📄 نظر سه نفر از عزیزان در مورد کتاب شهیدنوید و عنایت شهیدنوید
پیام نفر دوم رو ببینید فقط چطور خود شهید دلش رو وصل کرده و جذبش کرده😍. ان شالله هوای همه مونو داشته باشند🤲
#از_طرف_رفیق_شهیدت🥀
#شهیدنویدصفری
کتاب شهیدنوید رو از دست ندید. حال و هوای دلتون رو عوض میکنه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان لبخند بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت سی و دوم
سکوت را میشکنم
+تا اونجا که فهمیدم تو از من بزرگتری درسته ؟
_مگه تو چند سالته ؟
+من ۱۸ سالمه ولی مثل اینکه تو ۱۹ سالته چون گفتی دو ساله عاشق پسر داییت هستی و گفتی که از ۱۷ سالگی عاشقش بودی .
لبخند کوچکی میزند
_درسته ۱۹ سالمه
کسی کنار میزمان می ایستد . سر بلند میکنم . اول نمیشناسمش اما با دیدن چشم های سبزش تازه به خاطر می آورمش . نگاه پرسشگرم را به هستی میدوزم .
هستی لبخند پهنی میزند
_ببخشید نورا جان یادم رفت بهت بگم نازی هم میاد . نازنین خیلی دوست داشت با تو بیشتر آشنا بشه منم بهش پیشنهاد دادم امروز که میایم کافه نازی هم بیاد .
نگاهم را به نازنین میدوزم . ای کاش هستی با من مشورت کرده بود . نازنین دختر بدی نیست ولی در چشم هایش صداقت را نمیبینم . آرام کنار من مینشیند .
زیر چشمی نگاهش میکنم . موهای مش کرده اش از روسری کاراملی رنگش بیرون زده . مانتوی بلند و مشکی ای همراه با ساپورت مشکی به تن کرده . صورت زیبا و سفیدش با چشم های سبزش چهره اش را جذاب تر کرده است . لبخند تصنعی میزند
_سلام نورا جان . از دیدنت خیلی خوشحالم . من نازنین احمدی ام . دوست داشتم بیشتر باهات آشنا بشم بنظرم دختر خیلی خوبی هستی .
به زور لب هایم را به لبخند باز میکنم
+سلام خیلی خوشبختم . من هم نورا رضایی ام .
قبل از اینکه نازنین فرصت پیدا کند چیز دیگری بگوید صدای موبایلم بلند میشود . موبایل را از کیفم درمی آورم . با دیدن نام سوگل بی اختیار لبخند میزنم . با گفتن ببخشیدی بلند میشوم و از کافی شاپ خارج میشوم . تماس را بر قرار میکنم و سرحال میگویم
+سلام سوگل جان خوبی ؟
_سلام نورا . نه اصلا خوب نیستم
لبخندم را جمع و جور میکنم جدی میپرسم
+چرا خوب نیستی ؟ چی شده ؟
با حالت عجز میگوید
_پسر خالم اومده خونم . خاله پریسامو یادته ؟ یه پسر ۴ ساله داره امروز با مامانم میخواست بره خرید پسرو گزاشت خونه ی ما .
+الان مشکلت اینه که پسر خالت اذیتت میکنه ؟
_نه مشکلم اینه که باید برم جایی کار دارم کسی هم خونه نیست بچرو بزارم پیشش میخوام ازت یه خواهشی کنم
+بگو عزیزم
🌿🌸🌿
《حال شاهی بی پسر دارم که شب ها پشت کاخ
راز های سلطنت را مینویسد روی خاک》
سعید صاحب علم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان_لبخند_بهشتی 💖 نویسنده: میم بانو
قسمت سی و سوم
_میخوام ازت یه خواهشی کنم
+بگو عزیزم
در صدایش التماس موج میزند
_میخوام ببینم اگه کاری نداری و واقعا شکلی نیست بیای پسر خالم شایان رو نگه داری تا من برم و بیام
کمی فکر میکنم . این بهترین فرصت است که از دست نازنین خلاص بشوم ، دوست ندارم پیش نازنین باشم .
با خوشحالی میگویم
+آره عزیزم چرا که نه . اتفاقا من عاشق بچه هام الانم مشکلی ندارم . دوسه دقیقه ی دیگه راه میوفتم
صدایش کمی نگران میشود
_نورا واقعا برات مشکلی نیست ؟ تو رو در وایسی نگی ؟
+نه عزیزم هیچ مشکلی نیست فقط خانوادت میدونن ؟
_آره بهشون گفتم
+باش پس من الان راه میوفتم خدافظ
_خدافظ
با لبخند وارد کافی شاپ میشوم . نازنین و هستی غرق صحبت هستند . کنار میز می ایستم
+بچه ها شرمنده من یه کاری برام پیش اومده باید برم
روبه نازنین میگویم
+نشد درست و حسابی باهم آشنا بشیم . بعدا یه قرهر دیگه میزاریم همدیگرو میبینیم .
هر دو بلند میشوند .
نازنین دستش را به سمتم دراز میکند
_عیب نداره عزیزم برو به کارت برس بعدا همدیگرو میبینیم
دستش را آرام میگیرم
+پس تا بعد خدافظ
به هستی هم دست میدهم
+خدافظ هستی جان
_خدافظ
به سرعت از کافی شاپ خارج میشوم و تاکسی میگیرم و با ذوق به سمت حانه ی عمو محمود حرکت میکنم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
زنگ آیفون را میفشارم . صدای سوگل در آیفون میپیچد
_خوش اومدی بیا تو عزیزم .
لبخند میزنم و در را هل میدهم . پا تند میکنم و سریع از حیاط میگذرم . کنار در ورودی سوگل ایستاده و برایم درست تکان میدهد
+سلام سوگل خوبی ؟
_مرسی ممنون تو خوبی
+ممنون
_ببخشید نورا اسباب زحمت شدم
+نه بابا این چه حرفیه
_میگم نورا به خانوادت خبر دادی
آره تو راه بهشون گفتم
مضطرب نگاهم میکند
🌿🌸🌿
《دیدنش حال مرا یک جورِ دیگر میکند
حال یک دیوانه را دیوانه بهتر میکند》
علی صفری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸