eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
°•°•🌸و خیلیا حتی با یه بار چله گرفتن بعد از چند سال حاجت خودشون رو گرفتن و پیام دادن به خودم که حالا میفهمیم چرا اون موقع حاجتمون رو شهید نداد🌸°•°•
به دست ی شهید دقت کردید¿
نوید دلها 🫀🪖
نوشته تمام تلاشم خود را به اذن﴿خدا﴾ خواهم کرد تا حاجت او را بگیرم و اگر نه در آخرت جبران میکنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه‌حاج‌آقایی‌میگفت: اصن‌نمازتو‌بدون‌حضور‌قلب‌بخون 💚 تند‌بخون 🌪 ولی‌اول‌وقت که‌باشه ... همه‌چیزش‌فراهم‌میشه!🌱✨ ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سه‌دقیقه‌درقیامت🖤 «پرسشُ‌پاسخ»✨🌸 🌚 در خاطرات برخي از بزرگان، نظير علامه طباطبايي آمده كه چنین وضعيتي براي آنها پيش آمده. يكي از علما از قول استادش ميگفت: يكبار ماجراي تجربه نزديك به مرگ برايم پيش آمد. من از پل صراط گذشتم و قبل از ورود به بهشت در مقابل ملائك قرار گرفتم. آنها گفتند: براي خداوند چه آوردي؟ گفتم: من اين همه نماز خواندم. گفتند: تو به راحتي از صراط گذر كردي. اين نتيجه نمازهايت بود. گفتم: من اين همه روزه گرفتم. گفتند: در عبور از صراط اثري از عذاب جهنم به تو نرسيد. اين نتيجه روزهها بود. خالصه هر چه كه از اعمال خود گفتم، آنها جواب دادند كه نتيجهاش را يا در دنيا و يا اينجا گرفتهاي. براي خداوند چه آوردي؟ گريهام گرفت. هيچ چيزي براي ارائه نداشتم. مانده بودم كه چه كنم. بسياري از اعمال من، خالصانه براي خدا نبود. براي همين در كتاب اعمالم اثري از آنها ديده نميشد. اما اشتباهات و گناهان من مانده بود. يكباره با صداي بلند گفتم: درسته من هيچ كاري نكردم. اما آيا ولایت اهلبيت : را قبول نكردم؟ من بنده خالص خداوند، حسين را دوست نداشتم؟ من امام رضا را دوست نداشتم؟ من براي مصيبتهاي حضرت زهرا گريه نكردم؟ ملائكه در برابر من سكوت كردند و گفتند: اين را از شما قبول ميكنيم. يك رشته نور در اعمال شما وجود دارد كه همان ولايت اهل بيت: است. اين را قبول ميكنيم.
شب جمعه است 3 توحید بخوانیم برای اموات بی وارث ،چشم انتظار 🥀🍃 https://eitaa.com/Navid_safare
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_پنجاه_ششم سوال ها مجددن به ذهنم حجوم می آورند . خنده ام را جمع میکنم و جدی میگویم +من چند تا سوال دارم بهم جواب میدی ؟ نگاهی به ساعتش می اندازد و با خنده میگوید _۱۰ دقیقه ی دیگه سجاد میاد ولی تا اون موقع سوالاتو بپرس اگه جواباشو بدونم میگم . ابرو بالا می اندازم +چه ربطی به آقا سجاد داره ؟ _آخه سجاد گفت وقتی افتادی ازش چند تا سوال پرسیدی که جوابت رو نداده .گفت وقتی بیاد بیمارستان جواب همه ی سوالات رو میده ، حالا هم تا سجاد بیاد من در خدمتم . بلافاصله سراغ سوال هایم میروم +مشکل پام چیه ؟ با شک و تردید نگاهم میکند _جایی که افتادی پر از شیشه خورده بوده بخاطر همین داخل زانوت پر از شیشه بود . من مقداریش رو در آوردم ، وقتی اومدیم بیمارستان بقیش رو برات در آوردن و حدود ۵ تا بخیه زدن . چون با زانو زمین خوردی زانوت در رفته ، برات جاش انداختن و آتل بستن . آنقدر از حرف های شهریار تعجب کردم که دهانم باز مانده است‌ . با همه یه بخش هایش میتوانم کنار بیایم اِلا بخیه زدن ! چون جای بخیه هیچوقت از بین نمیرود . با حزن میپرسم +چون پام در رفته وقتی پام رو تکون میدادم درد میگرفت ؟ سری به نشانه ی تایید تکان میدهد . متوجه ناراحتی ام میشود و دستم را میگیرد . گرمای دستانش حس خوبی را به من میدهد ، انگار حس برادری و محبت شهریار را تثبیت میکند . _خودت میدونی که از ناراحتیت ناراحت میشم ولی باید حقیقت رو بهت میگفتم . هرچه زودتر میفهمیدی به نفع خودت و اطرافیانته . میتونستم الان بهت بگم پات هیچ مشکلی ندداره و فقط یه خراش سطخیه ولی بلاخره تا چند روز دیگه متوجه میشدی . سر تکان میدهم . جو سنگین شده است ، سعی میکنم فضا را عوض کنم +راستی چرا مامانمو فرستادی بیرون ؟ _خوب نیست آدم بالای سر بیمار گریه کنه ، ممکنه بیمار نا امید بشه یا دچار اضطراب و نگرانی بشه . حق با شهریار بود . سرم را کمی روی تخت جا به جا میکنم . شهریار دستش را از دستم بیرون میکشد و روی زانویش میگذارد و بالبخند من را نگاه میکند . من هم متقابل لبخندی میزنم و سراغ سوال بعدی میروم +بقیه کجان ؟ 🌿🌸🌿 《اُطلُبُ العِشق مِنَ المَهد اِلی تا به ابد باید این جمله برای همه دستور شود》 فاضل نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸