#نماز_اول_وقت یه چیز دیگس، یه جورایی بنده هایی که ایمان قوی تری دارن رو جدا می کنه از اونایی که ضعیف ترن. نماز اول وقت مثل جنگه فقط جنگ آورای واقعی اول از همه سینه سپر می کنن.
ــــــ
#نماز_اول_وقت
#التماسدعایفرج
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعایی برای بخشش گناهان...🥺
#دکتر_رفیعی
#کلیپ😍
#استغفار 70 بندی مولا امیر المومنین(ع) بند(23)
📌بـه نیـابت از شهـید#محمدرضا_تورجی_زاده
اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ دَخَلْتُ فِيهِ بِحُسْنِ ظَنِّي بِكَ أَنْ لَا تُعَذِّبَنِي عَلَيْهِ وَ رَجَوْتُكَ لِمَغْفِرَتِهِ فَأَقْدَمْتُ عَلَيْهِ وَ قَدْ عَوَّلْتُ نَفْسِي عَلَى مَعْرِفَتِي بِكَرَمِكَ أَنْ لَا تَفْضَحَنِي بَعْدَ أَنْ سَتَرْتَهُ عَلَيَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
معنــی❤️🔥📌
بند 23: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که وارد آن شدم به واسطه ی حسن ظنّ به تو که مرا بر آن عذاب نمیکنی و امیدوار بودم که آن را می آمرزی، پس به آن اقدام کردم، در حالی که اتّکای من بر کَرَمی بود که از تو می شناختم، که دیگر پس از آن که آن را بر من پوشاندی رسوایم نمی کنی؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهان را بر من بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
https://eitaa.com/Navid_safare 🌱
Shab09Ramazan1400[04].mp3
3.6M
استغفار 70 بندی مولا امیر المومنین(ع) بند(23)
📌بـه نیـابت از شهـید#محمدرضا_تورجی_زاده
بـه وقـت#استغـفـار🌱
گاهی هم میشه
یهو ورق برگرده!
یهو زندگی قشنگ شه
یهو حالت خوب بشه
یهو ندونی چی شد،
ولی بدونی عمیقاً حالت خوبه
وقتی یهویی ورق برگشت،
نگو شانس بود
نگو نفهمیدم چی شد
بگو خدا خواست
خلاصه که اگه یهو
ورق برگشت ،یعنی
یکی از اون بالا
حواسش بهت هست!
➰رومینا_معین_زاده
https://eitaa.com/Navid_safare ✨
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #نگاه_خدا 💗
قسمت47
سوار ماشین شدیمو رفتیم پاتوق همیشگیمون توی راه اصلا حرفی نزدم
رفتم داخل کافه روی یه میز نشتیم
عاطی: سارا اتفاقی افتاده؟
چرا اصلا حرفی نمیزنی؟
( منم کل ماجرا رو براش تعریف کردم )
عاطی: دختره دیونه اون پسره جونتو نجات داد ،تو برو بر نگاش کردی؟
- زبونم و مغزم قفل کرد با دیدنش ،نمیدونستم چیکار کنم
عاطی؛ اشکال نداره ،دفعه بعد اومدی ازش تشکر کن
- نمیدونم اگه دفعه بعدی هم باشه
نزدیکای غروب بود که عاطفه منو رسوند خونه
رفتم تو اتاقم لباسامو دراوردم یه کم دراز کشیدم
ای کاش میتونستم نرم امشب ،
اصلا حالم خوب نبود ،
صدای باز شدن در ورودی و شنیدم
بابا رضا بود ،میدونستم که بابا رضا هیچ وقت بهم نمیگه که بیا امشب ،واسه همین از توکمد لباس عیدی که بابا خریده بود و پوشیدم رفتم بیرون - سلام بابا رضا
بابا رضا: سلام ساراجان - من اماده م شما هم برین یه لباس قشنگ بپوشین باهم بریم (بابا رضا چیزی نگفت فقط گفت ) چشم ،بابا اماده شد و سوار ماشیم شدیم و حرکت کردیم توی راه فقط به اتفاق این مدت فکر کردم ،یعنی اینا همه یه نشونه اس؟
بابارضا: ساراجان رسیدیم ( نگاه کردم ،مادر جون و آقاجون با خاله زهرا زودتر از ما رسیدن ولی داخل نرفتن )
پیاده شدم و با اقا جون و مادر جون و خاله زهرا روبوسی کردم و رفتیم داخل وارد خونه شدیم احوال پرسی کردیم رفتم یه جا نشستیم همه سکوت کرده بودیم که خاله زهرا یه دفعه گفت: مریم خانم اینم سارا خانم ما که گفتین حتمن باید بیاد
دنبال صدا میگشتم که مریم کیه
مریم : بله خیلی خوش اومدن ( یه خانم چادری که با دستاش چادرشو روی صورتش محکم نگه داشت )
مریم خانم : ببخشید اگه میشه من با سارا خانم صحبت کنم( واا مگه من دامادم که میخواد صحبت کنه)
یه نگاهی به بابا رضا کردم که با چشماش اشاره کرد که بلند شم
منم از جا بلند شدمو همراه مریم رفتم
رفتیم داخل یه اتاقی نگاهم خیره شد به چند تا عکس روی میز
مریم : این آقا مجتبی همسرم بودن ، یکی از مدافعین حرم بودن که شهید شدن
(از تو چشماش هنوز میشد عشق ونسبت به شوهرش دید )
مریم: من میخواستم اول با شما صحبت کنم،میدونم خیلی سخت بوده برات که امشب اینجا حضور داشته باشی ، من یه پسر یک سال و نیمه دارم نمیتونم از خودم جداش کنم ،از تو هم میخوام که منو مثل یه دوست قبول کنی ،چون میدونم هیچ وقت مثل یه مادر نمیشم برات ( یعنی این شهید هنوز بچه اش هم ندیده ،چه طور تونست دل بکنه از زندگیش و بره شهید بشه ،از حرفاش خیلی خوشم اومد ،خانم معقول و باشخصیتی بود)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت48
لبخند زدمو گفتم مبارکه
مریم دستمو گرفت: امیدوارم دوست خوبی برات باشم
بلند شدیم و رفتیم بیرون با لبخند من همه صلوات فرستادن و تبریک میگفتن
قرار شد بابا رضا و مریم فردا خودشون یه جا قرار بزارن صحبتاشونو بکنن
توی راه متوجه شدم خونه ای که بودیم خونه پدر شوهر و مادر شوهر مریم بود
چقدر آدم میتونه بزرگ باشه اجازه بده که واسه عروسش خاستگار بیاد خونه
بابا رضا هم اصلا چیزی ازم نپرسید که تو اتاق بین منو مریم چه اتفاقی افتاده
اینقدر خسته بودم که شب بخیر به بابا گفتم و رفتم اتاقم چشمم به عبا افتاد رفتم گرفتمش اوردمش کنار خودم بلااخره پیدات کردم صبح بیدار شدم بابا خونه نبود فهمیدم قرار بود و بابا با مریم برن بیرون صحبت کنن...
منم مشغول مرتب کردن اتاقم شدم نمیخواستم وقتی مریم اومد اینجا فک کنه دختر شلخته ای هستم گوشیم زنگ خورد خاله زهرا بود
- سلام خاله جون خوبین
خاله زهرا: سلام عزیزم ؟ توخوبی؟
- مرسی ممنون
خاله زهرا : سارا جان بابا زنگ زد به من گفت با مریم به تفاهم رسیدن ،چون خجالت میکشید خودش بهت بگه واسه همین به من گفت که به تو بگم - باشه خاله جون مبارکشون باشه
خاله زهرا: سارا جان فردا میای بریم واسه مریم وسیله بخریم؟
- نه خاله جون من دانشگاه دارم نمیتونم بیام شما خودتون همه کارا رو انجام بدین
خاله زهرا: باشه عزیزم پس فعلن -به سلامت
کارامو که رسیدم رفتم شام مفصل درست کردم واسه بابا که فک کنه منم راضی ام هرچند ته دلم راضی نبود ولی چه کنم که مامانم خواسته...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
Abdolreza Helali & Hossein Sibsorkhi - Be Range Yas (128).mp3
8.69M
"بمیرم اے یـٰاس ڪَبود...!💔
#فاطمیه 🥀