✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت #هشتادوشش
💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و حالا دوباره ....
عشق #سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد
:«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!»
از شنیدن خبر سلامتیاش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بیاراده از دهانم پرید
:«میتونه حرف بزنه؟»
و جوابم در آستین شیطنتش بود که فیالبداهه پاسخ داد
:«حرف میتونه بزنه، ولی #خواستگاری نمیتونه بکنه!»
💠 لحنش بهحدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست ..
که به سمتم آمد، سرم را بوسید و #برادرانه به فدایم رفت
:«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خندههات تنگ شده بود!»
#ادامه_دارد
نامنویسنده; خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده