🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋
نویسنده: میم بانو
قسمت_هفتاد_نهم
در دل به حرف هایش میخندم .
خدا میداند چقدر تا بحال از او ترسیده ام اما اگر به همچین آدم هایی نقطه ضعف نشان بدهی نابودت میکنند ، اگر بفهمند از آنها میترسی دیگر نباید امید به پیروزی بر آنها داشته باشی .
نفس عمیقی میکشم و با آرامش میگویم
+ولی گفتی این کار ها رو کردی چون دوستم داری ؟!
سر تکان میدهد
_بخاطر همین جسارتت دوست دارم . تو تنها کسی بودی که انقدر با من شاخ تو شاخ شدی بخاطر همین ازت خوشم اومد
زبانش یک چیز میگوید اما چشم هایش چیز دیگری میگوید .
چشم هایش صداقت را نشان نمیدهند .
سعی میکنم بحث را منحرف کنم
+سکوت در برابر ناحقی و ظلم اشتباهه
خنده ای از روی تمسخر میکند
_یه جوری میگی ناحقی و ظلم انگار داری از شمر و معاویه حرف میزنی
دلم میخواهد بگویم دست کمی از شمر و معاویه نداری اما در دل به شیطان لعنت میفرستم و سکوت میکنم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نگاهم را به در میدوزم و منتظر برای آمدن شهریار می ایستم . چقدر دل تنگش هستم .
هر چقدر که از شهروز متنفرم به همان اندازه شهریار را دوست دارم ؛ هر چقدر شهروز پر از کینه و بدی و نفرت است بجایش شهریار سرشار از خوبی و عشق و محبت است .
گاهی اوقات فکر میکنم شهریار بعد از تولد در بیمارستان با کودک دیگری عوض شده اما شباهت زیادش به عمو محمود نشان میدهد که متعلق به همین خانواده است .
با وزود شهریار لبخند ملیحی میزنم
+سلام
شهریار متقابلا لبخند میزند
_به به سلام ببین کی اومده استقبالم
. درست مثل کودکی ۳ ساله شده ام که بعد از مدت ها عروسک مورد علاقه اش را بدست آورده .
بی توجه به حرفش با غرور میگویم
+دیدی بلاخره مال ما شدی ؟
بعد هر دو میخندیم .
۲ روز پیش پدر بهاره سکته کرد و به همین دلیل خانواده عمو محسن امروز به ایتالیا رفتند تا قبل از اینکه اتفاقی برای پدر بهاره بیافتد اورا ببینند .
شهریار که تمایلی به رفتن نداشت به قرار شد بماند و به اصرار ما قبول کرد که این یک هفته را در خانه ی ما بماند .
پدر و مادرم وارد حیاط میشوند تا از شهریار استقبال کنند .
مادرم گره روسری اش را کمی محکم میکند و با لبخند به ما نزدیک میشود .
نا خود آگاه لبخند میزنم ؛ هنوز بعد از ۲ ماه با روسری جلوی شهریار میاید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی
نویسنده: میم بانو
قسمت هشتادم
پدر و مادرم وارد حیاط میشوند تا از شهریار استقبال کنند .
مادرم گره روسری اش را کمی محکم میکند و با لبخند به ما نزدیک میشود .
نا خود آگاه لبخند میزنم ؛ هنوز بعد از ۲ ماه با روسری جلوی شهریار میاید ؛ من هم اول ها مثل مادرم بودم اما بعد از مدتی به اسرار سوگل قبول کردم روسری را از سرم بردارم اما هنوز هم وقتی شهریار هست لباس های بلند و پوشیده به تن میکنم .
کوله پشتی بزرگ و مشکی رنگش را از دستش میگیرم
+تا تو با مامان بابا سلام احوال پرسی میکنی اینو برات میزارم تو اتاق
_نمیخواد خودم میبرم سنگینه
لبخند ملیحی میزنم
+نه بابا تهش ۴ تا دونه لباس گذاشتی توش دیگه
و بعد با شادی به سمت در ورودی حرکت میکنم .
سریع به اتاق مهمان میروم و کوله را کنار تخت میگذارم .
دیروز اتاق مهمان را برای شهریار آماده کردم ؛ این اتاق مخصوص مهمان هاییست که شب را در خانه ی ما میخوابند .
رو به روی در تخت شیری رنگی و در سمت چپ کمد به چشم میخورد .
در سمت راست هم میز و پاتختی همرنگ با تخت وسایل اتاق را تکمیل میکند .
با لبخند از اتاق خارج میشوم تا برای شهریار شربت آماده کنم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
از اتاقم خارج میشوم و با استرس به سمت اتاق شهریار میروم ؛ آهسته در میزنم اما پاسخی نمیگیرم .
دوباره و سه باره این کار را تکرار میکنم اما باز هم جوابی دریافت نمیکنم .
ممکن است خواب باشد !
دستگیره ی در را به آرامی میفشارم و وارد اتاق میشوم .
چیزی که میبینم را باور نمیکنم . با تعجب به شهریار خیره میشوم .
شهریار رو به روی جانماز کوچک طوسی رنگی ایستاده و مشغول نماز خواندن است .
چند بار پلک میزنم تا مطمئن شوم که درست میبینم .
سریع نگاه خیره ام را از او میگیرم تا مبادا زیر نگاه سنگینم خجالت زده شود .
نمیدانم خوشحال باشم یا متعجب .
دیدن این صحنه برایم آرزو بود ، درلم میخواهد از خوشحالی گریه کنم
با صدای شهریار به خودم می آیم
_نورا ؟ خوبی ؟
دوباره نگاهش میکنم ، سعی میکنم تعجبم را بروز ندهم .
همانطور که به سمت تخت میروم با مهربانی میگویم
+قبول باشه
لبخند شیرینی مزند
_قبول حق . کاری داشتی ؟
با حرف شهریار تازه به یاد می آورم که برای چه به اتاقش آماده بودم اما بهتر است فعلا راجب چیز دیگری حرف بزنیم .
وقتی سکوتم را میبیند میپرسد
_خیلی تعجب کردی ؟
لبخند میزنم و سعی میکنم عادی برخورد کنم
+از چی تعجب کردم ؟
نگاهش را از من میدزدد
_خودت میدونی دارم راجب چی حرف میزنم .
🌿🌸🌿
《دلا خوبان دل خونین پسندند
دلا خون شو که خوبان این پسندند》
باباطاهر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
گـاهی رنـج و زحـمتِ زنـده...
🍀🥺🍀🥺🍀
شادی روح شهدا صلوات🥀
شهید#سید_مرتضی_آوینی
https://eitaa.com/Navid_safare
💌#پيامبراکرمصلىاللهعليهوآله:
مَثَلُ الصَّلَاةِ مَثَلُ عَمُودِ الْفُسْطَاطِ إِذَا ثَبَتَ الْعَمُودُ نَفَعَتِ الْأَطْنَابُ وَ الْأَوْتَادُ وَ الْغِشَاءُ وَ إِذَا انْكَسَرَ الْعَمُودُ لَمْ يَنْفَعْ طُنُبٌ وَ لَا وَتِدٌ وَ لَا غِشَاءٌ.
مَثَل نماز، مَثَل ستون چادر است؛ اگر ستون محکم و برقرار باشد، طناب ها و میخ ها و پرده ها مفید خواهند بود؛ ولی اگر ستون چادر بشکند، دیگر طناب ها و میخ ها سودی ندارند...🍃
#حــدیــث/#نـــمــاز📿
😍دعوتید به جشن عروسی❤️
برادر#شهید_روح_الله_عجمیان
و
خواهر#شهید_سلمان_امیر_احمدی
💐همزمان با میلاد حضرت زهرا(س)
🌟زمان:چهارشنبه۲۱دی ماه ساعت۱۵
🌟مکان:مترو بهارستان،نرسیده به سرچشمه ،کوچه شهید صیرفی پور،مجموعه سرچشمه
📌با حضور خواهر#شهید_ابراهیم_هادی
مادر#شهید_اصغر_پاشاپور❤️
📌با حضورجانباز مدافع حرم
#امیر_حسین_حاجی_نصیری
#ازدواج_شهدایی
#دختران_انقلاب
😍جزئیات مراسم را در کانال زیر دنبال کنید
✅https://eitaa.com/joinchat/3435003923C863f1fbcfc
ھَمیـنچادرۍکِہبَرسَـرتوسـت
دَرکربـَلا،حَتۍباسَخـتگیرۍهاۍ
یَزیـد،ازسرزیـنَبنیوفتـٰاد
پَسازامـٰانتزھراحفـٰاظَتکُن..!'
#چادرانه
میدونید میگن وقتی زیارت عاشورا میخونیم وقتی به لعن هاش میرسیم به خودمون بگیم نکنه خدایی نکرده
یه بار با کار هامون مورد لعن بقیه قرار بگیرم
خیلی برای خودمون دعا کنیم البته برای همدیگه هم دعا کنیم🍀 و از خدا بخواهیم به راه راست هدایت بشیم
#وطن_فروش
#شهید_روح_الله_عجمیان
https://eitaa.com/Navid_safare
📸 وقتی معلوم نبود که بابا کی برمیگرده یا اصلا بابایی برمیگرده، محمد مهدی هم میرفت تو کوله پشتی تا مثلا همراه بابا بره
شهید مدافع حرم مسلم خیزاب🌹
https://eitaa.com/Navid_safare
دلانہ✨
میدونی بدترین صحنھ چیه؟!
- امام زمان با اشک به پروندت نگاه کنه و بگه : این کھ قول داده بود . . 😭💔
#دلانه ،، #امام_زمان
دوستان عزیز سلام... امروز سالگرد شهید بزرگوار يوسف قربانیه..
شهیدی که هیچ کس رو نداشت و از تنهایی برای آب نامه مینوشت 😔
هر کسی که در توانشه سوره قرآنی، دعایی یا هر چیزی که دوست داره به این شهید عزیز هدیه کنه ان شاء الله که حاجت روا باشید و همگی از شفاعتش بهره مند بشیم به برکت صلوات بر محمد و ال محمد 🙏
صبح که خواست برود دبیرستان دیدم کفش هایش را برداشت و خلاف همیشه به سمت در پشتی منزل رفت. با تعجب پرسیدم: مادر جون چرا از در اصلی نمی ری؟ اینجوری که برای رسیدن به مدرسه باید دور بزنی! اشاره کرد به خانه همسایه مان که روبروی در حیاط بود: دخترشون هم زمان با من می ره مدرسه. می خوام معذّب نباشه.
#شهید_محمد_جواد_عظیمی🌷
حاجت روایی یکی از بزرگواران 😍🥺
ان شاءالله حاجت روا بشید همگی 🥰🍀
https://eitaa.com/Navid_safare
حاجت روایی یکی از بزرگواران 😍🥺🥀
ان شاءالله حاجت روایی شما بزرگواران 🍃💕
https://eitaa.com/Navid_safare
آیت الله جوادی آملی:
اگر می خواهید به جایی برسید
با کار حوزه و دانشگاه مشکلتان
حل نمی شود این فقط به شما علم می دهد
آنـکه مشکل شمارا حل می کند
سـجاده#نمازشب است.
https://eitaa.com/Navid_safare
نوید دلها 🫀🪖
آیت الله جوادی آملی: اگر می خواهید به جایی برسید با کار حوزه و دانشگاه مشکلتان حل نمی شود این فقط
💞بیاید امشب نماز شب هامون رو
به نیابت از#شهیدنوید هدیه به#اهل_بیت
بخونیم
☘️✨🪴✨☘️
https://eitaa.com/Navid_safare
و شـهادت نصیب ڪسانی می شود که دَر رَهِ
عشـق بۍ ترس با جـان خود،بازے کنند..:))♥️
#شهید_احمد_مشلب
https://eitaa.com/Navid_safare
♥️⃟📿
آقاموݩمنٺظرھ...↯
بریمدعاےفرجبخوݩیم...🙃🤲🏻
#اللھمعجللولیڪالفرج...🍃
خیلےوقٺمونونمیگیرھرفقا-!🤚
#دعـاےفࢪج
#قراࢪعـاشقانه
https://eitaa.com/Navid_safare
#گزیده_کتاب_شهیدنوید📗
#دستنوشته_شهیدنوید_برای_حضرت_آقا
#رهبرخود_جانشین_امام_عصر_را_دریابید👌
#آن_غریب_را_دریابید_تا_عاقبت_بخیر_شوید
« هزاران هزار چون من و #رفیق_شهیدم علی خلیلی 🌷 که با نور فاطمه سلام الله علیها راه را به من نشان داد فدای یک آه ظهر عاشورای ارباب و اضطراب حضرت زینب و هزاران هزار دیگر #فدای_رهبرم و #نو_چشمم، این فرزند زهرای مرضیه حضرت آیت الله خامنه ای باد که همیشه آرزو داشتم با اذن او برای #قیام_امام_زمان به سمت #حجاز حرکت کنم و به سپاه حضرت بپیوندم.
یا اهل عالم 📣 رهبر خود سیدعلی خامنه ای #جانشین_امام_عصر را دریابید.
آن غریب را دریابید تا عاقبت به خیر شوید.
آقاجان ! جانم به فدایت ♥️ که آرزوی همیشگی من این شده بود که کاری کنم که خنده به لب های تو جاری شود.
چه کنم که خنده به لب تو بنشیند و اسم حقیر به لب های تو جاری شود؟؟
چه کنم که خدا به عمر ناقابل و بی قدر ما قدر و برکت این چنین نداد اما باز هم حمد و سپاس مخصوص خدا. »
📗کتاب شهیدنوید صفحه ۱۲۵