#مصائب_فاطمیه
◼️ حکایت جانسوز "بیت الاحزان" فاطمه زهرا سلام الله علیها...
◼️ اصحاب سقیفه، بی رحمی را به کجا رسانند ؟!
پیرمرد های مدینه و همسایه های خانه امیرالمؤمنین علی علیه السلام گرد هم آمدند، به حضور امیرالمؤمنین علی علیه السّلام مشرف شدند و گفتند:
«یا اباالحسن! فاطمه شب و روز گریه میکند، هیچ کدام از ما شب در رختخواب به خواب نمی رویم. روزها هم بر مشغله و کسب معاش آرام و قرار نداریم. ما از تو تقاضا میکنیم که فاطمه علیهاالسلام یا شبها گریه کند یا روزها. »
حضرت امیر علیه السلام فرمود: «اشکالی ندارد. »
وقتی علی علیه السّلام به سراغ فاطمه اطهر علیهاالسلام رفت، دید که گریه آن بانوی معظمه دمی آرام نمی گیرد و تسلیت گویی به او ثمری ندارد.
هنگامی که چشم آن بانو به حضرت امیر علیه السلام افتاد، لحظه ای آرام شد.
علی علیه السّلام به وی فرمود:
«ای دختر پیغمبر خدا صلی اللَّه علیه و آله و سلم! پیرمرد های مدینه از من خواسته اند که از تو بخواهم یا شب گریه کنی یا روز. »
فاطمه اطهر علیها السّلام فرمود:
«یا اباالحسن! من چندان در میان این مردم نمی مانم. به زودی از میان این مردم میروم. یا علی! به خدا قسم من شب و روز میگریم تا اینکه به پدرم ملحق شوم. »
حضرت امیر علیه السلام فرمود:
«ای دختر رسول خدا! تو صاحب اختیاری ، هر چه میخواهی همان را انجام بده . »
از آن به بعد، موقعی که صبح میشد، فاطمه اطهر، دست حسن و حسینش را میگرفت و از مدینه خارج میشد و در نزدیکی بقیع و قبور شهدا، مشغول گریه می شد.
و إذا وهجتها الشمس تفيّأت بظلّ أراكة هناك؛فبلغ ذلك الرجلين فقطعاها
▪️و وقتی که نزدیک ظهر شده و آفتاب سوزان می شد، به سایه درختی که در آن جا بود، پناه می بردند و آن جا می گریستند.
اما وقتی که خبر آن درخت خشکیده و گریه کردن های فاطمه زهرا و حسنینش علیهم السلام به گوش عمر و ابوبکر رسید، آن دو آمدند و آن درخت خشکیده را نیز قطع کردند.
فلما خرجت في اليوم الثاني رأت الأراكة قد قطعت،فجلست تبكي ذلك اليوم في الشمس
▪️روز دوم که فاطمه زهرا همراه حسنینش علیهم السلام آمدند، دیدند که آن درخت را قطع کردند. پس در آن روز نشستند و زیر آفتاب سوزان گریه کردند.
نزدیک غروب وقتی که امیرالمؤمنین علی علیه السلام به دنبال آن ها آمد و حال آن ها را دید،نگاه بی رمقی به طرف آسمان انداخت و فرمود :
اللهم أنت شاهد كل نجوى و موضع كل شكوى؛اللهم إنك ترى ما يفعل بآل نبيك و صفيك.
▪️خدايا تو شاهد هر نجوایی و شنونده هر شکوایی....
خدا تو خوب می بینی که با عترت رسولت، این قوم چه میکنند....
ثم صنع ظلالا من جريد النخل و سمّاه ب«بيت الأحزان».فجعلت تخرج إليه.فاتفق المنافقون و هدّموه،فجعلت تخرج إلى مقابر الشهداء و تبكي .
▪️سپس امیرالمومنین علیه السلام از آن به بعد با چوبه نخلی یک سایبانی برای آن ها درست کرد تا زیر سایه آن گریه کنند و نام آن را " *بیت الاحزان* " گذاشت.
اما باز منافقین دست به دست هم دادند و آن را نیز خراب کردند.
دگر از آن روز به بعد، فاطمه زهرا سلام الله علیها همراه حسنینش بر سر قبور شهدا در بقیع می رفت و در آن جا تا شب گریه و زاری میکرد. و وقتی که شب فرا میرسید، حضرت امیر علیه السلام میآمد و فاطمه اطهر سلام الله علیها را به منزل خود باز میگرداند.
📚الزهراء عليها السّلام في السنة و التاريخ و الأدب:ص ٥٤٢
📚 مجالس الاحزان في احوال فاطمه( نسخه خطی)
📚بحارالانوار ج ۴٣ص١٧۴(با کمی اختلاف)
#مصائب_فاطمیه
◼️ وقتی که فاطمه زهرا سلام الله علیها از بلال میخواهد تا دوباره اذان بگوید...
درد و جراحات ، فاطمه زهرا سلام الله علیها را ساعت به ساعت رنج می داد و چون درد حضرت شدید میشد، غش می کردند.
روزی پیغام برای بلال فرستادند تا اذان بگوید تا بدین وسیله روزگار حیات رسول خدا صلی الله علیه و آله به یاد آورد.
بلال مدتی بود که اذان گفتن را ترک کرده بود ولی با اصرار فاطمه زهرا سلام الله علیها آمد که اذان بگوید.
فاطمه زهرا سلام الله علیها رو به طرف فضة نمود و فرمود :
مادامی که بلال، اذان می گوید بستر مرا کنار درب خانه ببر تا صدای بلال را خوب بشنوم.
لأنها لم تكن تقوّي على حمل الفراش ذلك؛أن ضلعا من أضلاعها قد كسر
▪️حضرت این درخواست را از فضة نمود چون از آن جا که استخوانی از پهلویش شکسته شده بود، توانایی آن را نداشت که خودش بسترش را جابجا کند.
بلال اذان را شروع کرد و وقتی که گفت :الله اکبر؛ حضرت ناله ای زد و آهی از دل برآورد.
و وقتی که به "اشهد ان محمد رسول الله" رسید، فاطمه زهرا سلام الله علیها فریاد زد :
پدر جان! ای رسول خدا!
اسمت را بر مناره ها می آورند ولی جسمت بین خاک است.
ثم وقعت على الأرض مغشيا عليها.ركض الحسنان و قالا:يا بلال! اقطع الأذان،لقد أغمي على أمّنا.
▪️سپس حضرت روی زمین افتاده و از هوش رفتند.
امام حسن و امام حسین علیهما السلام چون حال مادرشان را دیدند، رفتند و به بلال گفتند :دگر اذان را قطع کن که مادرمان از هوش رفت.
📚 اعلموا اَنّی فاطمة ج١٠ص۶۶٩
#مصائب_فاطمیه
◼️ حکایت جانسوز "بیت الاحزان" فاطمه زهرا سلام الله علیها...
◼️ اصحاب سقیفه، بی رحمی را به کجا رسانند ؟!
پیرمرد های مدینه و همسایه های خانه امیرالمؤمنین علی علیه السلام گرد هم آمدند، به حضور امیرالمؤمنین علی علیه السّلام مشرف شدند و گفتند:
«یا اباالحسن! فاطمه شب و روز گریه میکند، هیچ کدام از ما شب در رختخواب به خواب نمی رویم. روزها هم بر مشغله و کسب معاش آرام و قرار نداریم. ما از تو تقاضا میکنیم که فاطمه علیهاالسلام یا شبها گریه کند یا روزها. »
حضرت امیر علیه السلام فرمود: «اشکالی ندارد. »
وقتی علی علیه السّلام به سراغ فاطمه اطهر علیهاالسلام رفت، دید که گریه آن بانوی معظمه دمی آرام نمی گیرد و تسلیت گویی به او ثمری ندارد.
هنگامی که چشم آن بانو به حضرت امیر علیه السلام افتاد، لحظه ای آرام شد.
علی علیه السّلام به وی فرمود:
«ای دختر پیغمبر خدا صلی اللَّه علیه و آله و سلم! پیرمرد های مدینه از من خواسته اند که از تو بخواهم یا شب گریه کنی یا روز. »
فاطمه اطهر علیها السّلام فرمود:
«یا اباالحسن! من چندان در میان این مردم نمی مانم. به زودی از میان این مردم میروم. یا علی! به خدا قسم من شب و روز میگریم تا اینکه به پدرم ملحق شوم. »
حضرت امیر علیه السلام فرمود:
«ای دختر رسول خدا! تو صاحب اختیاری ، هر چه میخواهی همان را انجام بده . »
از آن به بعد، موقعی که صبح میشد، فاطمه اطهر، دست حسن و حسینش را میگرفت و از مدینه خارج میشد و در نزدیکی بقیع و قبور شهدا، مشغول گریه می شد.
و إذا وهجتها الشمس تفيّأت بظلّ أراكة هناك؛فبلغ ذلك الرجلين فقطعاها
▪️و وقتی که نزدیک ظهر شده و آفتاب سوزان می شد، به سایه درختی که در آن جا بود، پناه می بردند و آن جا می گریستند.
اما وقتی که خبر آن درخت خشکیده و گریه کردن های فاطمه زهرا و حسنینش علیهم السلام به گوش عمر و ابوبکر رسید، آن دو آمدند و آن درخت خشکیده را نیز قطع کردند.
فلما خرجت في اليوم الثاني رأت الأراكة قد قطعت،فجلست تبكي ذلك اليوم في الشمس
▪️روز دوم که فاطمه زهرا همراه حسنینش علیهم السلام آمدند، دیدند که آن درخت را قطع کردند. پس در آن روز نشستند و زیر آفتاب سوزان گریه کردند.
نزدیک غروب وقتی که امیرالمؤمنین علی علیه السلام به دنبال آن ها آمد و حال آن ها را دید،نگاه بی رمقی به طرف آسمان انداخت و فرمود :
اللهم أنت شاهد كل نجوى و موضع كل شكوى؛اللهم إنك ترى ما يفعل بآل نبيك و صفيك.
▪️خدايا تو شاهد هر نجوایی و شنونده هر شکوایی....
خدا تو خوب می بینی که با عترت رسولت، این قوم چه میکنند....
ثم صنع ظلالا من جريد النخل و سمّاه ب«بيت الأحزان».فجعلت تخرج إليه.فاتفق المنافقون و هدّموه،فجعلت تخرج إلى مقابر الشهداء و تبكي .
▪️سپس امیرالمومنین علیه السلام از آن به بعد با چوبه نخلی یک سایبانی برای آن ها درست کرد تا زیر سایه آن گریه کنند و نام آن را " *بیت الاحزان* " گذاشت.
اما باز منافقین دست به دست هم دادند و آن را نیز خراب کردند.
دگر از آن روز به بعد، فاطمه زهرا سلام الله علیها همراه حسنینش بر سر قبور شهدا در بقیع می رفت و در آن جا تا شب گریه و زاری میکرد. و وقتی که شب فرا میرسید، حضرت امیر علیه السلام میآمد و فاطمه اطهر سلام الله علیها را به منزل خود باز میگرداند.
📚الزهراء عليها السّلام في السنة و التاريخ و الأدب:ص ٥٤٢
📚 مجالس الاحزان في احوال فاطمه( نسخه خطی)
📚بحارالانوار ج ۴٣ص١٧۴(با کمی اختلاف)
#مصائب_فاطمیه
◼️ وقتی که فاطمه زهرا سلام الله علیها از بلال میخواهد تا دوباره اذان بگوید...
درد و جراحات ، فاطمه زهرا سلام الله علیها را ساعت به ساعت رنج می داد و چون درد حضرت شدید میشد، غش می کردند.
روزی پیغام برای بلال فرستادند تا اذان بگوید تا بدین وسیله روزگار حیات رسول خدا صلی الله علیه و آله به یاد آورد.
بلال مدتی بود که اذان گفتن را ترک کرده بود ولی با اصرار فاطمه زهرا سلام الله علیها آمد که اذان بگوید.
فاطمه زهرا سلام الله علیها رو به طرف فضة نمود و فرمود :
مادامی که بلال، اذان می گوید بستر مرا کنار درب خانه ببر تا صدای بلال را خوب بشنوم.
لأنها لم تكن تقوّي على حمل الفراش ذلك؛أن ضلعا من أضلاعها قد كسر
▪️حضرت این درخواست را از فضة نمود چون از آن جا که استخوانی از پهلویش شکسته شده بود، توانایی آن را نداشت که خودش بسترش را جابجا کند.
بلال اذان را شروع کرد و وقتی که گفت :الله اکبر؛ حضرت ناله ای زد و آهی از دل برآورد.
و وقتی که به "اشهد ان محمد رسول الله" رسید، فاطمه زهرا سلام الله علیها فریاد زد :
پدر جان! ای رسول خدا!
اسمت را بر مناره ها می آورند ولی جسمت بین خاک است.
ثم وقعت على الأرض مغشيا عليها.ركض الحسنان و قالا:يا بلال! اقطع الأذان،لقد أغمي على أمّنا.
▪️سپس حضرت روی زمین افتاده و از هوش رفتند.
امام حسن و امام حسین علیهما السلام چون حال مادرشان را دیدند، رفتند و به بلال گفتند :دگر اذان را قطع کن که مادرمان از هوش رفت.
📚 اعلموا اَنّی فاطمة ج١٠ص۶۶٩