eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
چله به نیابت از هدیه به حاجت روایی شما بزرگواران😍 روز:اول ڪانال رسمـے شهیـد نوید صفرے♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ان شاءالله حاجت روا 🤲🏻😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یـٰادِمون‌بـٰاشه‼ دین... ؎ وخیـٰاࢪࢪونھ! ࢪوزھ‌بگیࢪ؎ونمازنھ! ذڪࢪبگےوتࢪك‌غیبت‌نھ! نمـٰازبخونےوتھمت‌بزنے! چـٰادࢪبپوشۍوحیـٰانداشته‌بـٰاشۍ... ࢪیش‌بذاࢪ؎امـٰازودقضـٰاوت‌ڪنۍ... حزب‌اللھۍبودن‌به‌ࢪیش‌نیست‌به‌ࢪیشه‌است حوـٰاسِمونوجَمـ؏ڪُنیم((:
گمنامۍ‌معشوقۍ‌بودڪہ‌ابراهیم‌بہ‌دنبال‌آن‌می‌دوید اوفهمیدڪہ‌دنیاجاۍ‌ماندن‌نیست‌وچیزۍ‌باقۍ مۍ‌ماندڪہ‌براۍ‌خداباشد👌 🇮🇷 🕊 💔🖤
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸 قسمت_صد_بیست_یکم بخش_دوم سجاد زیر چشمی نگاهم و میکند و لبخند میزند ، بعد دوباره نگاهش را به مزار شهید میدوزد . خم میشود و کلمه ی شهید سرخ رنگ روی سنگ قبر را آرام اما طولانی میبوسد . سر بلند میکند و نگاهم میکند _بریم ؟ سر تکان میدهم و همزمان بلند میشویم . سجاد انگار چیزی را بیاد می آوردد ، خطاب به من میگوید _یه لحظه صبر کنید الان میام . و بعد سریع از من دور میشود و به سمت ماشین میدود . نگاهم را از سجاد میگیرم و دور تا دور گلزار شهدا میچرخانم ، افراد زیادی در گلزار حضور دارند . دختری با وضع حجاب نا مناسب نظرم را جلب میکند . چنر مزار آن طرف تر با وضع حجاب نامناسبی نشسته و گریه میکند . بخاطر گریه کردنش آرایش روی صورتش ریخته است . با صدای سجاد نگاه از او میگیرم و به سجاد میدوزم . جعبه شیرینی بزرگی به دست گرفته و جعبه ی دیگری به سمتم میگیرد . _لطفا این جعبه رو بگیرید . جعبه را از دستش میگیرم و با تعجب میپرسم +این جعبه ها برای چیه ؟ لبخند مهربانی میزند _امروز تولد صادقه ، میخوام به مناسبت تولدش تو گلزار شیرینی پخش کنم . لبخندی از سر شادی میزنم +چه کار خوبی لبخندش را عمیق تر میکند و درجعبه را باز میکند . همانطور که از من دور میشود میگوید _شما اون سمتو پخش کنید منم این سمتو پخش میکنم . هر وقت پخش کردید و تموم شد دوباره برگردید سر مزار صادق . لبخند عمیقی میزنم و شروع به حرکت میکنم . اول به سمت همان زن بد حجاب میروم . وقتی رو به رویش می ایستم اخم میکند و سریع جبهه میگیرد . لبخندم را پهن تر میکنم و جعبه را پایین می آورم تا بردارد +بفرمایید . بناسبت تولد یکی از شهیدا داریم شیرینی میدیم . گره ابرو هایش را باز میکند . لبخند ملایمی تحویلم میدهد و دماغش را بالا میکشد . همانطور که شیرینی بر میدارد میگوید _دستتون درد نکنه . +خواهش میکنم و بعد از او دور میشوم . کمی که حرکت میکنم سر بر میگردانم و نگاهی به زن بد حجاب می اندازم . موهایش را به زور زیر شال نصف و نیمه اش میچپاند و گازی به شزینی دانمارکی اش میزند . با شادی نگاه از او میگیرم و به یمت بقیه ی افراد حرکت میکنم . بعد از اینکه همه ی شیرینی ها را پخش میکنم دوباره سر مزار شهید صادق محمدی بر میگردم . سجاد دست در جیب سلوارش کرده و با لبخند آمدن من را انتظار میکشد . وقتی کنارش میرم به ماشین اشاره میکند _بریم دیگه سری به نشانه ی تایید نکان میدهم و با هم به سمت ماشین حرکت میکنیم . لبش را با زبان تر میکند _انشالله دفعه ی بعد که ماییم گلزار با ماشین خومدن میایم . بعد من را نگاه میکند 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی 🦋 نویسنده: میم بانو🌸 قسمت_صد_بیست_یکم بخش_سوم لبش را با زبان تر میکند _انشالله دفعه ی بعد که ماییم گلزار با ماشین خومدن میایم . بعد من را نگاه میکند. از جمع بستن خودم و خودش خوشم می آید . لبخند میزنم +خبریه ؟ سر تکان میدهد و به رو به رو چشن میدوزد _تو جلسه اول خواستگاری گفتم میخوام با پس اندازم ماشین بخرم . خریدم‌ ، انشا الله تا ۲ هفته دیگه تحویل میگیرم . ذوق زده نگاهش میکنم . +اینکه خیلی عالیه سجاد با شادی سر تکان میدهد ، انگار او بیشتر از من خوشحال است . خدا وند تمام درهای رحمت را برایمان باز کرده و مسیر زندگی ام روز به روز هموار تر می‌شود ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نگاهم را از فنجان قهوه میگیرم و به هستی میدوزم . +هستی یه خبر خوب دارم . لبخند مهربانی میزند و ابرو بالا می اندازد _اتفاقا منم خبر خوب دارم . لبخند ملیحی میرنم +چه خوب پس اول تو خبرتو بگو _حیف که طاقتم تموم شده و گرنه صبر میکردم اول تو بگی و بعد شروع به جست و جو در کیفش میکند . بعد از کمی گشتن بلاخره پاکتی از آن بیرون میکشد و رو به رویم قرار میدهد . به محض دیدن پاکت هم داخل آن را تشخیص میدهم و هم خبر خوب را . پاکتی نباتی رنگ که روی آن پر از گل های برجسته نقره ای رنگ است . دور پاکت هم رمانی نقره ای پیچیده شده و به شکل پاپیون گره زده شده . لبخندم را عمیق تر میکنم و ابتدا رمان و بعد پاکت را باز میکنم کاغذ داخلش را بیرون میکشم . کاغذ هم به رنگ پاکت است و در ابتدای آن با خط نستعلیق نوشته شده 《هستی و امیر حسین》 چشم های خندانم را از نوشته میگیرم و به نگاه منتطزر هستی میدوزم . با محبتی بی ریا میگویم +مبارکه عزیزم ، ایشالا به پای هم میر شید دستش را میان دست هایم میگیرم . لبخندم را جمع میکنم و با تردید میپرسم +واقعا دوستش داری ؟ یه وقت بخاطر فراموش کردن ..... میان حرفم میپرد و با تحکم میگوید _نه اصلا ، خیالت راحت باشه . من دیگه سبحان رو فراموش کردم و الان واقعا عاشقانه دوستش امیر حسین رو دوست دارم . دوباره لبخند میزنم +خدا رو شکر ، نمیدونی چقدر برات خوشحالم ، حالا یه عکس از این داماد خوشبخت نداری نشون من بدی ؟ سر تکان میدهد _چرا اتفاقا درتش را از میان دست هایم بیرون میکشد و موبایلش را بر میدارد ، بعد از کمی جست و جوی صفحه ی آت را مقابل صورتم میگیرد . با دقت به عکس نگاه میکنم . پسری قد بلند با ریش و مو های مشکی پر کلاغی و ۲ چشم درست مشگی که پشت عینک های مستطیلی شکی حبس شده این داماد خوشبخت را توصیف میکند . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
😍 ان شاءالله حاجت روا و عاقبت بخیر 🙏✨