eitaa logo
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.8هزار دنبال‌کننده
31.1هزار عکس
6.3هزار ویدیو
476 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۸۷ خدایا منو ببخش!! ازگذشته ام متنفر بودم! از عسلی که با ندونم کاری
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۸۸ مادر فاطمه از صدای گریه ی من داخل اتاق اومد ولی فاطمه بهش اشاره کرد بیرون بره. او با اینکه سوال در نگاهش موج میزد ولی صبر کرد تا حسابی تخلیه بشم. گفتم: _فاطمه درسته من توبه کردم ولی گناهانم اینقدر بزرگ بوده که امیدی ندارم..تا میخوام اون گذشته ننگینم رو فراموش کنم یک اتفاقی میفته که از خودم بدم میاد.. فاطمه با مهربانی گفت: _دوباره چه اتفاقی افتاده؟ جریان دیروز رو براش تعریف کردم. او اخمهایش در هم رفت و بعد از کمی فکر گفت: _نباید باهاش میرفتی.گفته بودم فعلا ازش فاصله بگیر! گفتم: _بابا نمیشد بخدا.از اونجا نمیرفت. مجبورشدم از ترس آبروم باهاش برم. فاطمه متفکرانه گفت: _این کامران چقدر برام عجیبه.ظاهرا بدجوری دلباخته ت شده.. سرم رو با درماندگی تکون دادم: _نمیدونم..خودمم نمیدونم! _چقدر بهش اعتماد داری؟ یا بهتره بپرسم چقدر میشناسیش؟ کمی فکر کردم و گفتم.: _تا همون حد که بهت گفته بودم..بیشتر نه..ولی نمیتونم بهش اعتماد کنم چون من اصولا به مردهایی که از جنس او هستند مطمئن نیستم. فاطمه سرش را خاراند و گفت: _بنظرم تو بهش اعتماد داری چون از اینکه باهاش تند برخورد کردی پشیمون و افسرده ای! از استدلال او متعجب شدم ودر فکر فرو رفتم.فاطمه ادامه داد: _باید منو ببخشی که بخاطر درگیریهای خودم از پرس وجو راجع به مشکل تو غافل شدم.ولی راستش من الان دیگه احساسم نسبت به کامران بد نیست.یعنی از همون اولش هم بد نبود فقط شناخت نداشتم. اونروزم که دم در دیدمش از اون دوتای دیگه موجه تر بنظر میرسید.از طرفی هم که میگی مادرش یک خانوم محجبه بوده.خوب این خودش یک امتیاز مثبت برای این آقاست ولی با تمام این تفاسیر باز هم نباید بی گدار به آب زد. 🍃🌹🍃 گویا فاطمه تمام دغدغه اش این بود که ببینه آیا منو کامران به درد وصلت با یکدیگر میخوریم یا خیر.!! غافل از اینکه من حرفم چیز دیگریست.گفتم: _فاطمه جان من به این چیزها کاری ندارم. اصلا دنبال زندگی شخصی او نیستم چون من هدفم رسیدن به او نیست.. من فقط میخوام بدون هیچ مشکلی اون از سر راه زندگیم کنار بره..همین! فاطمه با دقت نگاهم کرد: _واقعا یعنی تو بهش هیچ علاقه ای نداری؟ شانه هام رو بالا انداختم: _نه!!! فقط حس احترام و عذاب وجدان.. چون او واقعا محترم و مهربونه…شاید اگر درشرایط دیگری بودم بهش فکر میکردم ولی با این شرایطی که دارم اصلن بهش فکر نمیکنم! فاطمه با کنجکاوی پرسید: _مگه شرایط فعلی تو چیه؟ 🍃🌹🍃 خب معلومه! من عاشق و دلباخته ی مردی هستم که به تنهایی با کل جهان برابری میکنه! تا وقتی قلب و روحم از نیاز این مرد سرشاره نیازی به عشقهای کوتاه و بی‌معنی کامرانها ندارم..ولی مجبورم برای فاطمه دلایل دیگری بیاورم. گفتم: _خب من نه خانواده ای دارم..نه مادری نه پدری..نه حتی سرمایه ی درست حسابی ای..آهی کشیدم! _و از همه مهمتر گذشته ی پرافتخاری هم ندارم که بعدها همسرم سرش رو بالا بگیره که این زنمه!!! فاطمه لبهاش رو به نشونه ی اعتراض جمع کرد و گفت: _اصلا از طرز تفکرت خوشم نیومد!بابا طرف عاشقته..اونم با وجود اینکه تقریبا از وضعیت زندگیت خبر داره.بعد اونوقت تو از این چیزهای پیش پا افتاده‌ میترسی؟ اینقدر ضعف نداشته باش.قرار شد به خدا اعتماد کنی! سرم رو به نشانه ی تسلیم تکون دادم و به دیوار تکیه زدم. _فاطمه…؟؟؟ _جانم؟ _کاش ده سال زودتر باهات آشنا شده بودم. . _خداروشکر که ده سال دیر تر آشنا نشدی! 🍃🌹🍃 به هم نگاه کردیم.. چشمهاش برق شیطنت آمیزی میزد و روی لبهاش لبخند کمرنگی نشسته بود.فهمیدم که این جمله رو از روی شوخی گفت ولی من قبول داشتم..واقعا خدا روشکر که ده سال دیرتر پیداش نکردم وگرنه شاید پرونده م سیاه تر میشد! 🍃🌹🍃 روزها از پی هم میگذشتند و من کم کم داشتم با زندگی جدید خو میگرفتم.بعد از برخورد اونروزم  با کامران، دیگه خبری ازش نشد و من به خیال اینکه او دست از سرم برداشته. روال عادی زندگی رو از سر گرفتم.آخر ماه رسید و با اولین حقوقم که دسترنج تلاش یک ماهه ام بود برای خانه مقداری خرید کردم.در مدت این یکماه کاملا متوجه ی تغییرات روحی ومعنویم شده بودم و روز به روز به آرامش بیشتری دست پیدا میکردم. فقط یک چیز آزارم میداد و آن بدهی ام به کامران بود.نمیدونستم چگونه میتوانم بدون دیدار مجدد با او بدهیم رو  پرداخت کنم! 🍃🌹🍃 با فاطمه مشورت کردم و او گفت حاضره با من تا کافه ی او بیاد تا من بدهیم رو تسویه کنم.این لطف فاطمه برای من خیلی ارزشمند بود.باهم به کافه رفتیم.دست وپاهام میلرزید.به سمت پیش خوان رفتم و از سعید ،گارسون کامران سراغش رو گرفتم. سعید که با دیدن ظاهر من در بهت و تعجب بود با لکنت گفت: _کامران نیست..رفته جایی یک ساعت دیگه برمیگرده . 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « »
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۸۷ خدایا منو ببخش!! ازگذشته ام متنفر بودم! از عسلی که با ندونم کاری
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۸۸ مادر فاطمه از صدای گریه ی من داخل اتاق اومد ولی فاطمه بهش اشاره
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۸۹ من خوشحال از غیبت کامران، بدهیم رو که داخل پاکت بود روی پیشخوان گذاشتم و گفتم: _وقتی اومد از طرف من اینو به ایشون بده و خیلی ازش تشکر کن. سعید یک نگاهی به پاکت انداخت و گفت: _بشینید حالا تا از خودتون پذیرایی کنیدآقا کامران هم از راه میرسه! من با عجله گفتم: _نه ممنون..خدانگهدار و از کافه خارج شدیم.به فاطمه گفتم _خداروشکر بخیر گذشت.. فاطمه ساکت بود. پرسیدم _چرا چیزی نمیگی؟ فاطمه گفت: _وقتی پول رو ببینه امکانش هست بهت زنگ بزنه. با خونسردی گفتم: _شمارم رو نداره.. _آدرست رو که داره!! نگران شدم: _یعنی بنظرت بازم پا میشه بیاد دم خونمون؟ من که بعید میدونم! فاطمه ابروش رو بالا انداخت: _خدا روچه دیدی؟شاید اومد..پس آماده هر اتفاقی باش پرسیدم: _خب اگر اومد چکارکنم؟ فاطمه گفت: _نمیدونم..واقعا نمیدونم! 🍃🌹🍃 چند روز گذشت ولی خبری از کامران نشد.این یعنی اینکه کامران بعد از اون جریان دیگه قید منو زده بود.واین یعنی حدس من درست بود! او کسی نبود که بشه به عشقش وحرفهاش اعتماد کرد. پنج شنبه بود و طبق روال پنج شنبه ها مراسم دعای کمیل در مسجد برگزار شد. من وفاطمه مشغول پذیرایی از نمازگزاران بودیم که فاطمه تلفنش زنگ خورد وبعد از مدتی منو فرا خواند که حاج مهدوی گفته بعد از نماز ما بریم سراغش! من با تعجب پرسیدم: _چیکارمون داره؟ فاطمه شانه بالا انداخت.: _نمیدونم لابد درباره مسجد یا بسیجه! 🍃🌹🍃 به فکر فرورفتم. یعنی حاج مهدوی منم مثل فاطمه امین مسایل مربوط به مسجد،میدانست؟ از تصور این فکر ذوق زده شدم و با اشتیاق و بی صبرانه منتظر دیدن حاج مهدوی شدم. وقتی مسجد خالی از جمعیت شد ما به سمت درب آقایان حرکت کردیم.اونجا حامد هم حضور داشت من قبلا هم او را دیده بودم. او جوانی با قد متوسط و لاغراندام بود که ته ریش داشت و همیشه یک لبخند معصومانه گوشه ی لبش بود..او با دیدن فاطمه جلو آمد و خوش وبشی عاشقانه کرد. با دیدن آن دو، در رویاهای خودم غرق شدم.کاش میشد من هم مثل فاطمه، سرو سامان میگرفتم.آن هم با مردی مومن و عاشق!! فاطمه از حامد سراغ حاج مهدوی رو گرفت.حامد گفت: _نمیدونم والا ..الان که تو مسجد بود. فاطمه پرسید: _نمیدونی چیکارمون دارن؟ حامد لبهایش رو پایین اورد: _نمیدونم! ازش نپرسیدم! فاطمه شانه بالا انداخت. من فقط شنونده بودم.و تمام حواسم به این بود که بعد از یک ماه واندی فرصتی پیش آمده تا دوباره حاج مهدوی رو از نزدیک ببینم. دقایقی بعد حاج مهدوی از مسجد بیرون آمد. در همانجا نگاهش با من تلاقی کرد و ابروانش در هم گره خورد. دلم لرزید.نکند فاطمه به اشتباه منو با خودش اورده بود؟ نکنه حاج مهدوی اصلا با من کاری نداشته بود؟ آب دهانم رو قورت دادم و منتظر شدم که او جلو بیاید.او کفشهایش رو پوشید و با صورتی در هم رفته جلو آمد و سلام کرد. ما هم جواب سلامش رو دادیم. کمی این پا اون پا کرد و خطاب به من گفت: _شما چند وقته مشغول کار در بسیج هستید؟ من که آمادگی شنیدن این سوال رو نداشتم به فاطمه نگاه ملتمسانه ای کردم. فاطمه بجای من جواب داد: _حدودا شیش هفت ماهی میشه حاج آقا. حاج مهدوی هنوز ابروانش گره خورده بود. _از فاطمه پرسید از ایشون مدارکی هم دارید.؟ فاطمه سریع پاسخ داد: _بله حاج اقا. چطور مگه؟ حاج مهدوی خطاب به من گفت: _شما کارت فعال بسیج رو دارید؟ داشتم زیر خشونت پنهان لحنش له میشدم جواب دادم: _بله _بسیار خب..شما برای این محل نیستید. درست نیست که در بسیج اینجافعالیت کنید. در اسرع وقت به مسجد محله ی خودتون مراجعه کنیدو برگه ی صلاحیتی که خانوم بخشی بهتون میدن رو به پایگاه محله ی خودتون ارایه بدید تا ان شالله در اونجا فعالیت کنید. من که از تعجب در جا میخکوب شده بودم به فاطمه نگاهی انداختم و با لکنت گفتم: _آاااخه..چرا؟؟ مگه چه اشکالی داره من در همین پایگاه و بسیج این منطقه باشم؟ او به سردی گفت: _نمیشه خواهر من! این برخلاف قوانینه فاطمه هم داشت سوالات منو تکرار میکرد.ولی حاج مهدوی بی تفاوت به سوالات ما قصد رفتن کرد که گفتم: _چطور تا دیروز برخلاف قوانین نبود؟؟ چرا قبلا ازم دعوت کردید عضو بسیج این ناحیه بشم که حالا منو پاسم بدید به ناحیه ی دیگه.. لحظه ای سکوت شد و بعد حاج مهدوی یک قدم به سمتم برداشت و نگاه تندی به فاطمه کرد و بعد رو به من گفت: _اینو باید خانوم بخشی جواب بدن! در پناه خدا..یا علی 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
نزد مردم✨ ✳️ اگر خواهی نزد مردم عزیز باشی موقع بیرون آمدن از خانه این ذکر را دوازده مرتبه بخواند و به خود بدمد ✅ بسیار مجرب است 💥یاعَزیزُ ذُوالعِزَّ وَ الاِقتدارِ اَعِزَّنِی💥    📚 دو هزار دستور العمل مجرب صفحه ۳۰ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ختم مجرب وَ عِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْب برای ⚜ ✳️ ابتدا از شب پنجشنبه خوانده باشد 👈 هر شب هزار بار تا شب پنجشنبه دیگر ✳️بعد از آن یا حی یا قیوم را هر شب ۱۴۴۵۲ دفعه بگوید الی یک هفته ✅ حاجات او برآورده می شود ان شاء الله. 📖 آیه ۵۹ سوره انعام : 💥وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لَا يَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا وَلَا حَبَّةٍ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَلَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ💥  📚 اسرار المقاصد صفحه۵۹ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
برای جلوگیری از 🔴ذکر زیر هر روز ۴۰ بار حداقل تا هفت روز گفته شود 📌اللهم الف بینی و بینه کماالفت بین آدم وحوا📌 و اگر آقا هستید به جای (بینه) بگویید بینها همچنین تا هفتاد روز روزی ۷۲ بار ذکر یا (باسط) گفته شود. @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 دعای رفع فقر و تنگدستی 🖌 در حدیث معتبر از پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) منقول است که هر که فقر بسیار بر او زور آورد ، بسیار بگوید : ✨ «لاحَولَ ولا قُوّةَ الا بِالله» 🖌 بدرستی که این کلمه گنجی است از گنجهای بهشت و در آن شفای هفتاد و دو درد هست که کمتر آنها اندوه است.(۱) 🖌 پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) فرمود : هر که نعمت پیاپی دارد بسیار بگوید : «الحَمْدُلِله رَبِّ العالَمیٖن» و هر که بر او پاید باید بسیار بگوید : ✨ «لاحَولَ ولا قُوّةَ الا بِالله اَلعلیِّ العَظیم» 🖌 که آن یکی از گنجهای بهشت است و درمان هفتاد و دو نوع بلا است که کمتر آن اندوه است.(۲) 📚 حلیةالمتقین ص۲۴۵ 📚 امالی شیخ صدوق ، حدیث۱۳ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙حجت‌الاسلام دارستانی بهشتِ دنیا پس از ظهور 👌بسیار زیباست. عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
دو ویژگی مومن در قران_mixdown.mp3
9.31M
شاخصه‌های قرآن از مؤمنانی که در فتنه‌ها و تردیدهای آخرالزمان به سلامت عبور می‌کنند! | | @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سایت مقام معظم رهبری فردا جمعه 13 مهر 1403 را جمعه نصر نامگذاری کرد. 🪧 🪧 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🚨🚨 صحنه های آخرالزمانی در تهران ✅ هم اکنون تونل رسالت مردم انقلابی در حال حرکت به سمت لبیک به رهبر عزیز تر از جان مان 🌺🌸🌼 🪧 🪧 🪧 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨🚨🚨 | کانال عبری ۱۴: مرگ سید نصرالله برای ما تایید شده نیست. ‼️این یعنی ممکن است دنیا امروز شگفت زده شود. 🪧 🪧 🪧 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🚨🚨 | ۱ـ دو روز قبل از حمله به ضاحیه حملات در جنوب آغاز شد ، رژیم اعلام کرد سید حسن زخمی شده... ⛔️۲ـدو روز بعد ضاحیه هدف حملات سنگین قرار گرفت، ⛔️رژیم اعلام کرد سید حسن ترور کردیم و بشهادت رساندند... 🔺همه چی در ابهام فرو رفت... 👈سریعا محافظ سید حسن اعلام کرد سید زنده و در سلامت کامل است 👈زینب دختر سید حسن در توییتی خبر سلامتی پدر خود را اعلام می‌کند 👈خبرنگار الجزیره نیز به نقل از پسر عموی سید حسن که همیشه همراهش است سلامتی سید را اعلام می‌کند 👈عبدالباری عطوان نیز خبر سلامتی سید حسن را اعلام می‌کند 👈سیدجواد فرزند سید حسن در توییتی خبر زنده و سلامتی پدر را اعلام می‌کند ‼️رژیم اصرار بر کشته او دارد... ‼️بیانیه حزب‌الله صادر نشد 🔺نزدیکای ظهر حزب‌الله طی بیانیه ای خبر شهادت سید حسن را تایید میکنند ‼️پس از لحظاتی اعلام میکنند پیکر سردار نیلفروشان در کنار بدن سید حسن نصرالله از زیر آوار بیرون کشیده شد 👈ساعاتی بعد اعلام کردند بدن ها سالم هستند و هیچگونه جراحاتی بر ابدان وجود ندارد...و بر اثر خفگی بشهادت رسیدند 👈روز گذشته در توییتی از فرزند سردار نیلفروشان ،اعلام میکند که پیکر پدرشان هنوز شناسایی نشده!!! 👈کانال۱۲رژیم صهیونسیتی اعلام میکند سید حسن زنده است... 👈 نتانیاهو روزگذشته در صفحه اینستاگرام خود می‌نویسد: (اگر بازهم برگردی تو را خواهم کشت!!!) ✅همه اینها یکطرف!!! تصویری از ابدان بیرون نیامد!!! ⚠️حالا هم وزیر میخواهد به آنجا برود رژیم در حال کوبیدن آن نقطه بصورت وحشیانه است... ⚠️رژیم اعلام میکند ضاحیه بطور کامل باید تخلیه شود!!!! ⚠️مجدد رژیم اعلام میکند فردا هیچ خودرویی اعم از امدادی و حق تردد در ضاحیه را ندارد و آن را میزنیم؟!!! ‼️اینکه با خودرو های امدادی چکار دارند خیلی مهم است و این اتفاق همزمان با ورود وزیر امور خارجه جمهوری اسلامی ایران اتفاق می‌افتد... ‼️مگر قرار است کسی از آنجا خارج شود؟! و یا جابجا شود... ‼️آیا مطلع شده که سید زنده است و صفی الدین بهانه ست؟!!! 🚫ضمن اینکه تصویر هیچ یک از شهدا منتشر نشده... ✍🏻 متن بالا یک فرضیه است ، اما جدی👆👆👆 💢 لازم به ذکر است در جنگ قبلی هم یکبار این جنگ روانی توسط سید حسن نصرالله اتفاق افتاد و تا ۳روز هیچکس از سلامت ایشان اطلاع نداشت و به یکباره در تلویزیون ظاهر شد 🪧 🪧 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕