✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_هشت
عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید
:«اهل کجایی؟»
لب و دندانم از ترس به هم میخورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد
:«خاله و دختر خالهام هستن. لاله، نمیتونه حرف بزنه!»
💠 چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت
:«داشتم میبردمشون دکتر، خالهام مریضه.»
و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید :
«#ایرانی هستی؟»
یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر،
تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند...
و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم.
💠 مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد
:«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج میکنه! بهش رحم کنید!»
و رحم از #روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت
و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد.
بهنظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس میکشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت
:«بذارید خاله و دخترخالهام برن خونه، من میمونم!»
که #اسلحه را روی پیشانیاش فشار داد و وحشیانه نعره زد
:«این دختر ایرانیه؟»...
#ادامه_دارد...