نفر اول مسابقه 👇🏻
خانم فاطمه ضحی فاطمی مبارکتون باشه🌹
نفر دوم مسابقه 👇🏻
خانم اسماشایسته فرد مبارکتون باشه🌹
برای گرفتن هدیه به آیدی زیر پیام بدید 👇🏻
@Massoumeh_sh84
May 11
❤️مادر جان،همه میدونستند که چه قدر آقا نوید مادری بود وحتما این روزها جای خالیش وبیشتر از هر زمان دیگری حس می کنید .
بی شک این روزها هم توجه آقا نوید به شما ویژهتر خواهد بود ،سفارش ما را هم به او بکنید که بلاشک او روی شما را زمین نخواهد زد.
🍀#عزیزمادر ،روزتان مبارک🍀
https://eitaa.com/Navid_safare
چله#زیارت_عاشورا
به نیابت از#شهید_نوید_صفری
هدیه به#امام_زمان(ع)
و
حاجت روایی شما بزرگواران
روز#نوزدهم
https://eitaa.com/Navid_safare
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_هشتاد_پنجم
_از کجا معلوم راست میگی ؟ ممکنه بعدا حرفامو بر علیه خودم استفاده کنی .
+من هیچوقت همچین کاری نمیکنم ، اگه واقعا میخواستم به پلیس تحویلت بدم اصلا نمیومدم اینجا چون پلیس مجبورت میکرد جوابه سوالام رو بدی ؛ الانم اگه مجبورم کنی باید پلیس خبر کنم .
با خشم نگاهم میکند
_چی میخوای بدونی ؟
+میخوام راجب شهروز بدونم
باشک نگاهم میکند ، انگار دو دل است . نگاهی به سر و ته کوچه می اندازد و بعد با اکراه از جلوی در کنار میرود
_بیا تو
با قدم هایی آهسته وارد حیاط کوچکشان میشوم .
همانطور که از ظاهر خانه هم پیدا بود ، خانه ی خیلی قدیمی ای هست .
دیوار های آجری و سنگ فرش های کهنه فضا را دلگیر کرده است . درختی خشکیده کنار در و نیمکت چوبی رنگ و رو رفته ای رو به روی در قرار گرفته است .
نازنین در را میبندد و به نیمکت اشاره میکند .
_بشین تا من برم یه شربت بیارم
+نمیخوان من که اینجا نیومدم مهمونی ، اومدم جواب سوالام رو بگیرم برم
سری به نشانه ی تایید تکان میدهد و باهم روی نیمکت مینشینیم .
نازنین با مظلومیت نگاهم میکند . در چهره و رفتارش دیگر خبری از آن دختر مغرور و زورگو نیست . به سختی میگوید
_هر سوالی داری بپرس تا جایی که بتونم جواب میدم فقط یه شرط داره
+چه شرطی ؟
از روی نیمکت بلند میشود و داخل خانه میرود ، بعد از چند لحظه با قران جیبی کوچکی برمیگردد .
قران را روبه رویم قرار میدهد
_من اهل نماز و روز نیستم ولی به خدا و قران و اینطور چیز ها اعتقاد دارم . ازت میخوام بزنی روی این قران که از حرفام سو استفاده نکنی و اون هارو به هیچکس ، تاکید میکنم به هیچکس نگی . مطمئنم تو اعتقاداتت از من قوی تره ، من بهت بد کردم از کارمن پشیمونم ولی تو به من بد نکن .
شنیدن این حرف ها از نازنین برایم جالب است . لبخند کوچکی میزنم و دستم را آرام روی قران میزنم
+به همین قران قسم میخورم که نه از حرفات سو استفاده میکنم و نه به کسی میگم ولی از تو هم میخوام که حقیقت رو به من بگی . اگه واقعا اونطور بوده باشه که فکر میکنم خانوادمم از پیگیری شکایت منصرف میکنم .
سرش را پایین می اندازد و با گوشه ی شالش بازی میکند .
🌿🌸🌿
《چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست》
سعدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت_هشتاد_ششم
سرش را پایین می اندازد و با گوشه ی شالش بازی میکند .
سراغ سوال هایم میروم
+نازنین شهروز بهت چی داد که حاضر شدی همچین کاری بکنی ؟ اصلا تو شهروز و از کجا میشناسی ؟
نفس عمیقی میکشد
_یه روز داشتم از آموزشگاه هنر بر میگشتم ، دیدم نزدیک آموزشگاه یه آقایی به ماشینش تکیه داده تا من از آموزشگاه اومدم بیرون به من خیره شد و تا وقتی که سوار تاکسی بشم همینجور به من نگاه میکرد .
اولش توجه نکردم اما این وضعیت تا یک هفته ادامه داشت .
به سر و وضعش نمیخورد اَلاف باشه .
تا اینکه یه روز اومد پیشم و گفت اسمش شهروز و چند وقت پیش منو به طور اتفاقی دیده . گفت از من خوشش اومده و چند وقت صبر کرده تا از احساساتش مطمئن بشه .
اسرار داشت که آدرس و شماره خونمون رو بدم تا با خانوادش بیاد خواستگاری .
همونطور که داری میبینی ما وضع مال خوبی نداریم ، منم وقتی ماشین شهروز رو دیدم فهمیدم خیلی پولدارن بخاطر همین خجالت میکشیدم آدرس خونمون رو بدم .
چند بار دیگه هم اومد جلوی در آموزشگاه و ازم خواست آدرس رو بدم ولی قبول نکردم تا اینکه یه روز ازم خواست یه مدت با هم دوست باشیم اگه من ازش خوشم نبومد شهروز میره و دیگه هم نمیاد .
با حرف های نازنین به فکر فرو میروم . معلوم است آزار و اذیت من برای شهروز خیلی مهم است که این طور غرور کاذبش را زیر پا گذاشته و این همه به نازنین خواهش و تمنا کرده و حتی درخواست دوستی داده است .
دوباره به حرف های نازنین گوش میسپارم
_اولش قبول نکردم ولی بعدا که یکم فکر کردم دیدم پیشنهاد بدی هم نیست یه دوستی ساده برای اینکه باهم بیشتر آشنا بشیم ، به شهروز هم نمیخورد پسر بدی باشه .
تویه مدتی که باهم بودیم هیچی برام کم نزاشت ، همش منو میبرد میگردوند، برام خرید میکرد ، اون لباس هایی که همیشه آموزشگاه میپوشیدم رو یادته ؟ همشو شهروز برام خریده بود وگرنه ما وضع مالیمون خوب نیست .
شهروز اصلا نمیزاشت آب تو دلم تکون بخوره ، هرچی میگفتم برام میخرید ، هر کاری میگفتم برام میکرد .
بعد یه مدت بلاخره فهمید ما اوضاع مالیمون بده ولی هیچی بهم نگفت و اصلا تحقیرم نکرد میگفت همه ی کم و کسری های این همه سال رو برات جبران میکنم .
من خیلی بهش وابسته شده بودم اونم میگفت عاشقمه ، حتی منو یه بار برد تو جمه دوستاش و به عنوان نامزدش معرفی کرد .
کمی مکث میکند ، چشم هایش پر از اشک شده و انگار ادامه دادن این بحث برایش سخت است .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
May 11