فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ظلمیعنیبرایشهیدشدن
آفریدهشدیمولیمیمیریم :)❤️
ان شاءالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشین🦋❤️
لطفاً توی این کار خیر ما رو در حد توان خود یاری دهید✨
https://eitaa.com/Navid_safare
•|﷽|•
💌#بخشیازوصیتنامهشهیدخانی :
✍با الها! از این که به بنده ی حقیرت
توفیق دادی که در راهت گام بردارد🌱
تو را سپاس می گویم و از این که
توفیقم دادی که در جبهه در کنار
خالصان و مخلصان راهت قدم
بردارم،تو را شکر و سپاس می گویم🌹
دراین راه دیدار خودت را هم نصیبم گردان🤲
🦋یازدهمین روز#چله_دعای_فرج🦋
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی🌱
#امام_زمان_(ع)
کانال رسمی شهید نوید صفری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌷°°
ما همه
از همان کودکی
دلدادهی تو بودهایم...🙂💕
#نماهنگ_بابارضا🌱
#اندکۍ_حال_خوب😍
نوید دلها 🫀🪖
کار فرهنگی😍🎉 به مناسبت روز تولد شهید نوید مصادف با عید غدیر🦋💯 پخش پک فرهنگی شامل... (جانماز حضرت ز
رفقای عزیز✨
به مبلغ ۱میلیون و خورده ای برای خرید پک ها نیازمندیم🙂♥️
لطفاً لطفاً در حد توان ما رو در این کار خیر همراهی کنید🙏🏻🦋
مطمئن باشید دست خالی نمیرید❣️
حتیییی شده ۵۰۰۰تومان🌺💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت45
هشت روز مونده بود به رفتن عشقم
چقدر این روزها زمان زود میگذره
صبح از خواب بیدار شدم ،ولی حسی به ادامه زندگی نداشتم
تصور اینکه دیگه حسام کنارم نباشه دیونم میکرد
صدای زنگ گوشیم و شنیدم
وبلند شدم
نگاه کردم حسام بود
( اشک تو چشمام جمع شد،یعنی بازم این اسمو رو صفحه گوشیم میبینم )
- جانم
حسام: سلام برنرگسی خودم
- سلام عزیزم
حسام: خوبی نرگسم ؟
- اره
حسام: حسین اقای ما چه طوره ؟-
( چقدر زود اسمشو به زبون آوردی،چقدر زود دلبریهات برای پسرت شروع شده ، نکنه خودت هم باور داری که دیگه نمیبینیش)
حسام: الو نرگسی، چرا جواب نمیدی؟
- (صدام میلرزید): جانم
حسام: آماده شو ،دارم میام دنبالت بریم جایی
- چشم
حسام: الهی فدای چشم گفتنت بشم ،فعلن یاعلی
گوشی از دستم افتاد و نشستم روی تخت ،بعد رفتنت کی قربون صدقه ام بره
کی آرومم کنه
خدایا چقدر سخت داری امتحانم میکنی
خدایا هنوز ترکشای امتحان قبلیت خوب نشدهاااا
به سختی از جام بلند شدم و آماده شدم رفتم پایین
چند دقیقه بعد حسام هم اومد
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
انگار متوجه شد که خیلی گریه کردم
نمیدونستم کجا داریم میریم
بعد نیم ساعت حسام ایستاد
حسام: پیاده شو عزیزم
( از ماشین پیاده شدیم و حسام دستمو گرفت ،دستای سردم در دستان گرمش جون گرفت)
حسام( خندید) : نرگسی فک کنم باید بهت بخاری وصل کنم اینجوری بچه مون برفکی دنیا میاد
( باخنده اش ،خندم گرفت )
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر
کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت46
وارد یه مغازه شدیم،که دور تا دور مغازه پر بود از لباسای بچه گانه
حسام: سلام سعید جان خوبی؟
سعید: به ! حاج حسام ،خوبی داداش
- سلام
سعید : سلام آبجی ،خوش اومدین
حسام: سعید جان ،لباس نوزادی ،پسرونه میخوام
سعید : چشم ،مبارکتون باشه
حسام : قربونت برم
( نفسم داشت بند میاومد ، حسام رفت یه صندلی اورد )
حسام: نرگس جان بشین
اقا سعید یه عالم لباس نوزادی نشون حسام داد
چشماش با دیدن لباسا ،برق میزد
حسام: سعید داداش ،الان اینا زیادی کوچیک نیست
( سعید خنده اش گرف) مثل اینکه بچه اولته هاا ،نه داداش اندازه اش میشه
حسام یه نگاهی به من انداخت
حسام: نرگس خانم،بیا تو هم یه نظری بده ، من که عاشق همه شون شدم
( حتی جون حرف زدن نداشتم به زور کلمه ها رو زبونم جاری میشد)
- هر کدوم که خودت خوشت اومد بخر
حسام: باشه، باز بعدن نگیااا این قشنگ نبود ،اون قشنگ بودااا
- شما هر چی بخرین قشنگه
گوشیمو درآوردم و شروع کردم به گرفتن فیلم
میخواستم وقتی نیست ،با دیدن فیلماش کمی آروم بشم
احتمالن امروز بهترین روز زندگیشه
که با چه عشقی داره برای بچه ای که هنوز ندیده و لمسش نکرده خرید میکنه
و من با دیدنش ،تمام وجودم درحال تیکه شدن بود
بعد از خرید کردن ،حرکت کردیم ،توی راه از یه رنگ فروشی ،یه رنگ خرید
و رفتیم سمت خونه
حسام رفت یکی از اتاقها رو خالی کرد
شروع کرد به رنگ زدن
منم رفتم مشغول غذا درست کردن شدم
صدای خوندنش تا آشپز خونه میاومد
بعد چند ساعت حسام صدام کرد
حسام: نرگسی،یه لحظه بیا
رفتم سمت اتاق درو باز کردم
سقف اتاق و آبی آسمونی کرده بود دیوارها رو سبز پسته ای
حسام: چه طوره؟
- خیلی قشنگ شده
حسام: حالا حسودیت نشه هاا،اتاق خودمونم یه رنگ صورتی میزنم
(خندم گرفت، حسادت،اونم به پدر پسرم )
- من از صورتی خوشم نمیاد
حسام: عع فک کردم همه دخترا عاشق صورتی ان که
- ولی من دوست ندارم
حسام: خوب چه رنگی دوست داری ،بگو برات همونو میزنم
- لیمویی
حسام : ای به چشم وقتی برگشتم برات رنگ میزنم
( برگشتن،یعنی بر میگردی )
- انشاءالله
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا رفتن خود را به رخ ما نکشید..
ما درست است نرفتیم ولی دل داریم💔🌿
زندگی ذره کاهیست، که کوهش کردیم!
زندگی نام نکویی ست که خارش کردیم!
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،
زندگی نیست بجز دیدن یار،
زندگی نیست بجز عشق! :)
بجز حرف محبت به کسی،
ورنه هر خار و خسی،
زندگی کرده بسی!!
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد..
دو سه تا کوچه و پس کوچه و
اندازه ی یک عمر بیابان دارد!
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
در این فرصت کم!؟
'خدامیگہ؛منمیدونمچیتودلتمیگذره' پسانقدرنگراننباش!اونمیدونہتوچیمیخواي، اونمیرسونتت،بهشاعتمادڪن✨♥️🌱 ━━━━⪻✿⪼━━━━️
هادیِ راه من...
تو تنها رفیق با معرفت منی... نه فقط من بلکه به خیلی ها مرام و معرفتت رو ثابت کردی 🌱
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
یه نگاه بنداز ببین از پارسال تاحالا
چند نفر ازونایی که میشناختی چپ کردن
بعد سرتو بذار رو زمین
شکر کن که هنوز از بغل خدا، رها نشدی.
https://eitaa.com/Navid_safare ♥️