#سلام_امام_زمانم 😍✋
دیر گاهیست که ما تشنه ی دیدار تو ایم
قد رعنا بنما جمله خریدار تو ایم
گر چه با دست و زبان موجب آزار تو ایم
گل نرگس نظرے ما همگے خار تو ایم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
هشتـ روز استـ
سحر منتظر این هستم
روز هشتمـ بنویسم
ز تو شاعرها
ڪاش امروز منم زائر مشهد بودم
خوشبحال همه خدامِ تو و زائرها
یا امامرضا(ع)
اذن به یک لحظه نگاهم بده
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
•◌🌿🦋🌿◌•
#چادرانه
یادتنرهـبانـو...
هربارکهازخانهپابهبیرونمیگزاریـ!!
گوشهچـادرترادستبگیر؛
وآرامزیرلببگـو:
هـذهامانتڪیافاطمةالزهراء
اینامانـتزهراستـ! :)↷
#چادر
#حجاب
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#رهبر_معظم_انقلاب:
🔸ماه رمضان، مظهری از بندگی خداست؛ راه روشنی بهسوی تقواست؛ مایه غفران ذنوب است؛ مایه روشنی دلهاست. ماهی است که خدای متعال بندگان را به ضیافت خود میپذیرد و بندگان به خدای متعال نزدیک میشوند. ماه عظیمی است.
۱۳۷۷/۱۰/۲۸
#ماه_رمضان
#رهبرانه
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#ذکرروز "سه شنبه"﷽"
"۱۰۰مرتبه"
✨یا ارحم الراحمین✨
✨ای مهربان ترین مهربانان✨
🌙دیگرگناه نمی کنم #آقابیا🌙
#اللهم_عجل_الوليك_الفرج🌻
#نماز_سه_شنبه
✅هرکس نمــازسهشنبه را
بخواندبرایش هزاران شهرازطلا
دربهشت بسازند↯
دورکعت؛
درهر رکعت بعدازحمدیک بارسوره
تین توحیدفلق ناس
#منبع👇
جمال الاسبوع بکمال العمل المشروع . ص 77 .
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
tavassol-mansuri.mp3
5.55M
#سه_شنبه_های_جمکرانی
❣️ #دعای #توسل با روضه
#امام_زمان_ارواحنا_فداه 🕊💌
🎤 حاج مهدی#منصوری
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
هر سه شنبه به نیت ظهور #امام_زمان (عج) دعای توسل می خوانیم
بارانی و دلگیر هوایِ بی تو
محزون و غم انگیز نوای بی تو
برگرد که بیقرارم و بیتابم
بیزارم از این سه شنبه هایِ بی تو!
تعجیل درظهور مولاعج #۱۴صلوات
متن دعا👇
https://eitaa.com/Monajatodoa/135
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دعای_روز_هشتم_ماه_مبارک_رمضان
اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ رَحْمَةَ الْأَيْتَامِ وَ إِطْعَامَ الطَّعَامِ وَ إِفْشَاءَ السَّلاَمِ وَ صُحْبَةَ الْكِرَامِ بِطَوْلِكَ يَا مَلْجَأَ الْآمِلِينَ
اى خدا در اين روز مرا ترحم به يتيمان و اطعام به گرسنگان و افشاء و انتشار سلام در مسلمانان و مصاحبت نيكان نصيب فرما به حق انعامت اى پناه آرزومندان عالم.
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_872278501716131872.mp3
6.63M
💠ختم روزانه کلام الله مجید
#جزء_نهم_قرآن
💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_333285742727922184.mp3
4.26M
#تندخوانی_قرآن_کریم
🔺 #تحدیر (تند خوانی) قرآن کریم
#جزء_نهم
مدت زمان: ۳۴ دقیقه
حجم: ۴ مگابایت
اللهم العجل لولیک الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_872278501716131873.mp3
6.59M
💠ختم روزانه کلام الله مجید
#جزء_نهم_ترجمه_فارسی
💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
Juz-009.pdf
1.36M
متن آیه به آیه
همراه با معنی
#جزء_نهم ♦️9♦️ #پی_دی_اف
(PDF)
•-------------------•°•---------------------•
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨✨✨✨🌼🌺🌼✨✨✨✨
@zohoreshgh
❣﷽❣
#نماز_شبهای_ماه_رمضان
9⃣ #نماز_شب_نهم_ماه_مبارک
#رمضان :
شش ركعت 💈بین نماز مغرب و عشا💈 در هر ركعت حمد و هفت مرتبه
آيةالكرسى و بعد از اتمام پنجاه مرتبه اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّد عمل او مثل عمل صديقين و شهدا وصالحين بالا مى رود.
💎 #نماز_هرشبه_ماه_مبارک
#رمضان فراموش نشه💎
مستحب است در هر شب ماه رمضان دو رکعت نماز در هر رکعت حمد و توحید سه مرتبه و چون سلام داد بگوید:
سُبْحَانَ مَنْ هُوَ حَفِیظٌ لا یَغْفُلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ رَحِیمٌ لا یَعْجَلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ قَائِمٌ لا یَسْهُو سُبْحَانَ مَنْ هُوَ دَائِمٌ لا یَلْهُو پس بگوید تسبیحات اربع را هفت مرتبه پس بگوید
سُبْحَانَکَ سُبْحَانَکَ سُبْحَانَکَ یَا عَظِیمُ اغْفِرْ لِیَ الذَّنْبَ الْعَظِیمَ پس ده مرتبه صلوات بفرستد بر پیغمبر و آل او علیهم السلام کسى که این دو رکعت نماز را بجا آورد بیامرزد حق تعالى از براى او هفتاد هزار گناه
#التماس_دعای_فرج✋
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨✨✨✨🌼🌺🌼✨✨✨✨
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۶۶ شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۶۷
از صبح تا الان در خونه نشسته بود... حوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خانه خواهرش رفت
مهیا بی هدف در اتاقش قدم میزد
با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد
_آخ مامان پامم شکست
آرام از جایش بلند شد
_کیه؟
_مریمم
_ای بمیری مری بیا بالا
مریم با در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست...
_چند بار گفتم بهم نگو مری؟
_باشه بابا از خدات هم باشه
مریم وارد خانه شد
_سلام
_علیک السلام
مریم کوله مهیا رو به سمتش پرت کرد
_بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی
_کوفت یه نگاه به پام بنداز
مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت
_وا پات چرا قرمزه
_اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم
مریم زد زیر خنده
_رو آب بخندی چته؟
_تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی
_اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم
پایش را بالا اورد و نشان مریم داد
_این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد
_خوبت می کنیم
_جم کن.... راستی مهیا پوسترم ؟؟
_سارا گفت گذاشته تو کوله ات
مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید
_پاشو اینو بزن برام تو اتاقم
_عکس چیو
_عکس شهید همتو دیگه
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
_چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که
مریم لبخندی زد
_چشم پانو
به طرف اتاق رفتن..مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد..مریم با نگرانی به سمتش برگشت
_چی شده
_نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم
مریم محکم بر سرش کوبید
_زهرم ترکید دختر گفتم حالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه
_عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد
_کمتر حرف بزن... اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه
مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت و به یکی اشاره کرد
_اینو بکن
مریم عکس را کند... و عکس شهید همت را زد
_مرسی مری جونم
مریم چسب را به سمتش پرت کرد..مریم کنارش روی تخت نشست ..سرش را پایین انداخت
_مهیا فردا خواستگاریمه
مهیا با تعجب سر پا ایستاد
_چی گفتی تو
مریم دستش را کشید
_بشین... فردا شب خواستگاریمه میخوام تو هم باشی
_باکی؟؟؟
مریم سرش را پایین انداخت
_حاج آقا مرادی
مهیا با صدای بلند گفت
_محــســـن؟؟؟
مریم اخم ریزی کرد
_من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی
_جم کن برا من غیرتی میشه... واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی
_تو شلمچه در موردش باهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن
_وای حالا من چی بپوشم
مریم خنده ای کرد
_من برم دیگه کلی کار دارم
_باشه عروس خانم برو
_نمیخواد بلند شی خودم میرم
_میام بابا دو قدمه
بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت... چند نوع مربا و ترشی بود..دهنش آب افتاده بود
نگاهی به عکس شهید همت انداخت.. عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود.... احساس میکرد که اصلا این پوسترها به هم نمیاد...
متفکر به دیوار نگاه کرد... تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت
کیفش را باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت...و لبخند زیبایی زد
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌻🍃🌻.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۶۷ از صبح تا الان در خونه نشسته بود... حوصله اش سر رفته بو
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۶۸
روی تخت نشسته بود... و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمیدانست چادر را سرش کند یا نه؟!
دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند... اما از کنایه های بقیه خوشش نمی آمد.
_مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد!
_رفتم...
تصمیم اش را گرفت روسری سبزش را لبنانی بست...و چادر را سرش کرد! به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود.کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد....
_من رفتم!
مهلا خانم صلواتی فرستاد.
_وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...!
مهیا کفش هایش را پایش کرد.
_نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید.خداحافظ!
_مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟!
_آره...
به طرف در رفت....اما همان قدم های رفته را برگشت.
_اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون!
سریع از پله ها پایین آمد. در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد...آیفون را زد.
_کیه؟!
_شهین جونم درو باز کن!
_بیاتو شیطون!
در با صدای تیکی؛ باز شد.مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی...
دستش را در حوض برد.
_بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری.
_سلام! محمد آقا خوبید؟!
_سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد.
مهیا لبخند شرمگینی زد.
_خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟!
_اینجام بیا تو...
باهم وارد شدند.با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکان داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت...
_مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان...
_باشه پس من هم میرم پیششون...
از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود.
_سلام سارا!
سارا به سمت مهیا برگشت و او را در آغوش گرفت.
_خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر!
_اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی!
_ارزش نداری اصلا!
در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دخترها از هم جدا شدند...مهیا نمی دانست چرا اینقدر استرس گرفته بود. سرش را پایین انداخت.
_سلام مهیا خانم! خوب هستید؟!
_سلام!خوبم ممنون!
شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها بالا آمد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت:
_چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت اوردم بخوری...
_با همینکارات عاشقم کردی...کمتر برا من دلبری کن!
شهاب دستش را جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشود و از پله ها پایین رفت.سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند.
_آخ نگاه! چطور قشنگ میخنده!
شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت.
_قربونت برم!
مهیا در را زد و وارد اتاق شد.
_به به! عروس خانم...
با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست.مریم سر پا ایستاد.
_به نظرتون لباسام مناسبه؟!
مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت.سارا گفت:
_عالی شدی!
مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز...
_عروس چقدر قشنگه!
سارا هم آرام همراهی کرد.
_ان شاء الله مبارکش باد!
_ماشاء الله به چشماش!!
_ماشاء الله!!
مریم، با لبخند شرمگینی به دخترها نگاه می کرد.با صدای در ساکت شدند.صدای شهاب بود.
_مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند.
سارا هول کرد:
_وای خاک به سرم...حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه!
دختره ها، همراه مریم پایین رفتند.محسن با خانواده اش رسیده بودند.مریم کنار مادرش ایستاد.سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌻🍃🌻.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۶۸ روی تخت نشسته بود... و به چادر آویزانش خیره مانده بود.
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۶۹
مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد... مادرش راچند بار، در مراسم ها دیده بود. خانم نازنینی بود...در آخر، محسن به طرفشان آمد.
_سلام خانم رضایی! خدا سلامتی بده ان شاء الله!
_سلام حاج آقا! خیلی ممنون! ولی حاج آقا این رسمش نبود...
محسن و شهاب با تعجب به مهیا نگاه کردند.
_مگه غریبه بودیم به ما قضیه خواستگاری رو نگفتید!
محسن خجالت زده سرش را پایین انداخت.
_دیگه فرصتش نشد بگیم. شما به بزرگیتون ببخشید...
_اشکال نداره ولی من از اول فهمیدم...
محسن که از خجالت سرخ شده بود؛ چیزی نگفت. شهاب که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود؛ به محسن تعارف کرد که بشیند.
مهیا به سمت آشپزخانه رفت.خانواده ها حرف هایشان را شروع کرده بودند...مهیا به مریم که استرس داشت، در ریختن چایی ها کمک کرد.مریم سینی چایی را بلند کرد.
و با صدای مادرش که صدایش می کرد؛ با بسم الله وارد پذیرایی شد.مهیا هم، ظرف شیرینی را بلند کرد و پشت سر مریم، از آشپزخانه خارج شد. ظرف را روی میز گذاشت و کنار سارا نشست.
_میگم مریم جان این صدای آواز که از اتاقت میومد چی بود!
همه از این حرف حاج حمید شوکه شده بودند...اصلا جایش نبود، که این حرف را بزند. شهاب عصبی دستش را مشت کرد و
مهیا از عصبانیت شهاب تعجب کرد! مریم که سینی به دست ایستاده بود، نمیدانست چه بگوید.
مهیا که عذاب وجدان گرفته بود و نمیتوانست مریم را شرمنده ببیند؛ لب هایش را تر کرد.
_شرمنده کار من بود!
همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید.پدر محسن که روحانی بود؛ خندید.
_چرا شرمنده دخترم؟!
رو به حاج حمید گفت:
_جوونیه دیگه؛ ماهم این دوران رو گذروندیم!
سوسن خانم که مثلا می خواست اوضاع را آرام کند گفت:
_شرمندتونیم این دختره اینجارو با خونشون اشتباه گرفته... آخه میدونید، خانواده اش زیاد بهش سخت نمیگیرند. اینجوری میشه دیگه!!!
مهیا سرش را پایین انداخت. چشمانش پر از اشک شدند؛ اما به آن ها اجازه ریختن نداد...شهین خانوم به سوسن خانم اخمی کرد. احمد آقا سرش را پایین انداخت و استغفرا...ی گفت...
مریم سینی را جلوی مهیا گرفت. مهیا با دست آرام چشمانش را پاک کرد و با
لبخند رو به مریم گفت:
_ممنون نمیخورم!
مریم آرام زمزمه کرد:
_شرمندتم مهیا...
مهیا نتوانست چیزی بگوید، چون میدانست فقط کافیست حرفی بزند، تا اشک هایش سرازیر شوند...ولی مطمئن بود، حاج حمید بدون دلیل این حرف را نزده!
مریم و محسن برای صحبت کردن به اتاق مریم رفتند:
مهیا، سرش را پایین انداخته بود و به هیچکدام از حرف هایشان توجه نمی کرد.
سارا کنارش صحبت میکرد و مهیا در جواب حرف هایش فقط لبخند میزد، یا سری تکان می داد.
با زنگ خوردن موبایلش نگاهی به صفحه موبایل انداخت.شماره ناشناس بود، رد تماس داد. حوصله صحبت کردن را نداشت.
ولی هرکه بود، خیلی سمج بود. مهیا، دیگر کلافه شد.ببخشیدی گفت و از پله ها بالا رفت وارد اتاقی شد.تلفن را جواب داد.
_الو...
....
_بفرمایید...
...
_الو...
....
_مرض داری زنگ میزنی وقتی نمی خوای حرف بزنی؟!
تماس را قطع کرد.دوباره موبایلش زنگ خورد. مهیا رد تماس زد و گوشیش را قطع کرد. و زیر لب زمزمه کرد.
_عقده ای...
سرش را بالا آورد با دیدن عکس شهاب با لباس های چریکی، در کنار چند تا از دوستانش شوکه شد. نگاهی به اتاق انداخت. با دیدن لباس های نظامی حدس زد، که وارد اتاق شهاب شده است. میخواست از اتاق خارج شود اما کنجکاو شد.... به پاتختی نزدیک شد. عکسی که روی پاتختی بود را، برداشت. عکس شهاب و پسر جوانی بود که هر دو با لباس تکاوری با لبخند به دوربین خیره شده بودند.
پسر جوان، چهره اش برای مهیا خیلی آشنا بود. ولی هر چقدر فکر می کرد، یادش نمی آمد که کجا او را دیده است.عکس را سر جایش گذاشت که در اتاق باز شد...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌻🍃🌻.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
💠بند دوم دعای جوشن کبیر😊👇
بند 2: اگر در مهلکه ای #گرفتار شدهاید و نمی توانید از آن رها شوید؛ یا اگر در برنامه ای قرار گرفتهاید که نمی توانید از آن بیرون بیایید؛ این بند برای خلاصی از مهلکه بسیار عالی است
و حتماَ باید بعد از خواندن هر بند
🌱سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب🌱 را بگوید.
❌برای ختم هر کدام از بندهای دعای جوشن کبیر به جهت روا شدن حاجت، باید 41 روز هر روز 7 مرتبه خوانده شود🪴
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
2_144132780492179753.pdf
599.8K
💢پی دی اف #استغفار ۷۰بندی
#امیرالمؤمنین(ع)
😍برای رزق فراوان بسیار مجرب
و ان شاءالله به زودی نتیجه میده🪴
دارای منبع معتبر و
حاجتروایی هم خیلی داره😎
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#فوق_مجرب
🌸✨از جملہ مجربات است ڪہ
هرڪس سہ شب متوالے در گوشہ
خلوتے بنشیند و در هر شب
هزار مرتبہ این ذڪر را
بگوید بہ #حاجتش
مےرسد✨
📚رهنماے گرفتاران ۲۹۰
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌یادتان نرود، هر وقت در جیبتان پول
نبود از همان مقدار کم انفاق کنید. آن
وقت مالتان بیشتر میشود😊🌱
🖌میرزا اسماعیل دولابی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#حفظ_جنین_بالا_بردن_ضریب_هوشی_طفل
از رسول گرامی اسلام صلی الله علیه وآله وسلم نقل شده است: …اگر سوره حاقه را بنویسند و زن باردار آن را به همراه خود داشته باشد فرزندی که در شکم دارد به اذن خداوند حفظ می شود و اگر آن را بنویسند پس از شستن آب آن را به طفل شیرخوار بدهند تا بنوشد آن طفل دارای حافظه و هوش بسیار می شود…
امام صادق علیه السلام نیز در روایتی فرمودند: اگر کودکی از آب نوشته شده سوره حاقه بنوشد بسیار باهوش می شود و خداوند او را به سلامت می دارد و به بهترین شکل رشد و نمو می کند.
📜 تفسیرالبرهان
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#خلاصی_از_سختیها
🌸✨ جهت خلاصے از
شدائد و سختےها خواندن↯
《 یا رَئوفُ یا رَحیم 》
۵۴۴ مرتبه از مجربات است
📚 جواهر مکنونه
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
985-13971126-7.mp3
1.53M
🔹نجات از #فتنه_های #آخرالزمان با توجه به آگاهی از حقایق
🔸استاد علیپور
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_5807748334923809336.mp3
15.67M
#داستان_صوتی روز آخر
✔دولت حق 11
🔺چرا #امام_زمان(عج) پرچم سرخ و شمشیر علی (ع) را حمل میکند؟روز جنگ با سپاه #سفیانی
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕