eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشابہ‌ࢪفاقت‌هایے‌‌ڪہ پایانشان‌ختم‌بھشت‌میشود . . .🕊
♥️⃟📿 آقاموݩ‌منٺظرھ...↯ بریم‌دعاے‌فرج‌بخوݩیم...🙃🤲🏻 ...🍃 خیلےوقٺمونونمیگیرھ‌رفقا-!🤚 https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیگہ‌باید‌چہ‌اتفاقۍ‌.... ڪہ‌بدونیم؛ مابہ‌امام‌زمـان‌محتاجـیم💔'!؟
سهم شما ⁵صلوات هدیه به 🍀
عاشقان وقت نماز است اذان میگویند 🌱🦋
وقتی‌میـرفت‌گلزار‌شهداتموم‌سنگ‌ِقبر‌ها رو‌میشُست(': وهمشونو‌به‌آغوش‌میڪشید♥️ آخه‌ممڪن‌بود‌یکیشون‌پسرش‌‌باشه :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ارسالی یکی از بزرگواران 😍🙏 عاقبتتون بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌⇨💔↯ .هے گفتیمـ .. آقا بیا ؛ خستھ شدیم! یه بارم بگیم.. آقا بیا " خستھ شدے '|🥀|'
خدمت گزار خوبی نبودیم یاحسین خدمت گزار خوب نیاری به جای ما...💔
❥' . . وقتی پسـ👦🏻ـر اولم می‏خواست به دنیـ🌍ـا بیاید، حسین گفت: «طبــق سنّـت و سفـ👌🏻ـارش پیـــامبــر اکـ🌸ـرم(ص) باید اسم بچه را مشخص کنیم.» گفتم: «شما انتخـ☺️ـاب کنید.» گفت: «اگر دختر بود اسمش را فاطـ✨ـمه می‏گذارم و اگر پسر بود محـ🌙ـمد؛ البته نه محمد تنھـ☝️🏻ـا بلکه اسم دیگری هم می‏خواهم در کنارش باشد.» گفتم: «چـ🤔ـرا دو اسم؟» گفت: «دوست دارم اســم پســرم را حسیـ💫ـن بگذارم تا اگر من شھـ🌷ـید شدم، تسکینی برای تو و مادرم باشد که حسین به جـ✋🏻ـای حسین است. اما چون می‏دانم وجود فاطمــه و محــمد در هــر خانـ🏠ـه‏ای باعث برکت و صفـ💗ـای خانه است اگر خدا، دوازده پســر هم به من بدهــد، اول اســم همــه را مــحـ😇ـمد می‏گذارم. اگر من شھید شدم اسم پسرم را محمدحسیـ🌱ـن بگذارید.» 💠از سردار شھید حسین تاجیک دو فرزند به نام‏های محمدحسیــن و محمدمھــدی به یادگار مانده است.💠 به روایت همسر شهید حسین تاجیک🌱 🕊 https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تورفیق‌اونایی‌هستی‌ڪہ‌ هیچ‌رفیقی‌ندارن..(:🚶‍♂ پس‌حواست‌بهمون‌باشہ‌داداش..
چله به نیابت از هدیه به(ع) و حاجت روایی شما بزرگواران روز https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فـࢪاز؎‌از(: عزٺ‌دستِ‌خداست‌؛ وبدانیداگـࢪگمنـٰام‌تࢪین‌هم‌باشید ولے... نیتِ‌شمایاࢪ؎مࢪدم‌باشدمے‌بینیدخدٰاوند؛ چقدࢪبـٰاعزت‌وعظمت‌شمآࢪا دࢪآغوش‌مےگیࢪد...🙂♥️ همینقدرقشنگ(: (ع)
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_هشتاد_هفتم کمی مکث میکند ، چشم هایش پر از اشک شده و انگار ادامه دادن این بحث برایش سخت است . برای اینکه اذیت نشود میگویم +میخوای چند دقیقه صبر کنیم تا حالت بهتر بشه ؟ سری به نشانه تایید تکان میدهد . این چند دقیقه برای من هم زمان خوبیست ، باور حرف های نازنین برایم سخت است . شهروز گفته بود خانواده اش اجازه نمیدهند با دختری دوست بشود ، علاوه بر این شهروز آدمی نیست که بخواهد به کسی انقدر محبت کند . نازنین میخواهد ادامه بدهد اما من پیش دستی میکنم +نازنین تو واقعا داری حقیقتو میگی ؟ _چرا باید دروغ بگم ؟ سکوت میکنم . نازنین بعد از کما فکر کردن بلند میشود و رو به من میگوید _یه لحظه صبر کن الان میام داخل خانه میرود و کمی بعد با موبایلش بر میگردد . کمی در موبایلش جست و جو میکند و بعد صفحه را نشانم میدهد . ابرو بالا می اندازم و با تعجب عکس را میکاوم . عکس نازنین و شهروز است که در ماشین نشسته اند و شهروز با لبخند پهنی دست گل کوچک و صورتی رنگی را به طرف نازنین گرفته است . پس شهروز علاوه بر مغرو و حیله گر بودن بازیگر خوبی هم هست . نازنین عکس ها را یکی پس از دیگری نشانم میدهد ، عکس ها حرف های نازنین را به خوبی ثابت میکنند . برای اینکه مطمئن تر شوم میگویم +شهروز بهت نگفت که خانوادش از این ماجرا خبر دارن یا نه ؟ همانطور که مینشیند با اطمینان پاسخ میدهد _گفت خانوادش خبر ندارن و با این طور روابط مخالفن بخاطر همین منتظر تا هر وقت بهش اجازه دادم با خانوادش بیاد خواستگاری +خب حالا بقیه چیزی که داشتی تعریف میکردی رو بگو _بعد از یه مدت اصرار کردن بلاخره قبول کردم که بیاد خواستگاریم میان حرفش میپرم +چرا تا قبلش اجازه نمیدادی ؟ اولش گفتی بخاطر وضع مالیت ولی میگی شهروز بعد از دوستیتون از اوضاع مالیت با خبر شد _از مخالف خانواده شهروز میترسیدم سر تکان میدهم +خب ادامه بده _شهروز به من توضیح داد که خانوادش درک بالایی دارن و با این موضوع مشکلی ندارن . انقدر باهام حرف زد تا من قانع شدم و اجازه دادم تا با خانوادش صحبت کنه بیان خواستگاریم . چند روز بعد وقتی اومد دنبالم تو ماشین خیلی عصبی و کلافه بود و اصلا باهام حرف نمیزد ....... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸 قسمت_هشتاد_هشتم انقدر باهام حرف زد تا من قانع شدم و اجازه دادم تا با خانوادش صحبت کنه بیان خواستگاریم . چند روز بعد وقتی اومد دنبالم تو ماشین خیلی عصبی و کلافه بود و اصلا باهام حرف نمیزد . وقتی ازش پرسیدم چرا انقدر عصبیه گفت : من با خانوادم صحبت کردم برای خواستگاری اون ها مشکلی ندارن ولی یه مشکل دیگه هست . مشکلم دخار عمومه . من یه دختر عمو دارم که خیلی منو اذیت میکنه ، میگه باید با من ازدواج کنی ولی من ازش بدم میاد ، یه دختر خشک مقدس و بد اخلاقه ، حالا هم نمیدونم چطوری فهمیده من میخوام ازدواج کنم ولی گیر داده به من میگه یا با من ازدواج میکنی یا یه بلایی سر تو میاره . دختره ی پول پرست فقط منو بخاطره پولم میخواد . به یه ذره دو ذره هم راضی نیست همه ی پولمو میخواد . با تعجب ابرو بالا می اندازم ، بدون شک منظور شهردز من بوده ام . پوزخند صدا داری میزنم . چه تهمت هایی که به من نزده است . واقعا تصورش هم خنده دار است که من بخاطر پول شهروز برای ازدواج با او اصرار کنم و اورا برای اینکه با من ازدواج کند تهدید کنم . زیر لب طوری که نازنین بشنود میگویم +یه حق چیز های ندیده و نشنیده نازنین که خود به دروغ بودن حرف های شهروز واقف است نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد _من از حرف های شهروز ترسیدم . اون موقع چون شناختی از تو نداشتم حرف های شهروز رو باور کردم و خیلی ترسیدم ، جدا شدن از شهروز برام مثل یه کابوس بود . ازش پرسیدم باید چیکار کنم ؟ گفت : دختر عموی من میخواد بیاد آموزشگاه هنری که تو قبلا توش کلاس میرفتی ، رشته ای که ثبت نام کرده تو هم ثبت نام کن تا بعدا بهت بگم چیکار کنی . آب دهانم را با شدت قورت میدهم . احساس میکنم دنیا دور سرم میچرخد . چنین چیزی غیر قابل باور است ! یعنی شهروز قبل از شروع رابطه ی مجدد با خانواده ما تصمیم گرفته بود من را اذیت کند ؟ بدون شک برای آزار و اذیت های ساده خودش را انقدر به زحمت نینداخته است ، حتما هدف بزرگتری دارد . خدا میداند که از کجا فهمیده من در آموزشگاه ثبت نام کردم . شاید شخص دیگری جز شهروز هم پشت این ماجرا هست . سر تکان میدهم و خودم را به سختی از سوال های بی جواب و افکار بهم ریخته ام بیرون میکشم . نازنین که حال خراب من را میبیند با ترس میگوید _حالت خوبه ؟ چرا یه هو رنگت پرید ؟ میخوای برم برات...... بی توجه به حرف هایش میگویم +نازنین شهروز خیلی خطرناکه ، همونطور که خودت فهمیدی بهت دروغ گفته اما موضوع اصلی اینه کا خانواده من نزدیک ۹ سال با خانواده شهروز قطع رابطه کرده بودن . روز اول کلاس آبرنگ فقط چند روز از اولین دیدار من و شهروز بعد از ۹ سال گذشته بود . نازنین بیشتر از من تعجب میکند . کمی خودش را روی نیمکت جا به جا میکند _شهروز اصلا به من اینو نگفته بود که با شما قبلا قطع رابطه کرده بودن 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•°~💙 جمعہ‌گذشت امدولےآقانیامد باندبہ‌هاےما نیامدے این‌شهرعادت‌ڪرده رانبیند ماهِے ڪردیم‌واوتنهانیامد
مے شـود قسمٺ ما هم بشود . . . نیــم نگاه هاے تورا :)؟!
اینم حاجت روایی یکی از بزرگواران 😍🙏 ان شاءالله عاقبت بخیر
و گاهی درد و عشق باهم میشود آخرین بوسه‌‌های یک پـدر بر پیکربی‌جان پسـر..💔 شادی روح پدر بزرگوار شهید نوید بخونید فاتحه و صلوات🥀🌿 نوید صفری🔗❤️
منظورازرفاقــت‌بہ‌هم‌رسیدن‌نیسـت..! 👀، اینجـوریِ‌ك‌مـی‌گـن‌الـرفیـق‌ثـم‌الطـریـق🖐🏻! 🌿 https://eitaa.com/Navid_safare
نوید دلها 🫀🪖
https://eitaa.com/Navid_safare
این وصیت نامه رو برای دوستان و آشنایان و کانال هاتون بفرستید مطمئن باشید اگر یک نفر به وسیله ی شما با اشنا بشه و به نیتش بخونه شما هم در این ثواب سهم دارید زنده نگه داشتن یاد کمتر از شهادت نیست https://eitaa.com/Navid_safare کانال رسمی شهید نوید صفری این کانال رو به دوستان خود معرفی کنید🥳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفیق اصلا میدونستی حضرت زهرا روح القدوس هستن و چقدر برای دعاها میتونی به مادر متوسل بشی و دست خالی نمونی 🌱