چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#حضرت_عباس
حاجت روایی شما بزرگواران😍
روز:اول
ڪانال رسمـے شهیـد نوید صفرے♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕لحظاتی شیرین با فرمانده شجاع و دلیر #شهید_مصطفی_صدرزاده❣
یـٰادِمونبـٰاشه‼
دین...
#سبَدمیوھنیستِشڪهمثلـٰاموزࢪوبَࢪدـٰار؎
وخیـٰاࢪࢪونھ!
ࢪوزھبگیࢪ؎ونمازنھ!
ذڪࢪبگےوتࢪكغیبتنھ!
نمـٰازبخونےوتھمتبزنے!
چـٰادࢪبپوشۍوحیـٰانداشتهبـٰاشۍ...
ࢪیشبذاࢪ؎امـٰازودقضـٰاوتڪنۍ...
حزباللھۍبودنبهࢪیشنیستبهࢪیشهاست
حوـٰاسِمونوجَمـ؏ڪُنیم((:
#تلنگر
گمنامۍمعشوقۍبودڪہابراهیمبہدنبالآنمیدوید
اوفهمیدڪہدنیاجاۍماندننیستوچیزۍباقۍ
مۍماندڪہبراۍخداباشد👌
#یومالله۲۲بهمن🇮🇷
#شهیدگمنامابراهیمهادے🕊
#بہوقتچهلمینسالگردشهادت💔🖤
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_بیست_یکم
بخش_دوم
سجاد زیر چشمی نگاهم و میکند و لبخند میزند ، بعد دوباره نگاهش را به مزار شهید میدوزد .
خم میشود و کلمه ی شهید سرخ رنگ روی سنگ قبر را آرام اما طولانی میبوسد .
سر بلند میکند و نگاهم میکند
_بریم ؟
سر تکان میدهم و همزمان بلند میشویم .
سجاد انگار چیزی را بیاد می آوردد ، خطاب به من میگوید
_یه لحظه صبر کنید الان میام .
و بعد سریع از من دور میشود و به سمت ماشین میدود .
نگاهم را از سجاد میگیرم و دور تا دور گلزار شهدا میچرخانم ، افراد زیادی در گلزار حضور دارند .
دختری با وضع حجاب نا مناسب نظرم را جلب میکند .
چنر مزار آن طرف تر با وضع حجاب نامناسبی نشسته و گریه میکند .
بخاطر گریه کردنش آرایش روی صورتش ریخته است .
با صدای سجاد نگاه از او میگیرم و به سجاد میدوزم .
جعبه شیرینی بزرگی به دست گرفته و جعبه ی دیگری به سمتم میگیرد .
_لطفا این جعبه رو بگیرید .
جعبه را از دستش میگیرم و با تعجب میپرسم
+این جعبه ها برای چیه ؟
لبخند مهربانی میزند
_امروز تولد صادقه ، میخوام به مناسبت تولدش تو گلزار شیرینی پخش کنم .
لبخندی از سر شادی میزنم
+چه کار خوبی
لبخندش را عمیق تر میکند و درجعبه را باز میکند .
همانطور که از من دور میشود میگوید
_شما اون سمتو پخش کنید منم این سمتو پخش میکنم .
هر وقت پخش کردید و تموم شد دوباره برگردید سر مزار صادق .
لبخند عمیقی میزنم و شروع به حرکت میکنم .
اول به سمت همان زن بد حجاب میروم .
وقتی رو به رویش می ایستم اخم میکند و سریع جبهه میگیرد .
لبخندم را پهن تر میکنم و جعبه را پایین می آورم تا بردارد
+بفرمایید . بناسبت تولد یکی از شهیدا داریم شیرینی میدیم .
گره ابرو هایش را باز میکند . لبخند ملایمی تحویلم میدهد و دماغش را بالا میکشد .
همانطور که شیرینی بر میدارد میگوید
_دستتون درد نکنه .
+خواهش میکنم
و بعد از او دور میشوم .
کمی که حرکت میکنم سر بر میگردانم و نگاهی به زن بد حجاب می اندازم .
موهایش را به زور زیر شال نصف و نیمه اش میچپاند و گازی به شزینی دانمارکی اش میزند .
با شادی نگاه از او میگیرم و به یمت بقیه ی افراد حرکت میکنم .
بعد از اینکه همه ی شیرینی ها را پخش میکنم دوباره سر مزار شهید صادق محمدی بر میگردم .
سجاد دست در جیب سلوارش کرده و با لبخند آمدن من را انتظار میکشد .
وقتی کنارش میرم به ماشین اشاره میکند
_بریم دیگه
سری به نشانه ی تایید نکان میدهم و با هم به سمت ماشین حرکت میکنیم .
لبش را با زبان تر میکند
_انشالله دفعه ی بعد که ماییم گلزار با ماشین خومدن میایم .
بعد من را نگاه میکند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋
نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_صد_بیست_یکم
بخش_سوم
لبش را با زبان تر میکند
_انشالله دفعه ی بعد که ماییم گلزار با ماشین خومدن میایم .
بعد من را نگاه میکند.
از جمع بستن خودم و خودش خوشم می آید .
لبخند میزنم
+خبریه ؟
سر تکان میدهد و به رو به رو چشن میدوزد
_تو جلسه اول خواستگاری گفتم میخوام با پس اندازم ماشین بخرم .
خریدم ، انشا الله تا ۲ هفته دیگه تحویل میگیرم .
ذوق زده نگاهش میکنم .
+اینکه خیلی عالیه
سجاد با شادی سر تکان میدهد ، انگار او بیشتر از من خوشحال است .
خدا وند تمام درهای رحمت را برایمان باز کرده و مسیر زندگی ام روز به روز هموار تر میشود
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نگاهم را از فنجان قهوه میگیرم و به هستی میدوزم .
+هستی یه خبر خوب دارم .
لبخند مهربانی میزند و ابرو بالا می اندازد
_اتفاقا منم خبر خوب دارم .
لبخند ملیحی میرنم
+چه خوب پس اول تو خبرتو بگو
_حیف که طاقتم تموم شده و گرنه صبر میکردم اول تو بگی
و بعد شروع به جست و جو در کیفش میکند .
بعد از کمی گشتن بلاخره پاکتی از آن بیرون میکشد و رو به رویم قرار میدهد .
به محض دیدن پاکت هم داخل آن را تشخیص میدهم و هم خبر خوب را .
پاکتی نباتی رنگ که روی آن پر از گل های برجسته نقره ای رنگ است .
دور پاکت هم رمانی نقره ای پیچیده شده و به شکل پاپیون گره زده شده .
لبخندم را عمیق تر میکنم و ابتدا رمان و بعد پاکت را باز میکنم کاغذ داخلش را بیرون میکشم .
کاغذ هم به رنگ پاکت است و در ابتدای آن با خط نستعلیق نوشته شده
《هستی و امیر حسین》
چشم های خندانم را از نوشته میگیرم و به نگاه منتطزر هستی میدوزم .
با محبتی بی ریا میگویم
+مبارکه عزیزم ، ایشالا به پای هم میر شید
دستش را میان دست هایم میگیرم .
لبخندم را جمع میکنم و با تردید میپرسم
+واقعا دوستش داری ؟ یه وقت بخاطر فراموش کردن .....
میان حرفم میپرد و با تحکم میگوید
_نه اصلا ، خیالت راحت باشه .
من دیگه سبحان رو فراموش کردم و الان واقعا عاشقانه دوستش امیر حسین رو دوست دارم .
دوباره لبخند میزنم
+خدا رو شکر ، نمیدونی چقدر برات خوشحالم ، حالا یه عکس از این داماد خوشبخت نداری نشون من بدی ؟
سر تکان میدهد
_چرا اتفاقا
درتش را از میان دست هایم بیرون میکشد و موبایلش را بر میدارد ، بعد از کمی جست و جوی صفحه ی آت را مقابل صورتم میگیرد .
با دقت به عکس نگاه میکنم .
پسری قد بلند با ریش و مو های مشکی پر کلاغی و ۲ چشم درست مشگی که پشت عینک های مستطیلی شکی حبس شده این داماد خوشبخت را توصیف میکند .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11