نوید دلها 🫀🪖
نماز_شب🌸 امام صادق علیه السلام : نماز شب ،چهره را زیبا و اخلاق را نیکو و بوی بدن را پاک و خوش و ر
نماز شب امشب هدیه به امام کاظم ع🥀✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به چی دل خوش کنم ....
https://eitaa.com/Navid_safare 🍃
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#حضرت_عباس
حاجت روایی شما بزرگواران😍
روز: ششم
ڪانال رسمـے شهیـد نوید صفرے♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_صد_بیست_سوم
بخش_چهارم
سجاد با دیدن چهره خجولم خنده اش میگیرد اما لب هایش را محکم روی هم میفشارد تا نخندد .
نفس عمیقی میکشد و با محبت نگاهم میکند
_میدونی چقدر منتظر این روز و این لحظه بودم ؟
میدونی چقدر دوست داشتم یه روز دستتو بگیرم ؟
میدونی چقدر دوست داشتم یه روز برای من بشی ؟
هیچ نمیگویم و سرم را خم تر میکنم .
دستم را بلند میکند و روی دنده میگذارد .
بعد از اینکه ماشین را روشن میکند دستش را روی دستم قرار میدهد .
_تا آخر که برسیم تهران همین آش و همین کاسس ، سعی کن عادت کنی .
و بعد چشمکی حواله ام میکند .
بی اختیار خنده ام میگیرد . سعی میکنم بیشتر به حس خوبم توجه کنم تا حس خجالتم .
سجاد با لبخند به رو به رو خیره شده و رانندگی میکند .
جرعت پیدا میکنم و سرم را آرام بلند میکنم و نگاهش میکنم .
سر بر میگرداند و نگاهم میکند و بعد دوباره به رو به رو خیره میشود .
آرامش در نگاهش خجالتم را کمتر میکند .
دستی به گونه های داغم و نفس عمیقی میکشم تا از حرارت بدنم کاسته شود .
فرصت را غنیمت میشمارم و تا حواس سجاد به رو به رو است با دقت صورتش را میکاوم ، با درمان سرطانش حتما چند وقت دیگر دوباره ریش میگزارد ، کلاه گیس مشکی را از سرش بر میدارد و به زندگی عادی بر میگردد .
از این فکر بی اختیار لبخندی روی لبم مینشیند .
چقدر سجاد برایم شیرین است .
حس کودکی ۵ ساله دارم که حبه قندی در دهانش گذاشته و با لذت آن را میمکد .
سجاد مرد مورد علاقه من است ، به اصطلاح امروزی مرد رویاهایم است .
همیشه که نباید مرد رویاها شاهزاده سرزمینی باشد و با اسب سفید به استقبالت بیاید ، گاهی میتواند یک انسان عادی باشد ، نه اسب سفیدی داشته باشد و نه سرزمینی در اختیارش باشد .
گاهی برعکس یک شاهزاده نه مال و منال زیادی دارد ، نه زیبایی چشم گیر .
گاهی فقط لازم است مرد باشد ، نه اینکه فقط بخاطر مذکر بودنش اسم مرد را به دوش بکشد ، بلکه بخاطر مرام و معرفتش به او مرد بگویند .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نفس نفس زنان از خواب میپرم .
دستی به پیشانی عرق کرده ام میکشم و روی تخت مینشینم .
این پنجمین بار است که کابوس مراسم عقدم با شهروز را میبینم .
حالا که شهروز دست از سرم برداشته ، خواب و خیالش به جانم افتاده و روز های خوش زندگیم را به کامم تلخ میکند .
بلند میشوم و بعد از اینکه آبی به صورتم میزنم به اتاق برمیگردم .
نگاهی به تخت می اندازم ، با یاد آوری کابوسی که دیدم ، از خوابیدن منصرف میشوم .
نگاهم را به عقربه های ساعت میدوزم .
۳ و ۱۵ دقیقه صبح را نشان میدهند .
حدود یک ساعت تا اذان صبح باقی مانده .
در اوج گرمای تابستان لرز کرده ام .
پتوی مسافرتی را از روی تخت برمیدارم و دورم میپیچم و بعد روی صندلی میز تحریر مینشینم .
میخواهم ادامه نامه شهروز را بخوانم ، شاید اگر اطمینان پیدا کنم که شهروز برای همیشه از زندگی ام رفته ، این کابوس های آزار دهنده دست از سرم بردارند .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_صد_بیست_چهارم
بخش_اول
از ادامه شروع به خواندن میکنم
《از این حرفا بگذریم ، میدونم آدم خوبی نیستم ، میدونم آدم بدی هستم ، ولی هنوز اونقدر بد نشدم که بخوام زندگی مشترک ۲ نفر که عاشق هم هستن رو به هم بزنم . به نظرم به اندازه کافی هم تو اذیت شدی ، هم پدرت .
یه چیزیو دلم نمیخواد بگم ولی علارقم میل باطنیم میگم ، یکی از دلایلی که باعث شد دیگه اذیتتون نکنم و از ایران برم خودم بودم .
آدم وقتی کسی رو اذیت میکنه خودشم اذیت میشه ، اینکه مجبور بودم بی خوابی بکشم تا نقشه بکشم تو رو اذیت کنم ، اینکه مجبور بودم ادعای عاشقی کنم در صورتی ازت متنفر بودم ، اینکه مجبور بودم به نازنینی که واقعا قابل تحمل نبود محبت کنم ، همش برام سخت بود ، خیلیم سخت بود . هیچی از زندگی نمی فهمیدم فقط فکر و ذکرم اذیت کردن تو بود .
فقط امیدوارم دیگه نه تو و نه پدرتو ببینم ، چون قول نمیدم دوباره اذیتتون نکنم . 》
نامه را میبندم و سرم را به صندلی تکیه میدهم .
پس هنوز امیدی به درست شدن شهروز هست .
چون هم به قول خودش آنقدر بد نشده که زندگی ما را به هم بزند و هم به این پی برده که در ازای بدی کردن باید تاوان بدهد .
نامه را میبندم و در سطل آشغال کناز میز پرت میکنم ،
ترجیح میدهم شهروز را برای همیشه فراموش کنم ، انگار که شهروز فقط خواب بوده و حالا من از این خواب تلخ بیدار شدم .
تنها خوبیش این بود که درس عبرت گرفتم و فهمیدم باید مشکلاتم را با خانواده ام درمیان بگذارم .
با صدای پیام موبایل آن را از روی میز برمیدارم .
با دیدن نام سجاد روی صفحه بی اختیار لبخند میزنم و پیام را باز میکنم
《اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من ، دل من داند و من دانم و دل داند و من》
میخندم و پیام را مجزا میخوانم .
معلوم نیست این وقت شب برای چه بیدار است .
برایش شروع به نوشتن میکنم
《چرا این وقت شب بیداری ؟》
چند لحظه بعد پاسخ میدهد
《خودت چرا این وقت شب بیداری ؟
داشتم یه سری از کارامو انجام میدادم طول کشید مجبور شدم بیدار بمونم .
وسط کارم یهو دلم برت تنگ شد .
اینو فرستادم که صبح پاشدی پیاممو خوندی خوشحال شی با انرژی روزتو شروع کنی .》
بلند میخندم . حتی به فکر بیدار شدنم هم هست .
با صدای اذان موبایل را خاموش میکنم و برای وضو از اتاق خارج میشوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حاج مهدی رسولی _ در نفس های آخرم (1).mp3
7.34M
شهادت امام موسی کاظم (ع) 🥀
حاج مهدی رسولی🎙
https://eitaa.com/Navid_safare
{🖤✨}
•
•
بزرگۍمیگفٺ↓
تڪیهڪنبهشہـداء'
شہـداتڪیهگاهشانخداسټ؛
#اصلاڪنارگـݪبشینےبوۍگلمیگیرے🌸'