفیه ؟ میدونی که چقد برام عزیزی
-اوخ ببخشید اینقد ر از دیدنت خوشحال شدم که نمیدونم دارم چکار می کنم
همه خندیدن و مشغول خوردن صبحانه شد یم .نگاهم روی گیتی نشست:
گیتی تنها خاله من و متخصص زنان بود با مشغله کاری بسیار زیاد به همین خاطر خیلی کم پیش می اومد که ببینمش
گیتی سی سال داره و مجرد الب ته بهتره بگم عاشق مجرد گویا گیتی وقتی دانشجو بوده عاشق همکلاسی خودش میشه و اون عاشق کسی دیگه ای و اینطور میشه که گیت ی عزیز بعد از این شکست عشقی تصمیم میگره هرگز ازدواج نکنه و تمام تلاش مامان و عزیز برای راضی کردنش به ازدواج با شکست مواجه میشه و الان به همراه عزیز که به خاطر بیماری قلبش مجبوره توی باغ لواسان زندگی کنه زندگی میکنه
با صدای گیتی به خودم اومدم:
-چیه بابا ؟ تموم شدم خوشگل ندیدی اینطور زل زدی به من ؟
-اوه چه خودشم تحویل می گیره تو فکر بودم بابا....
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت۳۷
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مامان:دریا جان بهتره به جای زبون درازی صبحانت رو تموم کنی مگه دانشگاه نمیری شما
با دست به پیشونیم زدم:
- وااای اصلا یادم رفت چقد گیجم من
گیتی :حالا بگو بینم با این گیجی چطور میخوای دکتر بشی بیچاره مریضا
از حرص جیغی کشیدم و قندی طرفش پرت کردم:
- دلشونم بخواد من به این نازی
عزیز:گیتی ول کن بچم رو دیرش میشه
گیتا:وا مامان از کی تا حالا این خرس گنده بچه اس
بعدم خودش قش قش خندید
با عجله به اتاقم رفتم تا آماده بشم
دستم سمت مانتوی صورتی جیغم که حسابی هم کوتاه بود رفت اما یاد عهد دیشبم افتادم :
- پووووف نه دریا قرار شد راعایت کنی تو میتونی
مانتوی مشکی که تا روی زانوم بود به همرا شلوار طوسی رنگ و مقنعه همرنگ شلوارم پوشیدم موهای همیشه افشانم رو محکم بالا بستم و مقنعم رو جوری تنظیم کردم که مقدار کمی از موهام بیرون باشه آرایش جیغ همیشگی رو بیخیال شدم و به جاش فقط یه مداد داخل چشمام کشیدم با یه رژ مات
- هوووم بدم نشدم انگار خانمتر شدم ، بزن بریم پیش به سوی امیر علی بیچاره
وارد دانشگاه شدم و سمت ساختمانی که بسیج دانشجوی بود حرکت کردم
بعد از زدن تقه ای درب اتاق رو باز کردم ، امیر علی پشت میزش مشغول خواندن قران بود با دیدن من قرآن رو کنار گذاشت :
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍃
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت۳۸
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
سلام بفرمائید
-سلام ، می تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم ؟
تند سرش رو بالا آورد که یک لحظه چشم تو چشم شدیم یهو دلم ریخت دوباره همون حس شیرینی که توی شلمچه بهم دست داد دلم رو به بازی گرفت
امیر علی بود که چشماش رو دزدید انگار موقعه ورود من رو نشناخته بود و حالا متعجب از این همه تغییر بود . خوب بیچاره حقم داشت
-بله ...بفرماید در خدمتم
-راستش آقای فراهانی اومدم راجب حرفای دیروزم معذرت خواهی کنم حق با شما بود من خیلی تند رفتم ببخشید
-نه...نه خواهش می کنم منم خیلی تند رفتم شما ببخشید
-خواهش میکنم حرفای شما درست بود امیدوارم دیگه از من دلخور نباشید
-نه خانم مجد دلخوری از اولم نبود خیالتون راحت باشه
لبخندی زدم و با یه تشکر از دفترش خارج شدم
-خوبه دریا خانم برای شروع خوب بود بریم برای قسمت بعدی نقشه
مسیرم رو سمت بسیج دانشجوی خواهران کج کردم:
-سلام خانم
-سلام عزیزم میتونم کمکتون کنم
-بله....راستش اومدم عضو بسیج بشم
-بله حتما در خدمت هستم...
نویسنده :فاطمه صابری
#نشرمحتوایکانالباذکرلینکمجازاست
🌍 eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
هدایت شده از 🏳طلیـ؏ـہ داران ظـہــ♡ـوࢪ
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 تکلیف شیعه با خودش 4️⃣
🟢 [ قسمت چهارم ]
💠 عدم درک غدیر، ننگی بزرگ برای شیعه🚫
❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️
🔆 شیعه باید همه کاراش رو بزاره کنار و خیلی سریع تکلیفش رو با خودش روشن کنه‼️
ما تکلیفمون با خودمون روشن نیست‼️
🤔نمیدونیم می خوایم چکار کنیم‼️
خلاصه کلام
😔راه رو اشتباه رفتیم.....❣️
🔥 #نشرحداکثریبامنتظرانظهور
✅ #نشرمحتوایکانالباذکرلینکمجازاست
═•☆✦𑁍❧♥️❧𑁍✦☆•═
#طلیعه_داران_ظهور👇
🌏 chat.whatsapp.com/CiTgxAGhcXI305V6FJGIbe
🌍 t.me/taliedaranzohor
🌎 eitaa.com/taliedaranzohor
#پویش_جهانی_سلام_فرمانده👇
🌍eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
═•☆✦𑁍❧♥️❧𑁍✦☆•═
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَجبحقالزینب؏*
نـســل ظہــ♡ـــوࢪ🇮🇷
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت۳۹
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
بله حتما در خدمت هستم بفرمایید تا براتون پرونده تشکیل بدم مدارکتون همراهتون هست؟
-بله
تمام مدارک رو تحویل دادم ، بعد از تشکیل پروند رو به من گفت:
-ببینید خانم مجد ما الان به شما یه کارت عضو عادی میدیم بسته به فعالیتهای شما میتونید کارت فعال دریافت کنید
-بله خانم...
-حسینی هستم سحر حسینی
- خوشبختم بله خانم حسینی راستش من نمیدونم باید چه کارای انجام بدم اگه راهنمایم کنید ممنون میشم
-چرا که نه ؟ فعلا که کار خاصی نیست ما شمار ه شما رو یاداشت کردیم با شما تماس می گیریم
-ممنون از لطفتون
-خواهش میکنم
با یه نفس عمیق از اتاق خارج شدم خوب اینم قسمت دوم حالا قسمت سوم اینه که بدونم این آقای بسیجی چه روزای کلاس داره و من چند روز در هفته می تونم ببینمش
متاسفانه چیزی دستگیرم نشد فکر کنم باید دست به دامن شقایق و مریم بشم با این فکر سراغ بچه ها رفتم که از قبل آمارشون رو داشتم و مثل همیشه توی فضا سبز دانشگاه نشسته بودن
-سلام بچه ها کلاس تشکیل نشده که اینجا نشستیت ؟
مریم:اولا سلام دوما گیج میزنیا نیم ساعت دیگه کلاس تشکیل میشه
شقایق :سلام بیا تو هم بشین که هنوز کلی وقت داریم
- وا پس چرا اینقد زود اومدید ؟
مریم:خودت چرا زود اومدی ما هم به همون دلیل
-چرت نگو من اومد م قدم اول نقشه امیر علی رو پیاده کنم تو هم برا همین اومدی؟
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت۴۰
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
شقایق:ای وای هنوز بیخیال نشدی ؟ چقد گیری تو دختر
- هه بشین تا بیخیال بشم
مریم:ما برای اون بخت برگشته نیومدیم از سر بیکاری اومدیم
-خوبه که اومدید اتفاقا کارتون دارم
مریم :ها ؟ بگو بینم کارت چیه
-راستش من هر کاری کردم نتونستم ساعت کلاس ها و ساعت های کاری امیر علی رو پیدا کنم
شقایق:اینکه مشکلی نیست دختر خاله من هم همکارشه هم همکلاس
با ذوق از جا پریدم:
-جدی میگی کی هست کجاست الان
شقایق:مسعول بسیج بانوانه
-اه خانم حسینی رو میگی؟
چشماش رو باریک کرد و گفت:
شقایق:تو از کجا می شناسیش ؟
-از اونجا که الان پیشش بودم و رفتم عضو بسیج شدم
دهن دوتاشون از تعجب باز موند :
مریم:تو میخوای بری بسیج ؟ تو کجا بسیج کجا ؟
- هه چه خوش خیالی ها من فقط برای نزدیکی به امیر علی رفتم اونجا
مریم:یعنی جدی جدی نمیخوای بیخیال این بیچاره بشی ؟
-امکان نداره باید ادب بشه
رو به شقایق گفتم:
-حالا به نظرت دختر خالت آمار میده؟
شقایق: آره بابا ببین چطور خودم تخلیه اط لاعاتیش کنم کارت نباشه
-مرسی گلم فقط مواظب باش نفهمه واسه منه گندش در بیاد
شقایق:اوکی بابا خیالت راحت تا فردا خبرش بهت میدم
-ممنون عشقم
مریم با افسوس سری تکون داد و گفت:
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت۴۱
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
هی چی بگم که تو حرف حرف خودته حالا پاشید بریم به کلاسمون برسیم
بعد از کلاس اون روز و راحت شدن خیالم از آم ار گیری امیر علی همراه خاله گیتی به بازار رفتم و کلی لباس مناس ب نقشم خریدم البته بماند که گیتی بیچاره دهنش از این تغییر باز مونده بود ولی چیزی به روی خودش نمی آورد .
شاید هم فکر می کرد متحول شدم
روز بعد شقایق خبر آورد که امیر علی بجز دوشنبه ها که با خودمون کلاس داره کلاس دیگه ای نداره ولی هروز به دفتر بسیج میاد و قراره بعد پاس کردن این درس برای گرفتن تخصص به روسیه بره
پس وقت زیادی ندارم و باید از راه بسیج بهش نزدیک بشم
روزها می گذشت و من همچنان در پی یک نگاه یا توجه از جانب امیر علی بودم ولی این بشر انگار از جنس سنگ بود و تمام نقشه های من به فنا می رفت
این موضوع من رو بیشتر حرصی می کرد ، شب روز از خودم می پرسیدم
چرا من رو نمی بینه شاید ساعتها خودم رو توی آینه نگاه می کردم برای پیدا کردن عیبی در صورتم ولی به نتیجه ای نمی رسیدم
زیاد رفتنم به دفتر بسیج باعث ایجاد دوستی عمیقی بین منو سحر حسینی شده بود
و من حالا با علاقه و بدون توجه به نقشم برای دیدن امیرعلی به دفتر بسیج می رفتم و البته سحر هم بیکار نبود و هروز دریچه ی جدید ی از فلسفه بسیج و حجاب و عفاف به روی من باز می کرد .
تغییرات ظاهریم دیگه به خاطر امیر علی نبود . بلکه برای خودم بود ولی هنوزم مقاومتهای داشتم در مورد پوشش مثلا اینکه همیشه اون یه کم مو باید بیرون باشه ولی نوع لباسم م عقول تر شده بود
و البته آرایشم کمتر
نویسنده : فاطمه صابری
#نشرمحتوایکانالباذکرلینکمجازاست
🌍 eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
42.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ #سلام_فرمانده_جهانی ♥️
🌏 استقبال مردم کشور پاکستان
از حاج #ابوذر_روحی
📆 شنبه ۲۴ تیر ماه
📍 پاکستان ، لاهور
#امام_زمانعج
#نشرمحتوایکانالباذکرلینکمجازاست.
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَجبحقالزینب؏
─┅•═𖠇ঊঈ🌹ঊঈ𖠇═•┅─
eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
─┅•═𖠇ঊঈ🌹ঊঈ𖠇═•┅─
نـســل ظہــ♡ـــوࢪ🇮🇷
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت۴۲
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
یک روز که مثل هم یشه که برای دیدن سحر رفته بودم پوشه ای دستم داد تا به دست امیر علی ب رسونم
تقه ای به در زدم و وارد دفترش شدم :
-سلام آقای فرهانی
مثل همیشه سرش برای نگاه کردن بالا نیومد و سر به زیر جواب داد:
-سلام بفرمائ ید
-این پرونده رو خانم حسینی دادن بدم شما
-ممنون
یک لح ظه فقط یک لحظه کودک درونم شیطنتش گل کرد که اذیتش کنم
پ رونده رو سمتش گرفتم ، دستش رو که برای گرفتن پرونده دراز کرد
سمت خودم کشیدم پوف کلافه ای کشید ، دوباره سمتش گرفتم اینبار هم دستش که بلند شد سمت خودم کشیدم
کلافه دستی بین موهاش کشد و گفت :
- مشکلی پیش اومده خانم مجد؟
-با شیطنت خندیدم:
-نه مشکلی نیست فقط میخوام بدونم چرا نگاه نمیکنی ؟ مگه چی میشه ؟
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت۴۳
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خواهش می کنم خانم مجد اگه شما کاری ندارید، من کلی کار دارم
اوه بی ادب منظورش اینه برو بیرون بازم حرصی شدم پرونده رو سمتش گرفتم همینکه دستش رو برای گرفتن پرونده جلو اورد با یک تصمیم آنی بچگانه دستش رو گرفتم و گفتم:
-مثلا الان چی شد خوردمت بی خیال بابا
یک لحظه حس کردم بیچاره سکته کرد تندی دستش رو کشید و فریاد کشید:
-با چه اجازه ای همچین کاری کردی ؟
با صدای دادش ترس توی دلم ر ی خت فکر نمی کردم اینقد ناراحت بشه
-ببین آقای ..
-ساکت شو برو بیرون همین الان دیگه نمیخوام چشمم بهت بیوفته فهمیدی ؟
-ولی گوش کن..
-گفتم برو بیرون
با بغض پرونده رو روی میز گذاشتم و از دفترش بیرون زدم ،سمت ماشینم دویدم می دونس تم کارم اشتباه بوده ولی باید میز اشت معذرت خواهی کنم من فقط آنی تصمیم گرفتم
-وای دریا این چه کاری بود ؟ چه کار احمقانه ای کردی
صدای هق ه قم کل ماشین رو گرفته بود و یه فکر موزی داشت عین خوره مغزم رو میخورد اون به من گفت نمیخوام دیگه چشمم بهت بیوفته
وای خراب کردم حالا اگه دلم براش تنگ شد چکار کنم؟!..
🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت۴۴
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
با این فکر محکم وسط اتوبان ترمز کردم که با بوقهای اعتراض زیادی روبه رو شد، آروم ماشین رو گوشه ای کشیدم
چرا من باید دلم براش تنگ بشه ؟ چرا همچین فکری کردم ؟ اصلا این چه احساسیه که وقتی می بینمش قلبم میلرزه ؟ چرا هروز که به دفتر بسیج میرم ناخودآگاه منتظر دیدنش میشم ؟ چی داره به سرم میاد ؟
به دستم نگاه کردم همون دستی که دست امیر علی رو گرفته بود . خدا ی من یک لحظه تنم از فکر اینکه دست امیرعلی توی دستم بوده گرم شد . دستش چه گرمای داشت انگار هنوزم دستم گرمه
ناخود آگاه دستم سمت لبام رفت و اون رو بوسیدم
دادی کشیدم چرا ؟ چرا ؟ چی شده ؟ و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن من این رو نمی خواستم من فقط می خواستم ازش انتقام بگیرم پس چرا الان ناراحتیش داره داغونم می کنه
خودم رو به لواسون خونه عزیز رسوندم باید با یکی حرف بزنم و چه کسی بهتر از گیتی
تلفنی به مامان خبر دادم که چند روز خونه عزیز میمونم و از اونجای که اتاق مخصوصی اونجا داشتم بدون براداشتن وسیله ای حرکت کردم
تا شب که گیتی بیاد توی اتاق بودم و به امیر علی و عصبانیتش فکر می کردم شب وقتی گیتی اومد شروع کردم به تعریف کردن جریان از اول تا اون روز
گیتی :خوب این یه لجبازی بچه گانه بوده پیش میاد بیخیال شو بهش فکر نکن عزیزم
-ولی چیزای دیگه هم هست
- مثلا چی؟چیه ک اینطوری به همت ریخته؟
با بغض گفتم:...
نویسنده : فاطمه صابری
🍁🍃🍂🍁🍃🍁🍂🍁
#نشرمحتوایکانالباذکرلینکمجازاست
🌍 eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱🌸🌱
#مهدی_در_غدیر
❇️سلام فرمانده
❇️"الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ عَلی اِبنِ اَبی طالِب وَ الْأَئِمَّه المعصومینِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ"
سپاس خدا را که ما را از کسانی قرار داد که به ولایت امیرالمومنین علی (ع) و ائمه اطهار (ع) تمسک می جویند
🌸عید سعید غدیر خم بر همه ی شیعیان و محبین حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام مبارک باد.
#امام_زمانعج
#سلام_فرمانده
#غدیری_ام
╭┈───────🦋࿐
「 🦋 #پویش_جهانی_سلام_فرمانده 」
╰─┈➤ •❥࿐❥᭄͚ٖٜ──
أللّھمّ؏ـجِّلْلولیِّڪألْفرجبحِّقالزینب؏
🌍eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
❧࿐༅𑁍❃❥︎♥️❥︎❃𑁍༅࿐❧
💠 #نشرمحتوایکانالباذکرلینکمجازاست
نـســل ظہــ♡ـــوࢪ🇮🇷
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
.🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت۴۵
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
گیتا وقتی می بینمش دلم می لرزه نگاهم دست خودم نیست همش دنبالشه دوس دارم همیشه ببینمش الان از اینکه دس تش رو گرفتم هنوز بدنم داغه گیتی من میترسم از اینکه دیگه نبینمش من جونم داره به لبم میرسه از اینکه ازم متنفره من چم شده ؟ گیتا من چم شده ؟
ا ینا رو گفتم و با صدا شروع کردم به گریه کردن . آروم بغلم کرد و گفت :
- هی ش عزیزم آروم باش ، عزیزم آروم ، دوسش داری ؟ آره دریا عاشق شدی ؟
انگار جریان برق از بدنم رد شد:
-نه ...نه...این امکان نداره من نمیتونم دوسش داشته باشم
کلافه بلند شدم سمت پنجره رفتم احساس خفگی داشتم پنجره رو برای هوای تازه ای باز کردم ولی نشد هنوزم احساس خفگی داشتم با خودم تکرار کردم :
-نه من دوس ش ندارم نه من هیچ وقت عاشق امیر علی نمیشم من ازش بدم میاد من فقط میخوام حرصش بدم
ولی دلم با یه پوزخند وسط افکارم اومد پس این حالتای که داری چیه چشمام رو بستم تا افکار رو دور کنم ولی صورت امیر علی توی ذهنم نقش بست اشکام دوباره از گونم جاری شد بازم حس شیرینی مثل نسیم از قلبم عبور کرد روی زمین زانو زدم با همون گریه گفتم :
گیتی من دوسش دارم ،.... من عاشقش شدم
دوباره بغلم کرد:
-ولی دریا میدونی که این عشق اشتباه ، تا جون نگرفته تمومش کن
-میدونم ، میدونم مگه من خواستم که جون بگیره که الان بخوام فراموشش کنم من این رو نمی خواستم
- عزیزم ...عزیزم
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت۴۶
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
سلام ...آقای فراهانی
با تعجب نگاه کوتاهی بهم ان داخت و بعد از جواب دادن به سلامم گفت:
-ببخشید انگار حرفای اون روزم رو فراموش کردید که بازم اینجا هستید؟ خواهش می کنم دیگه اینجا نیاید
دوباره بغض تو گلوم نشست. ناخوآگاه گفتم :
- امیر علی ...
با دست رو دهنم کوبیدم وای حواس م نبود ابرو های امیر علی هم از تعجب بالا پرید تند گفتم:
-ببخشید...ببخشید حواس م نبود
سری تکون داد گفت:
- بهتره برید خانم مجد
-ولی من اومدم معذرت خواهی کنم بخدا منظوری نداشتم اصلا خودمم نمیدونم چرا همچین کار اشتباهی کردم خواهش می کنم من رو ببخشید
-ببینید خانم مجد این که شما به اشتباه خودتون پی بردید خوبه و منم شما رو می بخشم ولی فرقی در اصل موضوع نداره به ن ظ ر من بهتره دیگه من و شما با هم رو در رو نشیم
-ولی...
-خواهش میکنم خانم اینطور بهتره
با صدای که بزور شنیده می شد گفتم :
-با...شه
با غمی عمیق از اتاقش خارج شدم سردر گ م بودم نمیدونستم حالا باید چکار کنم چیزی هم به آخر ترم نمونده بود و من داشتم از دستش می دادم قل بم از اینکه شاید دیگه نبینمش فش رده شد ولی چه باید می ک ردم همه چی تقصیر خودم بود تقصی ر بچگ ی کردنم کاش اصلا پا تو این بازی نمیزاشتم.
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت۴۷
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
روزهای بعد هم همینطور با بی محلی امیر علی گذشت هر راهی برای نزدیک شدن بهش پیدا می کردم رو می بست حتی
اجازه نزدیک شدن هم بهم نمیداد چه برسه به اینکه بخوام دلش رو به دست بیارم
روز به روز افسرده تر می شدم و دیگه خبری از اون دریا شاد و شیطون نبود
دیگه از تیپ های دریای خبری نبود دیگه آرایش برام مهم نبود
وقتی امیر علی نگاهم نمی کرد هیچی مهم نبود .
شکست رو پذیرفته بودم و تصمیم گرفتم دیگه باهاش رودر رو نشم ولی همیشه و همه جا نگاهم بهش بود همیشه پنهانی نگاهش می کرد
یک روز که داشت به سمت مسجد می رفت با فاصله دنبالش رونه شدم مثل همیشه سر به زیر بود .
ته دلم لرزید از پاک بودنش چقدر خوبه امیر علی که چشمت به کسی نیست چقد خوبه که خیالم راحته ، اگه به یکی نگاه می کردی می مردم از غم ، هرچند الان دارم توی غم دست و پا میزنم ولی درد اینکه بفهمم نگاهت که برای من نیست برای کس دیگه ی باشه من رو می کشه
برای وضو گرفتن کنار حوض جلوی مسجد نشست . تسبیح فیروزه ای که همیشه دستش بود رو کنارش روی لبه ی حوض گذاشت ، موقعه رفتن فراموش کرد که تسبیح رو برداره با عجله سراغ تسبیح رفتم و اون رو برداشتم مثل یک شی مقدس به لبهام نزدیک کردم بوسه آرومی روش نشوندم
نویسنده : فاطمه صابری
#نشرمحتوایکانالباذکرلینکمجازاست
🌍 eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
نـســل ظہــ♡ـــوࢪ🇮🇷
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت۴۸
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
تصمیم داشتم اون رو بهش برگردونم ولی مگه چی می شد اگه چندروز بیشتر دستم باشه ؟ به کجا بر میخورد ؟
چند هفته دیگه هم به سرعت گذشت و به پایان ترم نزدیک شده بودیم قرار بود از هفته بعد برای فرجه امتحانات تعطیل کنن
حال مرغ سر کنده ای رو داشتم ، عشقم کسی که دیوانه وار دوست داشتم، داشت برای همیشه از من دور می شد و من همچنان جر نگاه کردن به ا ون کاری از دستم بر نمی ا ومد
دوباره به گیتی پناه بردم با دیدنم کلی تعجب کرد:
-دریا....چی شدی تو ؟ چرا اینقد داغونی ؟
-گیتی.... امیر علی داره میره
با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن
-حالا چکار کنم ؟ اگه نبینمش میمیرم دلم به دیدنش خوش بود حالا چه خاکی به سرم بریزم ؟
-مگه قرار نبود فراموش کنی ها ؟ مگه قرار نبود نزاری جون بگیره ؟ پس چی شد ؟
-نشد ...نشد گیتی نشد حتی بهم اجازه نداد نزدیکش بشم تا فرصتی داشته باشم عاشقش کنم تا عشقم رو بهش نشون بدم همش ر دم کرد
-دریا ...دریا ...مگه نگفت م بهت چرا اینقد ر پیش رفتی ؟ چر ا؟
-دست خودم نبود بخدا ، بابا دست خودم نیست این دل لامصب عقلم رو از کار انداخته
-حالا چی شده که اینطور داغونی دنیا که به اخر نرسیده هنوزم وقت داری برای به دست آوردنش
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت۴۹
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
نه ندارم دردم همینه ندارم
-چرا مگه همکلاست نیست؟
-چرا ولی داره برای ادامه درسش میره خارج کشور
کنارم سر خورد و روی زمین نشست:
-وای خدای من نه ، آخه چرا داره میره ؟
-از اولم قرار بود بره بورسیه شده این ترم هم فقط برای مشکل یه درس اینجا بود
-وای ...وای ...دریا تو همه اینها رو میدونستی و باز دل دادی ؟ به دلت اجازه دادی تا این حد پیش بره
هق زدم:
-دست خود لعنتیم نبود اصلا نمیدونم چطور بهش دل بستم
-خوبه ..خوبه پاشو خودت رو جمع کن من نمیزارم تو هم عین من بشی باید بهش بهش بگی قبل اینکه بره
-چی من برم بهش بگم ؟
-آره مگه چیه ؟ تو باید تلاش خودت رو بکنی تا مثل من پشیمون نشی ببین دریا این عشق نباید اتفاق می افتاد ولی حالا که افتاده برای به دست اوردنش باید از خیلی چیزا بگذری یکیشم غرورته
-ولی من می ترسم اگه بازم پسم زد ؟ اگه ...اگه... مسخرم کرد ...اگه...
-اگه ، اگه نداریم احتمال هر چیزی هست ولی باید تلاش خودت رو بکنی چون وقتی نموند باشه؟
کمی فکر کردم دیدم حق با گیتیه حتی اگر به قیمت نابود شدن غرورم هم باشه دوس دارم امیر علی بدونه که عاشقشم باید بهش بگم این تنها و آخرین فرصت منه
-باشه بهش میگم...
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت۵۰
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
آفرین دختر خوب حالا هم بهتره خوب استراحت کنی عین میت شدی سرحال که شدی بهتر تصمیم می گیری
بعد از یه استراحت حسابی و کلی فکر کردن انرژی تازه ای پیدا کردم ته دلم امیدی بود که نمیدونم از کجا بود ولی امید داشتم امیر علی عشقم رو بپذیره
بعد از چند روز فکر کردن و حسابی بالا پایین کردن موضوع تصمیم گرفتم هم تسبیح رو بهش پس بدم هم حرف دلم رو بزنم
با استرس سمت اتاقش رفتم عرق سردی روی بدنم نشسته بود قلبم توی دهنم می کوبید تا جلوی اتاق چند بار از کار م پشیمون شدم ولی با این فک ر که این آخرین فرصت ه خودم رو آروم می کردم
با صدای امیر علی که می گفت:
-بفرمایید داخل
داخل شدم:
سلام...
با مکثی جوابم رو داد:
-سلام بفرمائ ید؟
-راستش می خواستم اگه میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم آخه کار مهمی دارم
-بله فرمایید در خدمتم
انگار از دفعه های قبل خیلی آرومتر شده بود چون دیگه بیرونم نکرد با استرس تسبیح توی دستم رو فشردم و سمت در رفتم در رو بستم با اینکه تعجب کرده بود ولی چیزی نگف ت روی صندلی نزدیک میزش نشستم استرسم بیشتر شده بود و نمی تونستم حرفی بزنم چند دقیقه که گذشت با صداش به خودم اومدم:
نویسنده : فاطمه صابری
#نشرمحتوایکانالباذکرلینکمجازاست
🌍 eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 الـــلـــه اکـــبـــر 🇮🇷
🔴 پخش و تحلیل سرود
#سلام_فرمانده
از تلویزیون اسرائیل !👌✊
وقتی...👇
عدو شود سبب خیر
اگر خدا خواهد...🤲
فعلا با فیلم هامون صفا کنید😍
ان شاءالله بزوووودی 😍 در محضر آقا جانمون ، امام زمانمون، حضورا خدمت می رسیم ... 😍✌️🇮🇷
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَجبحقالزینب؏
─┅•═𖠇ঊঈ🌹ঊঈ𖠇═•┅─
eitaa.com/Salamfarmandeh_jahani
─┅•═𖠇ঊঈ🌹ঊঈ𖠇═•┅─
#نشرمحتوایکانالباذکرلینکمجازاست.