✨بخشی از متن وصیت نامه شهیدبلباسی که خطاب به همسر بزرگوارشون خانم محبوبه بلباسی نوشتند👆
💌 فقط اون خطش که گفته:«الان که اینها را نوشتم، خیلی دلتنگ شدم و گریه امانم نمی دهد.
اگر خدا شهادت را نصیبم کرد، آن را مدیون تو هستم» 😭😭
هدیه به روح مطهرشون و توفیقات بیشتر همسرشون صلوات🥀
اگر دوست دارید کتابش رو بخونید👇🏻
https://eitaa.com/Pack_martyrs/475
ازقشنگتریندعاهاییکهشنیدماینبود:
‹وَلاتُعَنِّنیبِطَلَبِمالَمْتُقَدِّرْلیفیهِرِزْقاً›
درجستجویآنچهبرایممقدرنکردهای
خستهاممکن...🚶♂🖤
‹🕊🔖
#قسمت_یکم
شهید نوید صفری🌷 متولد ۱۳۶۵ استان تهران برای انجام ماموریت سه ماهه به سوریه اعزام شده بود و پس از پایان ماموریت به درخواست خود او و با اجازه فرماندهان به دیرالزور البوکمال اعزام شد؛ تا اینکه طی نبرد سنگین با تروریستهای داعش 🔥در ۱۵ آبان سال ۹۶ در شهر البوکمال زخمی شد و به اسارت تروریستها 😭در آمد. به همین دلیل، تاریخ شهادت 🌷او را ۱۵ و بعضا ۱۹ آبان سال ۹۶ دانستهاند.
مدتها خبری از او نبود تا اینکه با آزادی کامل شهر البوکمال از لوث تروریستهای تکفیری در تاریخ ۵ آذر ماه ۱۳۹۶ پیکر مطهر💟 او شناسایی و مشخص شد که همچون سالار و سرور شهیدان، مظلومانه به شهادت🥀 رسیده و سر از پیکرش جدا شده است.
او وصیت کرد که پیکر مطهرش را در حرم امام رضا(ع) طواف داده و در جوار شهید مدافع حرم رسول خلیلی⚘ با لباس پاسداری به خاک بسپارند.
#زندگینامه
#شهید_نوید_صفری🌷
💌⃟ 🕊¦⇢ #نویدانه
💌⃟ 🕊¦⇢ #بانوید_تا_خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادٺیگانهدورانجانجانانطلایهداࢪشهیدان
خارچشمدشمنان،نائبامامزمان(عج)مباڪ؛
٢٩فروردینسالروزولادٺعلمدارانقلابامام خامنهاےعزیز🥳♥️:)))!
#رهبرانه🌿
#ماه_رمضان
چله#دعای_فرج😍
روز: بیست و پنجم
به نیت:↷
شهید محمد حسین محمد خانی 💚
۱_تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج)
۲_حاجت روایی شما بزرگواران
۳_عاقبت بخیری همه جوونااا
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
کانال رسمی شهید نوید صفری♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت119
به همراه علی به سمت اتاقش رفتیم
در اتاقش و که باز کرد
همه چی مرتب و منظم بود
علی از داخل کمد لباس منزلی شو برداشت و گفت: من میرم تو پذیرایی ،تو هم راحت باش استراحت کن
- باشه
بعد رفتن علی لباسامو درآوردم و روی تختش دراز کشیدم از اینکه روی تختش دراز کشیده بودم احساس خوبی داشتم اینقدر خسته بودم که خوابم برد
با صدای علی بیدار شدم
علی: آیه جان ،بیدار شو الاناست که مهمونا برسن
- چشم
علی : از مامان برات یه چادر رنگی هم گرفتم ،گذاشتمش روی میز
- باشه خیلی ممنون
علی رفت سمت قفسه کتاباش
منم بلند شدم
رفتم سمت آینه ،روسریمو روی سرم مرتب کردم چادرمو گذاشتم روی سرم برگشتم دیدم علی داره نگام میکنه با نگاه من سرش و چرخوند سمت قفسه کتابا از کارش خندم گرفت
از اتاق رفتم بیرون،دست و صورتمو که شستم وضو گرفتم بر گشتم توی اتاق علی دیدم علی یه سجاده برای خودش پهن کرده یه سجاده هم چند قدم عقب تر برای من اولین نماز دونفره مون و با عشق خوندیم بعد از تمام شدن نماز علی برگشت سمتم با لبخندی که بر لب داشت گفت : قبول باشه خانومم
-قبول حق باشه
بعد سجاده رو جمع کردمو گذاشتم روی میز
به علی نگاه کردم در حال ذکر گفتن بود گفتم: علی جان نمیای؟
علی: یه دو رکعت نماز دیگه بخونم میام
منم رفتم روی تخت نشستم و گفتم: پس صبر میکنم نمازت که تمام شد با هم میریم
علی لبخندی زد و چیزی نگفت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت120
به همراه علی وارد پذیرایی شدیم
کم کم مهمونا اومدن
فامیل های علی اینقد خوش برخورد و شوخ بودن که اصلا احساس غریبگی نمیکردم
بعد از رفتن مهمونا به فاطمه کمک کردم ظرفای میوه رو شستیم با صدای علی که صدام میکرد برگشتم نگاهش کردم
علی : آیه جان بریم؟
-چشم الان میام
فاطمه: آیه بمون صبح برو
( نمیدونستم چی باید بگم که علی گفت):آیه چیزی نیاورد با خودش ،اینجوری سختشه
با حرف علی فاطمه چیزی نگفت
بعد رفتم سمت اتاق علی چادر و تا کردم گذاشتم روی میز ،چادر خودمو سرم کردم ،کیفمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون
از پدر و مادر علی خداحافظی کردم ،خواستم برم آشپزخونه از فاطمه خداحافظی کنم که
علی گفت : فاطمه رفت خونش
از پله ها پایین اومدیمو سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
توی راه هر چی با امیر تماس گرفتم گوشیش خاموش بود
سارا هم جواب نمیداد
علی: چی شده؟
- نمیونم چرا گوشی امیر خاموشه
علی: خوب حتما خوابیده گوشیشو خاموش کرده
-خو الان من چه جوری برم خونه،ساعت یک و نیمه نصف شبه ،کلید ندارم
علی: واسه سارا خانم زنگ بزن
-اون خرس قطبی که من دیدم الان هفت پادشاه خوابه
علی خندید و چیزی نگفت
رسیدیم جلوی خونه: شروع کردم دوباره زنگ زدن
بعد از چند دقیقه سارا پیام داد نوشته بود: اینقدر خودتو خسته نکن ،جواب نمیدم، درو هم باز نمیکنم ،برگرد همونجایی که بودی...
یعنی هر چی فوحش از بچگی یاد گرفته بودم براش نوشتم علی هم شروع کرد به خندیدن بعدا فهمیدم هر فوحشی که مینوشتم با صدای بلند هم میگفتم
پاک آبروم رفته بود
علی : فک کنم باید آخر ترم چند نمره به سارا خانم بدم...
-البته اگه تا اون موقع زنده موند
علی : اوه اوه ،چه خواهر شوهر ترسناکی
از حرفش خندیدم
علی: خوب الان چیکار کنیم،میخوای بپرم از در خونه برم بالا
- نه بابا نمیخواد ،بریم خونه شما
علی با شنیدن این حرف لبخند زد و بدون هیچ حرفی ماشین و روشن کرد و حرکت کرد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت121
وقتی رسیدیم خونه علی اینا
علی از ماشین پیاده نشد سرشو خم کرده بود و داشت خونشونو نگاه میکرد
-چیزی شده ،چرا پیاده نمیشیم
علی:الان بریم خونه مامان اینا کلی سوال میپرسن که چرا رفتین ،چرا برگشتین ،صبر کن برقای خونه که خاموش شد بریم
از حرفش خندم گرفت ،انگار میخواست یواشکی دور از چشم بقیه دختر ببره خونش
نیم ساعتی داخل ماشین منتظر شدیم تا برقای خونه خاموش شدن
بعد از ماشین پیاده شدیمو مثل دزدا راه میرفتیم...
من تا برسیم اتاق امیر چادرمو گذاشتم روی دهنمو میخندیدم از حرکتایی که انجام میداد
بعدم که رسیدیم اتاق یه نفس راحتی کشید
لباسمو درآوردم روی ایستاده آویزون کردم
رفتم روی تخت نشستم که علی هم بعد از اینکه لباسش و عوض کرد از اتاق رفت بیرون
منم از موقیعت استفاده کردمو روی تخت دراز کشیدم از خجالت پتومو روی سرم کشیدم
بعد از چند دقیقه متوجه شدم علی وارد اتاق شد زیر پتو داشتم خفه میشدم از گرما
یه کم سرمو بیرون آوردمو نفس کشیدم ،یه دفعه صدای زمزمه شنیدم
سرمو به طور نامحسوس چرخوندم دیدم علی در حال نماز خوندنه ،که متوجه شدم داره نماز شب میخونه با دیدن این صحنه خوشحال شدمو با خیال راحت خوابیدم با صدای اذان گوشی علی بیدار شدم ...
بلند شدم دنبال گوشی گشتم ،آخر کنار تخت روی میز پیداش کردم ،زنگ ساعت و قطع کردم ،موقع بسته شدن صفحه چشمم به تصویر زمینه گوشیش خورد عکس منو خودش که خونه بی بی کنار درخت ها گرفته بودیم و گذاشته بود
لبخندی زدمو از اتاق آروم رفتم بیرون ،سمت سرویس وضو گرفتمو برگشتم توی اتاق
دیدم علی نشسته روی تخت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•🪴شادگرداندلِزارمبهنگاهی،گاهی:)!