eitaa logo
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.6هزار دنبال‌کننده
30.9هزار عکس
6.2هزار ویدیو
476 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
26.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 احساسی 🍃شهیدم ای همه عمر مادر 🍃شهیدم ای گل سرخ پرپر 🎙 🌷شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌷 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۶۲ روسری ام در هوا معلق بود و باد آن را با صدای کوبیدن قدمهام میرقصو
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۶۳ نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم که ساعتی پیش با بی انصافی داخل کیفم حبسش کردم!! دلم گرفت . باشرمندگی به سمت کیفم رفتم و از داخلش چادرم رو در آوردم.همه ی مردم با نگاهی متعجب بهم خیره شدند. زنی که روسریم رو سرم کرده بود نزدیکم شد و نچ نچ کنان گفت: -وااا چادر داشتی؟! خوب چادرتو میندازی تو کیفت با این سرو شکل این وقت شب میای تو محل همین میشه دیگه!! امان از دست شما دخترها و بعد رفت سراغ زنهای محل و باهم درباره ی من پچ پچ کردند. چه شرایط سختی بود. از شرم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم. دانه های درشت اشکم یکی بعد از دیگری پایین میریخت. نمیدونم دلم از زهر کلام اون زن سوخت یا از مجازاتی که به واسطه ی بی حرمتی کردن به چادرم شامل حالم شده بود! هرچه بود حقم بود..و من تاوان سختی دادم.خیلی سخت. بیشتر از این نمیتونستم سنگینی نگاه اونها رو تحمل کنم.با بدنی کوفته و چشمانی گریان به سمت انتهای کوچه راه افتادم. ماشین اورژانس از کنارم رد شد.حتی روی تشکر کردن از اون مرد بینوا  که بخاطر من اسیب دیده بود رو هم نداشتم. 🍃🌹🍃 اینبار برام مهم هم نبود که صدای گریه هام بلند شه.چادرم رو محکم چسبیده بودم و در تاریکی کوچه ها، های های گریه میکردم.من به هوای چه کسی وبه چه قیمت خودم رو درگیر اینهمه خطر و عذاب کرده بودم؟! تا کی میخواستم بخاطر عشقی نافرجام اینهمه خطر رو به جون بخرم و از بی توجهی او، تحقیر بشم.؟؟؟ اگر امشب بلایی سرم میومد چی؟ اون وقت همین حاج مهدوی اصلا یک نگاه هم بهم مینداخت؟! در دلم خطاب به خدا گفتم:خدایااا خستم!!! از اینهمه دویدن و نرسیدن خستم..همه تنهام گذاشتن.تو هم تنهام گذاشتی.از یچگی..از وقتی مادرم رو ازم گرفتی دستامو ول کردی.اولا فک میکردم حاج مهدوی و فاطمه رو تو واسم فرستادی ولی اشتباه فکر میکردم.اونا رو فرستادی تا بیشتر دقم بدی.تا بهم بفهمونی اینا بنده های خوبم هستن.تو لیاقتشونو نداری.. وسط گله گذاریهام یادم افتاد که چقدر جملاتم شبیه  پانزده سال پیشم شده.!! اون زمانها هم به همین نتیجه رسیده بودم و از همون وقت بین من و خدا فاصله افتاد.. 🍃🌹🍃 دوباره خواب آقام یادم افتاد و به دنبالش لحظه ی افتادن روسریم تو محشر چند دقیقه ی پیش بخاطرم اومد و ازته دل اشک ریختم.نمیدونم تا بحال اشک از ته دل ریختید یانه.؟! وقتی از ته دل گریه میکنی اشکهات صورتت رو میسوزونند… همچنان در میان کوچه های پیچ در پیچ گم  شده بودم.و برام اصلا اهمیتی نداشت که راه خروج از این کوچه ها کدومه.به نقطه ای رسیده بودم که هیچ چیزی برام اهمیت نداشت! فقط دلم میخواست نباشم! با این خفت وخواری وتنهایی نباشم! 🍃🌹🍃 رسیدم به پیچ کوچه. همون کوچه ای که تا چند دیقه پیش داشتم با ترس میدویدم ! ! ناگهان محکم خوردم به یک تنه ی سخت وخوش بو!!! از وحشت جیغ زدم. در میان هق هق و جیغم حاج مهدوی رو دیدم که با نگرانی و تعجب نگاهم میکرد.دیگه از این بدتر نمیشد! فقط پیش او آبرو داشتم که اون هم رفت…. او بی خبر از همه جا عذرخواهی کرد. در اوج نا امیدی مقابلش زانو زدم و با بیتابی گریه کردم. چند دقیقه گذشت واو مات ومبهوت از رفتارات من  در سکوت به هق هقم گوش میداد. من با کلمات بریده بریده تکرار میکردم: -حاج  …اقا…حا..ج اقا او مقابلم نشست. سرم پایین بود.نگران و محجوب جواب داد: -بله؟ ؟ …چی شده؟ سرم رو بالا گرفتم و با صورتی که مالامال اشک بود نگاهش کردم. از گریه زیاد سکسکه ام گرفت بود و مدام تکرار میکردم: -حاجج آ…قا.. او انگار تازه منو شناخت. به یکباره چشمانش درشت شد و حیرت وتعجب جای نگرانی رو گرفت.پرسید: -شما هستی؟ شما.؟؟ شما دوست خانوم بخشی نیستی؟ 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۶۳ نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم که ساعتی پ
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۶۴ من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گرفتم.او با یک الله اکبر از جا بلند شد و گفت: -اینجا چیکار میکنید؟ وقتی دید همچنان بجای جواب سوالش هق هقم بیشتر میشه گفت: -استغفرالله..بلند شید..بلند شید از روی زمین. صورت خوشی نداره. پاهام درد میکرد.به سختی بلند شدم و سرم رو پایین انداختم.او از جیبش یک دستمال گل دوزی شده ی تمیز درآورد و مقابلم گرفت: -صورتتون خونیه! 🍃🌹🍃 دستمال رو گرفتم و اون رو بوییدم.حیف این دستمال بود که کثیفش کنم.جوری که متوجه نشه گذاشتمش تو کیفم. و از داخل کیفم دستمال درآوردم و صورتم رو پاک کردم.ولی لخته های خون در صورتم خشک شده بود. حاج مهدوی آهی کشید و با همون ژست همیشگی پرسید: -میخواین ببرمتون درمانگاه؟ با لبخندی تلخ گفتم: -هنوز هزینه ی درمانگاه جنوب رو باهاتون تصفیه نکردم. او نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وسرش رو تکون داد. شرمنده بودم شرمنده تر شدم.! او یک قدم جلو اومد و گفت: -اینجا این وقت شب کجا میرفتید؟ یادمه گفته بودید پیروزی زندگی میکنید. سکوت کردم.حتی روی نگاه کردن به او را نداشتم.او آهی کشید و در حالیکه میرفت گفت: -زیاد اینحا نایستید.برای بانویی مثل شما این وقت شب خیلی خطرناکه.. با وحشت و اضطراب گفتم: -حاج آقا.. برگشت نگاهم کرد.گفتم -من گم شدم.میشه باهاتون تا یه جایی بیام.. قول میدم ازتون فاصله بگیرم… اجازه نداد جملمو تموم کنم.اخم دلنشینی کرد و گفت: -همراه من بیاین. 🍃🌹🍃 پشت سرش راه افتادم.اشکم بند نمی‌اومد. خیلی زود رسیدیم به خیابون اصلی. میان راه توقف کرد وبه طرفم برگشت.رو به زمین گفت: _مطمئنید که احتیاجی به درمانگاه ندارید؟ وقتی دید ساکتم به سرعت به سمت ماشینش رفت. من همونجا ایستاده بودم که صدا زد: _تشریف نمیارید؟؟ با دودلی و اضطراب سمتش رفتم.با خودم فکر کردم چطور ماشینش رو در این محل خطرناک و بی درو پیکر پارک کرده!؟ نمیترسید که کسی ماشینش رو ببره؟! یا قطعاتش رو بدزده؟ او در عقب را باز کرد و با حالتی عصبی اما محترمانه گفت: -بفرمایید لطفا.بنده میرسونمتون. سوار شدم.بینیم به شدت درد میکرد و چانه ام میسوخت.هیچ حس خوبی نسبت به صورتم نداشتم.از داخل کیفم آینه ی کوچک جیبیم رو درآوردم و با دیدن صورتم ناخوداگاه گفتم: -وااای! ! او در حالیکه کمربندش رو می بست با لحنی سرد پرسید: -اتفاقی افتاده؟ من با دو دلی و شرمندگی گفتم: _ببخشید شما داخل ماشینتون آب دارید؟ او با دقت به اطراف ماشینش نگاه کرد و بی آنکه سرش رو به طرفم برگردونه گفت: -دارم ولی گمونم گرم باشه.تو مسیر براتون خنکش رو میخرم با عجله گفتم: -نه نه برای خوردن نمیخوام.میخواستم صورتم رو بشورم. او بطری آب رو به سمتم تعارف کرد.در ماشین رو باز کردم و دستمالم رو آغشته به آب کردم و صورتم رو شستم.دستم رو نزدیک بینی ام نمیتونستم ببرم چون خیلی درد میکرد.بی اختیار گفتم -اگه بینیم شکسته باشه چی؟ او با صدایی نجوا مانند در حالیکه متفکرانه به خیابون نگاه میکرد گفت: -اول میریم درمانگاه. گفتم: -نه نمیخوام دوباره شما رو تو زحمت بندازم. خودم فردا میرم. او بی آنکه جوابم رو بده ماشین رو روشن کرد. در عقب رو بستم و ناراحت از برخورد سرد او سکوت کردم. دقایقی بعد مقابل یک درمانگاه توقف کرد. گفتم: -حاج آقا من که گفتم درمونگاه نمیام! او در حالیکه کمربندش رو باز میکرد و از ماشین پیاده میشد گفت: -رفتنش ضرری نداره.در عوض خیالتون راحت میشه. به ناچار پیاده شدم ولی در رو نبستم.پول زیادی همراهم نبود.با اصرار گفتم: -حاج آقا لطفا سوار شید من خوبم! او نگاهی گذرا به من کرد و با حالتی عصبی گفت: -نگران نباشید! نمیزارم زیر دینم بمونید! انگار هنوز بابت رفتار اون روزم ناراحت بود. چون رفتار اون روزم روبه رخم میکشید.با دلخوری جواب دادم: -بحث این حرفها نیست.باور کنید حوصله ی درمونگاه رو ندارم. دلم میخواد زودتر برم خونه.خواهش میکنم درکم کنید. او سکوت معنا داری کرد!! تمام حواسم به او بود.حرکاتش شبیه کسانی بود که خیلی به خودشون فشار می آوردند چیزی بگن ولی نمیتونستند. من حدس میزدم چی تو ذهنشه.هرچه باشد او منو با اون سرو شکل خونی تو کوچه پس کوچه های اون محله ی ترسناک دیده بود و قطعا فکرهای خوبی نمیکرد. باید چی کار میکردم؟ کاش ازم میپرسید؟! خب اون وقت من چه جوابی داشتم بهش بدم؟! بگم دنبال تو بودم که اون مرتیکه خفتم کرد؟! بعد نمیگه تو غلط کردی دنبالم راه افتادی؟ او در سکوت و خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم میلرزید.. ناگهان بی مقدمه گفت: -چرا منو تعقیب میکنید؟ 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۶۴ من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گرفتم.او با یک الله
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۶۵ دلم آشوب شد.با دقت نگاهش کردم.او همچنان به همون نقطه خیره بود! با لکنت پرسیدم: -با.. من ..هستید؟ او سرش رو با حالت تایید تکون داد. _هرجا میرم شما هستید. اوایل فکر میکردم اتفاقیه ولی با چیزی که امشب دیدم بعید میدونم. 🍃🌹🍃 خدای من!!! خوابم داره تعبیر میشه! اون در این مدت متوجه من بوده..او منو میشناخته. امشب اگر سکته نکنم خوبه. چه بی مقدمه رفت سراغ اصل مطلب؟!!!چقدر فشار روی قلبمه.لال شدم! چی باید میگفتم!؟ سرش رو به سمتم چرخوند و بانگاه نافذش آبم کرد. -نمیخواین چیزی بگید؟ انگار اینجا آخر خط بود!باید اعتراف میکردم. و خوب میدونستم آخر این اعتراف چی میشه!و اونی که همه چیزش رو میبازه منم! با شرمندگی گفتم: -چی بگم؟؟ او یک ابروشو بالا انداخت و گفت: _راستشووو!! نفس عمیقی کشیدم و زیر لب کردم: _راستشو؟!!! این برای کسی که عمریه داره به همه،حتی به خودش دروغ میگه کار سختی نیس؟ او همچنان نگاهم میکرد.گفت:_این جواب من نیست! سرم رو پایین انداختم و به صدای ضربان قلبم گوش دادم.او در حالیکه سوار ماشین میشد گفت: _بسیار خب!! مساله ای نیست! سوار شید بریم!کجا باید ببرمتون؟ 🍃🌹🍃 خوب ظاهرا قرار نبود بحث قبلی پیگیری شه.خیالم راحت شد.نشستم توی ماشین. گفتم: _شما منو تا یه جایی برسونید باقی راه رو با تاکسی میرم. او با ناراحتی مردمک چشمهاشو چرخوند و گفت: _این وقت شب تاکسی وجود نداره! الان وقت تعارف کردن نیست بفرمایید کجا برم؟ چقدر لحن کلامش بی رحمانه وعصبانی بود.خدایا یعنی او در مورد من چه فکرهایی میکرد! ؟ دوباره سکوت کردم.تنها چیزی که من میخواستم این بود که او اینطوری باهام حرف نزنه! دلم میخواست کمی با من مهربون تر باشه.او به سمتم چرخید و با غیض نگاهم کرد.من سرم پایین بود ولی رنگ ولحن نگاهش رو کاملا درک میکردم. دل به دریا زدم.پرسیدم: _شما در مورد من چه فکری میکنید؟ سرم رو بالا گرفتم تا عکس العملش رو ببینم. او به حالت اولش نشست و گفت: _من هیچ فکری در مورد شما نمیکنم. با دلخوری گفتم: _چرا..شما خیلی فکرها میکنید.این رو میشه از حرکات و طرز حرف زدنتون فهمید. او با خنده ی کوتاه و عصبی گفت: _استغفرالله!! باز همون موضع همیشگی! خانوم محترم! من در مورد شما هیچ فکر خاصی نمیکنم چیزی که از شما در ذهن من وجود داره فقط مشتی سوال بی جوابه! که هربار ازتون پرسیدم از دادن جواب طفره رفتید.! 🍃🌹🍃 پس او هم به من فکر میکرد؟؟ پس او هم ذهنش مشغول من بود؟ با غرور به چشمهایش در آینه نگاه کردم وگفتم: _یادم نمیاد سوالی ازم پرسیده باشید.!برعکس اونی که هیچ وقت اجازه نداد حرفهامو بزنم شما بودی.!! او اخم کرد و درحالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت: _خودتون هم میدونید که اینطور نبوده. نمونش همین الان ازتون پرسیدم چرا تعقیبم میکنید ولی شما بجای جواب دادن، طفره رفتید. با دلخوری گفتم: _برای اینکه دلیلم شخصیه! او با عصبانیت جمله ام رو سوالی کرد: _دلیل شخصیی؟خانوم.. سادات.. بزرگوار.. یک طرف این قضیه من وآبروی منه اونوقت شما میفرمایید دلیلتون شخصیه؟  با بغص گفتم: _دیگه تکرار نمیشه. . زدم زیر گریه. او واقعا از رفتارات من عصبی و سردرگم به نظر می رسید.من سی سالم بود ولی از وقتی که عاشق او شده بودم مثل دخترهای نوجوون برخورد میکردم. اینها رو خودم میدونستم. و این رفتارها بیشتر از هرکس خودم رو آزار میداد. 🍃🌹🍃 بعد از چند دقیقه گفت: _میخوام بدونم! دلیل شخصیتون رو..!! میخوام بدونم چرا هرجا میرم شما اونجا هستید! حتی.. حرفش رو خورد.سرم رو از روی شیشه برداشتم و در حالیکه اشکهامو پاک میکردم منتظر شدم تا جملشو کامل کنه. ولی او آهی کشید و گفت: _استغفرالله گفتم: _چرا باید بهتون بگم وقتی که قرار نیست دیگه این کارو کنم؟ شما گفتید با این کار من آبروتون به خطر میفته ومنم قانع شدم و قول میدم دیگه.. جمله م رو قطع کرد و گفت: -عرض کردم میخوام علت اینکارتون رو جویاشم!!حتی اگه دیگه تکرار نشه.!! فکر میکنم این حق من باشه که بدونم. سکوت کردم! تا موضوع به اینجا میرسید زبانم قفل میشد.اگر واقعیت رو میگفتم او را برای همیشه از دست میدادم. دستهام رو باحرص مشت کردم..ناخنهای بلندم داخل گوشت دستم فرو میرفت وکمی از فشاری که روم بود کم میکرد. خودش شروع کرد به جواب دادن: _کسی ازتون خواسته.درسته؟ من باتعجب گفتم: _نه!!! چرا باید کسی ازم بخواد؟ بخدا قضیه اونطور که شما فکر میکنید نیست او با ناراحتی صداش رو یک پرده بالاتر برد و گفت: _پس قضیه چیه که این وقت شب دنبال من به این محله ی خطرناک اومدید؟ قضیه خونی شدن سرو صورتتون چیه؟چرا بااینکه محل زندگیتون با مسجد محل اینهمه فاصله داره اینهمه راه می‌کوبید میاید اونجا؟ اینا بسه یا بازم بگم؟ 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « »
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۶۴ من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گرفتم.او با یک الله
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
🔹ازشیخ بهایی نقل است: برای رفع گرفتاری ومشکلی که نداندچاره آن چیست شب جمعه بعد از نماز عشاء بدون صحبت با کسی ۱۰۰۰ بار " "بگوید البته آن مشکل حل شود 📚حاشیه خلاصة الاذکارنسخه خطی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
👰🏽دعای سریع الاجابه برای ازدواج 🔸 دعای ازدواج سریع (بسیار مجرب) به برادران و خواهرانی که قصد ازدواج دارند ولی موفق به انجام آن نمیشوند دعا و ختم مجرب زیر پیشنهاد میشود. 🌾🌸 شب جمعه دو رکعت نماز حاجت به درگاه خداوند جل جلاله بجای آورد و سپس سوره انشراح را 313 (سیصدو سیزده مرتبه به شماره مقاتلین جنگ بدر) قرائت کند. بعد از هر ده مرتبه که سوره انشراح را قرائت میکند این دعا را بخواند: 🌸✨ اللهم اشرح صدور أولاد آدم وبنات حواء اللهم ارزقنی الرجل الصالح الذی تحبه وترضاه یا در صورتی که مرد است بگوید: 🌸✨اللهم اشرح صدور أولاد آدم وبنات حواء اللهم ارزقنی الزوجة الصالحة التی تحبها وترضى عنها ان شاء الله تعالی در جمعه سوم نتیجه حاصل خواهد شد. والله العالم 👈موانع جلوگیری از استجابت دعای بخت گشایی قلب ناپاک (مثلا قلبی که در آن کینه و حسادت و دشمنی باشد) نیت های ناپاک ترک نیکی و صدقه ناامیدی به اجابت دعا تاخیر انداختن نمازهای واجب به جوری که قضا شود مثل فحاشی نفاق 📚هرزگی در رفتار و اخلاق (روایت امام سجاد (ع) در کتاب شریف معانی الاخبار شیخ صدوق) @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸نمازی برای شغل دار شدن ، دارشدن ، ، و هر حاجتی که انسان داشته باشد. اقتصادی این نماز را بخوانید -نمازی که اجازه‌ آن از (عجل الله تعالی فرجه الشریف )گرفته شد. 🎙حجت الاسلام دکتر رفیعی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ختم برای تقویت و ثبات در قلب❣ 💐این آیات باعث تقویت حافظه و قوت نفس و علم را در قلب ثابت می کند و ایضا باعث معرفت و یقین می گردد 🦋 هنگام نوشتن آیات اول روز پنجشنبه می باشد و باید که در ظرفی پاکیزه و جدید با مشک و زعفران بنویسند و با آب چاه بشویند و از آن آب بنوشند و تا سه روز باید این چنین کنند و در روز پنج شنبه نباید غذایی بخورند وآیات این است : 📖آیات ۱ الی ۵ سوره بقره: الم ﴿۱﴾ ذَلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِلْمُتَّقِينَ ﴿۲﴾ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ ﴿۳﴾ وَالَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَبِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ ﴿۴﴾ أُولَئِكَ عَلَى هُدًى مِنْ رَبِّهِمْ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ﴿۵﴾ 📚چشمه رستگاری ص ۳۹۲ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌿براے جلب آیـہ حُبَّ ( آیـہ 7 سورہ ممتحنـہ ) را 40 مرتبـہ بر شیرینے بخوان و بـہ مطلوب دادہ تا بخورد. 🍃✨ آیـہ 7 سورہ ممتحنـہ : ⭕️💕عسَى اللَّهُ أَن يَجْعَلَ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَ الَّذِينَ عَادَيْتُم مِّنْهُم مَّوَدَّةً وَاللَّهُ قَدِيرٌ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ 💕⭕️ 📚مخازن ج 1 ص 500 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌نتیجه عدم رابطه با علیه‌السلام در طول زندگی 🔰آیت الله جوادی آملی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
Barandazi Dar Bastare Entekhabat.mp3
28.34M
🔈 📌 نگاهی متفاوت و تأمّل برانگیز به صحنه انتخابات * وقتی عقرب خودش را نیش می‌زند! فضای مجازی، اهرمی علیه صهیونیست‌ها [3:07] * میدان انتخابات؛ صحنه درگیری ما با دشمن صهیونیست [6:30] * براندازی یا حداقل مهار جمهوری اسلامی؛ هدف اصلی دشمنِ داخلی [7:21] * بازخوانی سخنرانی مهمی از رهبر معظم انقلاب در سال ۱۳۸۷ [10:29] ⚜ براندازی نرم=> تغییر در نفی و اثبات‌های جمهوری اسلامی [13:31] ✅ نفی و اثبات‌های جمهوری اسلامی 🔻 نفی استثمار، نفی سلطه‌پذیری، نفی تحقیر ملت توسط قدرت‌های دنیا، نفی وابستگی سیاسی، نفی سکولاریسم اخلاقی [14:53] 🔺 اثبات هویت ملی، اثبات ارزش‌های اسلامی، دفاع از مظلومان جهان، فتح قله‌های دانش [18:30] * نفی و اثبات‌های جمهوری اسلامی؛ علت حقیقی دشمنی ما با آمریکا [21:04] * راه خطرناکی که به براندازی جمهوری اسلامی ختم می‌شود... [27:53] ⚜ روح جمهوری اسلامی؛ هدف و نقطه اصلی تمرکز دشمن [30:33] ✅ روح جمهوری اسلامی=> عدالت، کرامت انسان، حفظ ارزش‌ها، اخلاق، ایستادگی در برابر نفوذ دشمن، مردمی بودن مسئولین [33:24] * راهکار جلوگیری از انحراف نسبت به روح جمهوری اسلامی=> برجسته نمودن مرزهای اعتقادی، فرهنگی، سیاسی [43:44] * اگر مسئولین کشور در برابر دشمن احساس ترس کنند بلاهای بزرگی بر سرمان می‌آید [49:32] * اگر گرفتار شاه‌سلطان‌حسین ها شویم کار جمهوری اسلامی تمام است [51:04] ⏰ مدت زمان: ۵۶:۵۶ 📆 ۱۴۰۳/۰۳/۲۹ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
05_1 Be Vaghte Shaam (1403-06-26) Mashhad Moghadas.mp3
22.2M
🔈 🔰 فصل دوم؛ عرصه‌ی شام، عرضه ماشیح، جلسه پنجم، بخش اول * کتاب تلمود: مسیح ظهور نخواهد کرد مگر پس از غلبه بر دولت اشرار [6:28] * ضعیف شدن عملیات اطلاعاتی صهیونیست‌ها در ماه رمضان [12:06] * گره خوردن تاریخ و زندگی یهود با سحر و جادو [16:28] * دستور قرآن جهت جلوگیری از موج‌سواری رسانه‌ای یهود [19:02] * کتاب تلمود: مسیحیان از نسل شیطان هستند! [25:13] * نقشه یهود برای تخریب مسجدالاقصی و ساخت معبد سلیمان [28:45] * نسبت یأجوج و مأجوج به روسیه و ایران توسط صهیونیست [37:42] * امیرالمؤمنین (علیه‌السلام): همه مردم فرزندان حضرت آدم (علیه‌السلام) هستند به جز یأجوج و مأجوج [41:14] 📚 معرفی کتاب: هرمجدون و العصر الألفی السعید، محمود النجیری، ترجمه قبس زعفرانی ⏰ مدت زمان: ۴۲:۵۷ 📆 ۱۴۰۳/۰۶/۲۶ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️هوشنگ امیراحمدی (ساکن آمریکا): مردم ایران مواظب باشید اطرافیان پزشکیان کشور شما را به اوکراین تبدیل نکنند 🔥 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ بعضیها مخصوص روزگار خودشان نیستند بلکه سرآمد تاریخند... @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️تذکر صریح نماینده قم به رئیس جمهور. 🔹محمدمنان‌ رئیسی در نطق یک دقیقه‌ای: از ریاست محترم جمهور میخواهیم تا در انتخاب واژه‌ها و استخدام کلمات دقت بیشتری کنند تا پیامهای اشتباه به جبهه مقاومت صادر نشود. چرا گفتید که حزب الله نمی‌تواند از خودش دفاع کند؟! مگر حزب الله در جنگ ۳۳ روزه به احسن وجه از خودش دفاع نکرد؟! 🔹اینکه بگوییم ما حاضریم سلاحمان را زمین بگذاریم و یک‌ گروه بین‌المللی بیاید و امنیت منطقه را تامین کند به این شبیه است که گویی اینجا (منطقه) مثلاً مدرسه ابتدایی است و ما می‌خواهیم برایش مبصر انتخاب کنیم تا آن مبصر بیاید و نظم و انضباط اینجا را تامین کند! @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 حدود شش ماه بود که منتظر بودم اول مهر و روز بازگشایی مدارس برسه و این کلیپ رو براتون ارسال کنم. ♦️این یک داستان عاشقانه است‌. متأهل ها ببینند و یاد مدافع حرم و همه شهیدان اسلام را با ذکر صلواتی گرامی بدارند. 🔸ماجرای اعلام خبر شهادت مدافع حرم علیرضا بابایی از اراک به دختر خردسالش در مدرسه و الباقی ماجرا... ای کسانیکه ضربه میزنید به این نظام قیامت جواب باید بدید😭😭😭😭 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🚨🚨 بخش فرمایشات امروز رهبر انقلاب: ⛔️نمیشه ملت ایران قبول کند پرچم دشمن توسط نفوذی ها و فریب خوردگان در کشور برافراشته شود‼️ ✅ فهمیدید چیشد دیگه ؟؟؟ اگه هرفتنه ای توسط دولت پزشکیان در کشور راه بیفته ملت شریف ایران و حزب‌الله نباید تحمل کنند نه تنها سرکوب اغتشاش گران بلکه تا ساقط کردن دولت فتنه گر برای غربالگری پیش برن ... ⚠️ما دیگ از خون برادر های حافظ امنیت کشورمون نمیگذریم 🪧 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🚨‼️ |رهبر امروز انگشتر حدید در انگشت کرده بودند 💠امیرالمومنین (ع) در زمان جنگ با خوارج چنین انگشتری را استفاده می کردند. ⛔️راز انگشتر حدید در این است که دشمنی میان جن و انس را از بین می برد و راه مقابله و خاموش کردن شیاطین و دشمنان را باز میگذارد. 🪧 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ای شوق بی کرانۀ شب های جمعه ام  تنهاترین بهانۀ شب های جمعه ام  از لطف آفتاب نگاهت هنوز هم  گرم است آشیانۀ شب های جمعه ام  هر هفته التماس تو را دارم از خدا  با نالۀ شبانۀ شب های جمعه ام  سنگینی گناه مرا می کشد به دوش  دریای عفو شانۀ شب های جمعه ام  عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان  نجوای عاشقانۀ شب های جمعه ام  در کربلا؟ مدینه؟ کجا گریه می کنی  آقای بی نشانۀ شب های جمعه ام  انگار بی مقدمه کرب و بلاییم  وقتی گدای خانۀ شب های جمعه ام از سفرۀ حسین بلندم نکن که من  محتاج آب و دانۀ شب های جمعه ام @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی آنلاین - نماهنگ شب های جمعه - حسین ستوده.mp3
5.12M
شب‌های جمعه آخه چه سری داره دل‌هامون می‌گیره شب‌های جمعه مادر میاد و کربلا بارون می‌گیره 🔊 🌙 🎙 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Farahmand.Komeil.mp3
30.74M
🌺 مخصوص شب های جمعه☝️☝️ 🎙 👈 متن دعای کمیل👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/51 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕