eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
12.7هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
482 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31 eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
ندای قـرآن و دعا📕
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۴ فاطمه از دیدار خداحافظی پویان،وقتی مطمئن شد حرفهای پویان حقیقته، تصمیم گرفت کلاس های دفاع شخصی شرکت کنه، تا اگه لازم شد بتونه از خودش دفاع کنه. پنج ماه بود که این کلاس ها رو مرتب شرکت میکرد.بخاطر همین قدرتش بیشتر شده بود. همونجوری که به سرعت از افشین دور میشد تو دلش با خدا حرف میزد. خدایا با چی میکنی؟ با آبرو؟ با صبر؟ با ایمان؟ با توکل؟ نمیدونم امتحان اصلی‌ت چیه.تا الان که خیلی سخت بود.بازهم کمکم کن. سوار ماشینش شد و به امامزاده رفت. خیلی دعا و گریه و توسل کرد.کاری که این روزها و شبها زیاد انجام میداد.ولی بعضی وقت ها شرایط واقعا براش سخت میشد. افشین،فاطمه رو تعقیب میکرد. فاطمه هر روز دانشگاه میرفت.عصر باشگاه میرفت.نماز مغرب رو مسجدی که سر راهش بود،میخوند.بعد میرفت خونه، گاهی حنانه،دختر عمه ش که شش ساله بود رو سوار ماشینش میکرد و به خونه شون که چند خیابان پایین تر بود، میرساند. فاطمه از ماشین پیاده شد، تا برای حنانه بستنی بخره.وقتی برگشت، حنانه نبود.به خیابان نگاه کرد،نبود. به پیاده رو نگاه کرد،نبود.تمام مغازه های اطراف رو گشت،نبود.از نگرانی چیزی نمونده بود سکته کنه.اونقدر پریشان بود که آدم های دیگه هم متوجه شدن و دورش جمع شدن. فاطمه عکس حنانه رو بهشون نشان داد و هرکدوم یه طرف دنبالش میگشتن.اما هیچ خبری از حنانه نبود. یک ساعت گذشت. گوشی فاطمه زنگ میزد.عمه ش بود. حتما نگران شده بود.فاطمه نمیدونست چی بگه. تماس قطع شد. با امیررضا تماس گرفت و بریده بریده جریان رو تعریف کرد. نیم ساعت بعد امیررضا رسید. از دور فاطمه رو دید که مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفت و گوشی همراه شو به آدم های دیگه نشان میداد. صداش کرد. فاطمه وقتی امیررضا رو دید روی زانوهاش افتاد.امیررضا سریع رفت پیشش. -چی شده؟!! باور نکرده بود حنانه گم شده باشه. حنانه بچه باهوشی بود،میدونست که نباید بی خبر از ماشین پیاده بشه. امیررضا با حاج محمود و پدر حنانه تماس گرفت.خیلی زود پدرومادر فاطمه و پدرومادر حنانه رسیدن.فاطمه وقتی چشمش به عمه ش افتاد،دلش میخواست از خجالت بمیره.عمه فاطمه هم وقتی حالش رو دید چیزی بهش نگفت. امیررضا و پدر حنانه به کلانتری رفتن. بقیه هنوز تو خیابان دنبالش میگشتن. ساعت های سختی بود،برای همه. شب از نیمه گذشته بود، که همسایه حاج محمود تماس گرفت و گفت دختر بچه ای بیهوش جلوی در خونه شون افتاده.حاج محمود و زهره خانم و فاطمه و عمه ش سریع به خونه رفتن. افشین تو کوچه منتظر بود. جلوی در خونه بودن که برای فاطمه پیامک اومد.شماره ناشناس بود.نوشته بود: -این بار حالش خوبه. گوشی فاطمه از دستش افتاد. وقتی حنانه رو دید محکم بغلش کرد. هیچی نمیتونست بگه.از همه شرمنده بود.رفت اتاقش و نماز میخوند و از خدا کمک میخواست. فردای اون روز به دانشگاه رفت. افشین سر راهش ایستاده بود و با پیروزمندی نگاهش میکرد. فاطمه نگاه بهش انداخت و رفت.افشین از قبل شد. چند روز بعد فاطمه و مریم... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ بانو «مهدی‌یارمنتظر قائم» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖🍃💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════💖.🍃💖.═╝ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
ندای قـرآن و دعا📕
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۵ چند روز بعد، فاطمه و مریم با ماشین فاطمه از دانشگاه میرفتن خونه.پشت چراغ قرمز ایستاده بودن. افشین در سمت فاطمه رو باز کرد، و خواست دست فاطمه رو بگیره.فاطمه در ماشین رو محکم هل داد و به افشین خورد.افشین هم با ماشین کناری برخورد کرد و دستش درد گرفت. افشین به بیمارستان رفت و فاطمه کلانتری.دست افشین مو برداشته بود.از فاطمه شکایت کرد.نه دیه میخواست و نه رضایت میداد. فاطمه و افشین تو یکی از اتاق های کلانتری روبه روی هم نشسته بودن. مامور پلیس سعی میکرد افشین رو راضی کنه، یا خسارت بگیره، یا رضایت بده. در اتاق باز شد، و حاج محمود وارد شد.افشین پدرفاطمه رو میشناخت.شبی که حنانه رو پشت در خونه شون گذاشته بودن،دیده بودش. فاطمه تا پدرش رو دید، به احترامش ایستاد و سلام کرد.کاملا معلوم بود حاج محمود از اینکه دخترش رو همچین جایی میبینه چقدر جا خورده و نگرانه. افشین با خونسردی به رفتارهای فاطمه و پدرش دقت میکرد.فاطمه خیلی و محبت به پدرش نگاه میکرد و باهاش صحبت میکرد. حاج محمود کنار فاطمه نزدیک مامور پلیس نشست و از اتفاقی که افتاده میپرسید.مامور پلیس با دست به افشین اشاره کرد و گفت: _ایشون از دختر شما شکایت کردن. حاج محمود به افشین نگاه کرد. افشین تو دلش به فاطمه حسادت میکرد که همچین پدری داره.مطمئن بود اگه اتفاق بدتر از این برای خودش یا حتی خواهرش میفتاد،پدرش به کلانتری نمیومد. نهایت کاری که میکرد وکیل شو میفرستاد.! حاج محمود از نگاه های خیره و بی شرمانه افشین تا حدی متوجه قضیه شد. حاج محمود و افشین به هم نگاه میکردن و همدیگه رو از نظر اخلاقی بررسی میکردن، که در باز شد، و پسری جوان وارد اتاق شد.افشین با دیدن پسر جوان خشکش زد. این همون آقای خوش تیپ بود، که اون شب جلوی پیتزافروشی فاطمه سوار ماشینش کرده بود.! پسرجوان نگاه گذرایی به افشین کرد، و سمت فاطمه و حاج محمود رفت. فاطمه ایستاد و بهش سلام کرد. پسرجوان با نگرانی به فاطمه نگاه میکرد و از اتفاقی که افتاده بود،میپرسید.وقتی جریان رو فهمید به افشین نگاه کرد. افشین به فاطمه خیره شده بود، تا از رفتارش بفهمه با اون پسر چه نسبتی داره.پسر جوان از اینکه افشین به فاطمه خیره نگاه میکرد عصبانی شد و خواست بره سمتش که فاطمه محکم دستشو گرفت و گفت: -داداش ولش کن. اون پسر جوان امیررضا بود. افشین خیلی تعجب کرد.فکرش هم نمیکرد هیچ خواهر و برادری رابطه شون باهم اینقدر خوب باشه،مخصوصا مذهبی ها. متوجه شد که این همه مدت درمورد فاطمه اشتباه فکر میکرد. به امیررضا خیره شد. معلوم بود چقدر خواهرش رو دوست داره و بخاطرش هرکاری میکنه،معلوم بود فاطمه براش خواهر خیلی خوبیه. یاد پویان افتاد.پویان هم دوست داشت فاطمه خواهرش باشه،یعنی دوست داشت جای این پسر باشه.افشین هم دوست داشت افسانه همچین خواهری بود براش. حالا که فهمیده بود درمورد فاطمه اشتباه کرده میخواست این موضوع رو برای همیشه فراموش کنه، ولی غرورش اجازه نمیداد سیلی هایی که فاطمه بهش زده بود جواب نده. اما نقشه دیگه ای به ذهنش رسید... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ بانو «مهدی‌یارمنتظر قائم» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖🍃💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════💖.🍃💖.═╝ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
✍ هرڪس در بین مخلوقات خار و حقیر و بےاعتنا شده باشد اسم مبارڪ『المجید』را ورد خود سازد بعد از نماز صبح ۹۹ مرتبه بگوید به نیت عزت و رفعت به خود بدمد   📓 گلهای ارغوان۱/۴۱ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌸✨ هرڪہ ده مرتبہ یا الله بگوید یا به اندازه ای بگوید ڪہ نفسش قطع شود (در یڪ نفس) حق تعالی می فرماید ؛ لبیڪ ای بنده من حاجت خود را بخواه✨ 📚 شیخ عباس قمی ۶۲۰/۲ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺ذکر ویژه و مهم برای عبور از پل صراط 🔰 استاد فرحزاد @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺چگونه یک زندگی با داشته باشیم؟؟ 🎤 استاد عالی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
اذکار معجزه آسا 🍃🍂 رفع لکنـ😵ـت 🍃🍂 🖊 هرکس زبانش گیر و گرفتگے داشته باشد ، بنویسید به مشک و زعفران و بر سربندد ➣●•. 📚 اسرارالمقاصد۱۷۰ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🔸️قالَ الاِمامُ الصّادِق عليه السلام: إِنَّ شَفَاعَتَنَا لاَ تَنَالُ مُسْتَخِفّاً بِالصَّلاَةِ 🔸️امام صادق علیه السلام فرمودند: براستى، كه شفاعت ما (خاندان) شامل حال كسى كه را كوچك (و بى‏ اهميت) بشمارد، نمى‏گردد. 📚ثواب الاعمال ص ۲۰۵ 🙏برای دیگران هم ارسال کنید @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 چه کار کردیم که بی سرپرست ماندیم؟ ❓ چرا امام زمان ارواحنا فداه ظهور نمی‌کنند ؟ فرمایشاتی مهم و تاثیر گذار از حضرت آیت الله رحمت الله علیه عج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
35.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 برکات سلام به علیه السلام را در زندگیت وارد کن . @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚡️بلا و امتحان ته امتحان رشده....🌱 عج الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ‌ لوَلــیِّڪَ‌ اَلْفــَرَجْ‌ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 حق‌الناس‌هایی که توان جبرانش رو نداریم، یا حق‌الناس‌هایی که به گردن‌مون هستند و ازشون بی‌خبریم رو چطور جبران کنیم؟ | منبع : جلسه ۴۷۹ از مبحث خانواده آسمانی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕