eitaa logo
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.6هزار دنبال‌کننده
30.9هزار عکس
6.2هزار ویدیو
476 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺° @zohoreshgh ❣﷽❣ ☀️ (ع) 😊 ✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️ ❤️ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️ 💜ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️ ❤️ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ 💜ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️ ❤️السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان... ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨ ✨اللهُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج✨ ✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 °✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام‌ارباب‌خوبم❤️ ازدل‌بردملال،سلام‌علے‌الحسین دیباچہ‌ےڪمال،سلام‌علے‌الحسین دست‌ادب‌بہ‌سینہ‌پس‌ازهرنمازصبح گویم‌بہ‌شوروحال:سلام‌علے‌الحسین 😍✋ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
من دخیل علمتـــــم زیر دین کرمــــــــتم خواب دیدم با سینه زنا تو حرمــــــتم 🏴 تا @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی آنلاین - نماهنگ دل شکسته - بنی فاطمه.mp3
3.83M
اونی که درد دلارو همیشه شنید حسین حال دل‌شکسته‌هارو اونی که خرید حسین 💔 🔊 🔄 تا 🏴 🎙 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍✋ ❤️ خدا ڪند ڪہ ڪسے حالتش چو ما نشود ز دام خال سیاهش ڪسے رها نشود خدا ڪند ڪہ نیفتد ڪسی ز چشم نگار بہ نزد یار چو ما پسٺ و بے بها نشود جواب نالہ ے ما را نمےدهد "دلبر" خدا ڪند ڪہ ڪسےتحبس الدعا نشود 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
شیعه میمیرد ولی هرگز نمیگردد تمام جز شهادت خوش سرانجامی نمیدانیم ما یک اشاره گر نماید رهبرم ســید علــی از برای او همه عمــار و ســلمانیم ما @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
"سه شنبه"﷽" "۱۰۰مرتبه" ✨یا ارحم الراحمین✨ ✨ای مهربان ترین مهربانان✨ 🌙دیگرگناه نمی کنم 🌙 🌻 ✅هرکس نمــازسه‌شنبه را بخواندبرایش هزاران شهرازطلا دربهشت بسازند↯ دورکعت؛ درهر رکعت بعدازحمدیک بارسوره تین توحیدفلق ناس 👇 جمال الاسبوع بکمال العمل المشروع . ص 77 . @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
tavassol-mansuri.mp3
5.55M
❣️ با روضه 🕊💌 🎤 حاج مهدی الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج هر سه شنبه به نیت ظهور (عج) دعای توسل می خوانیم بارانی و دلگیر هوایِ بی تو محزون و غم انگیز نوای بی تو برگرد که بیقرارم و بیتابم بیزارم از این سه شنبه هایِ بی تو! تعجیل درظهور مولاعج متن دعا👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/135 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر ۵۴ #قسمت_پنجاه_چهارم 🎬: محیا بدون اینکه حرفی بزند به دنبال آن مرد راه افتاد و منیژه هم د
۵۵ 🎬: دست های محیا فرز و چالاک با ابزاری که برای این عمل مناسب نبود، مانند فرفره کار می کرد. انگار که امتحانی سخت برای محیا برپاشده بود و این امتحان خارج از معلوماتش بود، او می بایست تمام تلاشش را بکند تا شاید بتواند جان موجود کوچکی را که هنوز پا به این دنیا ننهاده، مادرش را از دست داده بود، نجات دهد. بعد از دقایقی تلاش بالاخره صدای گریهٔ نوزادی که نوید بخش زندگی نو بود،بلند شد. منیژه همانطور که بچه را داخل چادر می پیچید مثل کودکی ذوق زده گفت: بچه زنده است، زنده است‌...خدای من! تازه پسر هم هست و بعد با محبتی بیش از قبل به محیا چشم دوخت و ادامه داد: دستت درد نکنه خانم دکتر، عجب پنجه طلایی هستی. محیا لبخند کم جانی زد و گفت: من دکتر نیستم منیژه خانم، ان شاالله این کوچولو زنده بمونه.. منیژه نگاه غمگینی به سکینه که به نظر می رسید سالهاست خوابیده، کرد و می خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای انفجار مهیبی بلند شد و همزمان فریاد کودک هم بر هوا رفت، گویی زمین و زمان می لرزید. منیژه بچه را به خودش چسپاند و زیر لب چیزی زمزمه می کرد. گرد و خاک به هوا بلند شده بود و پس از لحظاتی، صدای ضعیف محیا بلند شد: منیژه، زنده ای؟! صدای منیژه در حالیکه میلرزید به گوش رسید: آره آجی، هم خودم و هم بچه سالمیم ... گرد و غبار فرو نشست و محیا به سمت منیژه که حالا دیوارفروریخته اتاق در کنارش تلی از خاک بوجود آورده بود، رفت و کمک کرد که او بلند شود. منیژه بچه را به سمت محیا داد و گفت: بچه از صدا افتاده، من میترسم نگاه کنم، ببین زنده است؟ محیا فوری بچه را گرفت و رویش را باز کرد و همانطور که با دست روی لبهای کودک میزد گفت: خدا را شکر زنده است، انگار ترسیده، کودک به گمان اینکه انگشت محیا، سینه مادر است دهانش را باز کرد و محیا انگشت به دهان کودک گذاشت و همانطور که با لبخند کودک را نگاه می کرد گفت: خیلی عجیبه! انگار بچه چند ماهه است،چقدر خوشگله، اسمش را چی بزاریم؟ و در همین هنگام صدای تراکتوری که به آنجا نزدیک می شد برخاست منیژه و محیا از اتاق مخروبه بیرون آمدند. تراکتور کمی جلوتر توقف کرد و آن مرد با شتابی در حرکاتش از تراکتور پایین پرید و همانطور که به سمت انها میدوید گفت: همه مرده اند، هیچ کس در این آبادی زنده نیست، این تراکتور را هم با زحمت راه انداختم، نمی دانم به خرمشهر برسانتمان یانه؟! و با زدن این حرف، جلوی محیا ایستاد، نگاهی مبهم به او و منیژه کرد و نگاهی به اتاق نیم خراب پشت سرشان کرد و آهسته زیر لب گفت: س..‌سکینه...باید سکینه را عقب تراکتور سوار کنیم. محیا که حس کرده بود ان مرد شک کرده سکینه کشته شده اما نمی خواهد قبول کند، آهسته گفت: سکینه هم پرواز کرد. مرد با دو دست بر سرش کوبید و گفت: سکینه! همسر مظلومم و بچهٔ توی شکمش.....نه ..نه...من باید سکینه را به خرمشهر برسانم. منیژه بغض گلویش را فرو داد و گفت: بردار، همسرت از دنیا رفت اما.... مرد فریاد کشید اما چه؟! اما شما و من زنده ایم !! حرف در دهان آن مرد بود که صدای کودک بلند شد، محیا چادر را که حکم لباس و قنداق کودک بود به طرف مرد داد و گفت: بچه زنده است، یک پسر کاکل زری بفرمایید. مرد که انگار در این وانفسای مرگ و میر عزیزانش، وجود این کودک نور امیدی برای زنده ماندنش بود، بچه را به دست گرفت و همانطور که چادر را کنار میزد تا صورت کودک را ببیند، با صدای بلند شروع به گریستن کرد. فریاد گریهٔ مردی به آسمان بلند بود و کودک هم همنوا با پدرش شده بود، گویی هر دو سکینه را طلب می کردند. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر ۵۵ #قسمت_پنجاه_پنجم 🎬: دست های محیا فرز و چالاک با ابزاری که برای این عمل مناسب نبود، ما
۵۶ 🎬: تراکتور باچهار مسافرش به حرکت افتاد. همانطور که گرد و خاک به دنبالش به هوا میشد، هر از گاهی صدای سوت خمپاره ای آنها را هراسان می کرد. نوزاد آرام گرفته بود انگار بدنش آنقدر ضعیف بود که حتی توان ناله کردن را نداشت. محیا همانطور که نوزاد را به خود چسپانده بود، زیر لب دعا می خواند و تراکتور به پیش می رفت، انگار دقایق به کندی می گذشت اما می گذشت، مرد هرازگاهی با نگاهش می خواست از کودکی که یادگار همسرش بود مراقبت کند در حین حرکت، گلویی صاف کرد و صدایش را بالا برد و گفت: انگار به دل سکینه افتاده بود که بچه اش پسر است، اسم هم برایش انتخاب کرده بود، می گفت دوست دارد اسمش را صادق بگذارد، پس من هم صادق صدایش می کنم. محیا لبخندی زد و زیر لب تکرار کرد: صادق! چه نام زیبایی و زیر گوش بچه زمزمه نمود: اسمت صادق است ای پسرک کوچولو که شده ای امید پدرت.. کم کم به جایی رسیدند که کمی جلوتر سایه ای از شهر پیش رویشان پدیدار شد. مرد نگاهی به پشت سرش کرد و گفت: آنجا را می بینید، هنوز راهی مانده تا برسیم، آنجا خرمشهر است. در همین حین تراکتور از حرکت ایستاد، باران بمب و خمپاره باریدن گرفته بود، گویی تمام هدف ارتش عراق، فقط خرمشهر بود. مرد بار دیگر، هراسان نگاهی به عقب کرد، همانطور که کودکش را می نگرید گفت: فکر می کنم سوخت تراکتور تمام شده باشد باید باقی راه را پیاده برویم و با یک جست خودش را پایین انداخت و گفت: عجله کنید! عجله کنید! محیا و منیژه پیاده شدند، کودک در آغوش محیا، دست و پای ریزی زد و باز هم ناله ضعیفی کرد و ساکت شد. چند قدمی از تراکتور فاصله گرفتند ناگهان مرد به عقب برگشت و گفت: باید برگردم، چیزی را فراموش کردم محیا با تعجب به او نگاهی انداخت و گفت: کجا برمی گردی؟! مرد دستی تکان داد و گفت: اسلحه! یک اسلحه شکاری داشتم داخل تراکتور مانده است و به سرعت به طرف تراکتور برگشت؛ گویا آن شئ که داخل پارچه ای پیچیده شده بود و عقب تراکتور بود، چیزی جز اسلحه نبود. محیا می خواست چیزی بگوید که مرد خودش را به تراکتور رساند در همین حین صدای سوت خمپاره ای بلند شد و پشت سرش کنارشان صدای انفجار مهیبی بلند شد. همه جا دوباره تیره و تار شده بود محیا خودش را روی زمین انداخت منیژه هم در کنارش افتاد، بعد از لحظاتی نفس گیر، محیا سرش را بالا گرفت و متوجه شد هنوز زنده است نگاهی به کودک داخل آغوشش کرد او هم زنده بود، نیم خیز شد عقب را نگاه کرد، انگار هیچ چیز نبود، تراکتور در آتش می سوخت. محیا با ترس از جا برخاست و با پاهای لرزان در حالی که کودک را به خود می فشرد جلو رفت هر چه که جلوتر می رفت بیشتر مطمئن می شد که آن مرد ناشناس، مردی که حتی نامش را نمی دانستند هم پرواز کرده بود و اینک کودکی یتیم و بدون پدر و مادر روی دست محیا مانده بود.. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر ۵۶ #قسمت_پنجاه_ششم 🎬: تراکتور باچهار مسافرش به حرکت افتاد. همانطور که گرد و خاک به دنبال
۵۷ 🎬: محیا و منیژه با دیدن صحنه های وحشتناکی که هر لحظه خود را به رخ می کشید، باران اشک چشمانشان باریدن گرفته بود و با سرعت به طرف شهر حرکت می کردند؛ شهری که دود از جای جایش به هوا بلند بود. منیژه نگاهی به محیا که کودک را چون نوزاد خودش در آغوش گرفته بود کرد و گفت: می خواهی با این بچه چه کنی؟ اصلا معلوم نیست با این وضعش زنده بماند یا نه؟ بچه ای که با این وضعیت به دنیا بیاید و هنوز هم چیزی نخورده باشد، احتمالا میمیرد. محیا که انگار دل در گرو مهر این نوزاد داده بود نگاهی تند به منیژه کرد و بعد بوسه ای از گونه ی نرم و نازک نوزاد گرفت و گفت: خدا نکند، مراقبش هستم، جانم را سپر جانش می کنم، شاید خودم بزرگش کنم منیژه نیشخندی زد و گفت: چرا که نه؟ تو که حالا از چنگ آن مردی که نمی دانم که بود، گریختی حالا بچه ای هم داری که می تواند مال خودت باشد چون از پدر و مادر و ایل و تبارش چیزی نمی دانی، راستی به گمانم باردار بودی، درسته؟! محیا که انگار تازه یاد جنین داخل شکم خودش افتاده بود، سری تکان داد و گفت: بچه ای که جز من، هیچ کس از وجودش خبر ندارد، حتی همسرم و مادرم و با زدن این حرف بغض گلویش را گرفت. منیژه دستش را تکان داد و گفت: تو رو خدا دیگه گریه نکن، امروز به حد کافی گریه کرده ایم و خدا میدونه چه گریه ها در پیش داشته باشیم. محیا آه کوتاهی کشید و بی صدا به راهشان ادامه دادند. هنوز راهی تا شهر داشتند ناگهان ماشینی از پشت سر به آنها نزدیک شد و کمی جلوتر از انها رفت و منیژه دست تکان داد و ماشین نگه داشت، پیکان باری بود که عقب آن پر از وسایل مختلف بود؛ منیژه و محیا خود را بالای ماشین جای دادند و ماشین به سرعت به سمت شهر حرکت کرد وارد شهر شدند همه جا دود و آتش و گرد و خاک به هوا بود انگار که این شهر شهری خرم، که تبدیل به مخروبه ای جانگداز شده بود، ماشین جلوی خانه ای نیمه خراب ،ایستاد زنی که جلوی ماشین بود پیاده شد و با اشاره به محیا و منیژه گفت انگار از این جلوتر نمی شود رفت چون آنطور که گفته اند بقیه شهر دست عراقی هاست ما هم مقصدمان تا همینجا بود، پیاده شوید و بپرسید که چگونه میشود از خرمشهر به سمت آبادان و اهواز رفت. محیا و منیژه پیاده شدند، بی هدف در بین کوچه های شهر قدم می زدند کوچه هایی که مملو از اجساد انسان های بی گناه بود و افراد زنده هم، همه حیران و سرگردان به طرفی می دویدند. در این وانفسای مرگ و گریریز و شهری آشفته ناگهان چشم محیا به چیزی افتاد، بر سرعت قدم هایش افزود و منیژه هم به دنبالش روان شد و گفت: کجا میری؟ چیزی به ذهنت رسیده؟! محیا روبه رو را نشان داد و گفت: ببین اونجا یه داروخانه هست، شیشه هاش شکسته درش هم انگار از جا کنده شده، باید بریم برای صادق شیرخشک برداریم، من باید جان صادق را نجات بدم منیژه نگاهی به داروخانه و نگاهی به محیا و کودک در اغوشش کرد و گفت: صااادق!!! محیا وارد داروخانه شد، نوزاد را در آغوش منیژه گذاشت، لبخندی زد و گفت : شکر خدا اینجا همه چی موجود است. بعد از یک ربع صادق در حالیکه پوشک شده بود، آرام آرام شیر می خورد و محیا بی توجه به غوغای بیرون، با عشق او را نگاه می کرد 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
💠 اگر در خانه کسی قهر و ناسازگاری باشد این آیه را وقت نماز صبح نوشته در منزل مخفی کند صلح و آشتی شود بسم الله الرحمن الرحیم وَإِنِ امْرَأَةٌ خَافَتْ مِن بَعْلِهَا نُشُوزًا أَوْ إِعْرَاضًا فَلاَ جُنَاْحَ عَلَيْهِمَا أَن يُصْلِحَا بَيْنَهُمَا صُلْحًا وَالصُّلْحُ خَيْرٌ اللهم اصلح 🌸 بین اسم اشخاصی که قهر کرده اند بنویسد بحب نام طالبین صلح را ذکر کند یا الله یا الله یا الله بحق هذه الحروف برحمتک یا ارحم الراحمین 📚 گلهای ارغوان جلد ۱ صفحه ۹۴ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 یکشنبه و دوشنبه وقت ظهر غسل کند و دو رکعت نماز بخواند و با هر انگشت دست هاے خود یڪ بار بگوید « یٰا جٰامِع » 📚 بحر الغرائب ۱۳۱ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 هر کس هر شب ۱۱۱ مرتبه بگوید : «یا عالِیُ یا کافِی» خداوند متعال تمام امور او را کفایت می کند انشاء الله تعالی بعضی از بزرگان توسط این ذکر به ثروت و دولت رسیده اند . 📚 کشکول سیاح جلد ۲ صفحه ۳۰۲ 📚 گوهر شب چراغ جلد ۱ صفحه ۱۵۳ و ۱۵۴ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌐   امام صادق علیه السلام فرمودند نوشتن سوره احزاب روی پوست آهو و گذاشتن آن درون کوزه یا بطری شیشه ای و قرار دادن آن در محل زندگی دختر باعث آمدن  و آسان شدن می‌شود 📚 منبع کتاب : تفسیر اهلبیت علیهم‌ السلام ج ۱۲ ص ۸ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌴 هر شب به تعداد یکصد و یازده مرتبه ذکر شریف یَا عَالِیُ یَا کَافِیُ را بخواند و بر این امر مداومت نماید. در گشایش تمامی امورات بسیار مجرب و موثر است 📚 منبع کتاب : مخازن ج ۱ ص ۲۵ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🔵 امام صادق عليه السلام مي فرمايند: هر که دو ماه پياپي هر روز چهار صد مرتبه اين دعا را بخواند، خداوند علم بسيار يا مال فراوان به او کرامت فرمايد. اَسْتَغْفِرُ اللّهَ الَّذى لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّومُ، اَلرَّحْمنُ الرَّحيمُ، بَديعُ السَّماواتِ وَ الاَْرْضِ، مِنْ جَميعِ ظُلْمى وَ جُرْمى وَ اِسْرافى عَلى نَفْسى وَ اَتُوبُ اِلَيْه 📕 منبع کتاب : وسائل الشيعه ۷ / ۲۵ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «پاداش خون» 👤 استاد 📩 نامهٔ خدا به حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها درباره عج .... 📥 دانلود با کیفیت بالا @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «وعدۀ خدا» 👤 استاد ازغدی ❕ عده‌ای در عصر غیبت ظهور عج رو انکار می‌کنن... ⚠️ هیچ تضمینی وجود نداره که ما جز این‌ افراد نباشیم... 📥 دانلود با کیفیت بالا @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
قرآن = تو.mp3
9.96M
قرآن یک کتاب نیست! قرآن ؛ تویی ! تمام قرآن ؛ درون توست! چجوری باید دستت بهش برسه؟ | منبع :جلسه ۵۷۶ از مبحث خانواده آسمانی(عوامل ورود به جهنم) @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕