eitaa logo
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.6هزار دنبال‌کننده
30.9هزار عکس
6.2هزار ویدیو
476 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای هر روز ماه صفر .mp3
429.7K
🤲 بدان كه ماه صفر معروف به نحوست است و براى رفع نحوست هيچ چيز بهتر از صدقه دادن و ادعيه و استعاذات وارده نيست‏ اگر کسی خواهد که محفوظ ماند از بلاهای نازله در این ماه در هر روز 🔟 ده مرتبه این دعا را بخواند ☀️ بسمِ اللَّهِ الرَّحمَنِ الرَّحِيم ☀️ یَا شَدِیدَ الْقُوَى وَ یَا شَدِیدَ الْمِحَالِ یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ ذَلَّتْ بِعَظَمَتِکَ جَمِیعُ خَلْقِکَ فَاکْفِنِی شَرَّ خَلْقِکَ یَا مُحْسِنُ یَا مُجْمِلُ یَا مُنْعِمُ یَا مُفْضِلُ یَا لا إِلَهَ اِلّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ کَذَلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنِینَ وَ صَلَّى اللهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ. اى سخت نیرو، و سخت کیفر، اى عزیز، اى عزیز، اى عزیز، همه آفریدگانت در برابر عظمت خوار گشته، مرا از شهر آفریدگانت کفایت کن، اى نیکوکار، اى زیباکار، اى نعمت ‏بخش، اى افزون‏ کن، اى که معبودى جز تو نیست، منزّهى تو، من از ستمکارانم، پس دعایش را مستجاب کردیم، و او را [اشاره به رهایى حضرت یونس از دل ماهى] از اندوه نجات دادیم، و این چنین مؤمنان را نجات مى ‏دهیم، درود خدا بر محمّد و خاندان پاک و پاکیزه‏ اش 📚 مفاتیح الجنان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبحگاهان ڪه خیالٺ بہ سرم مے‌آید دســت بر سیـنہ دلــم سمٺ حــرم مے‌آیـد بعد هر ذڪرسلامے ڪه بہ تو مےگویم عطرسیــب اسٺ ڪه از دور وبرم مے‌آید... 💚< >💚 😍✋ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
😍✋ ای یوسف غریب، به کنعان نیامدی تنهاترین مسافر دوران، نیامدی خون حسین منتظر انتقام توست زینب تو را صدا کند از جان، نیامدی   🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
امروز به غیر دل، در این صحــرا نیست* *دل ریــــــخته آنقَدَر، که جای پا نیــست* *گویید که عمروعاصیان، حیله بس است* *آیید و ببینیـــــد علـــــــــی تنها نیـــست* اللهم احفظ امام الخامنه ای @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
♥️✨ 💓چـــادرمـــ😍 چہ سرّے در تار و پودت نهفتہ است!!! ڪہ بر سر هر بانویے ڪہ مےشینے چهرہ اش را معصوم مے نمایے.. @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
👆 ⚜﷽⚜ ❣ذكر روز شنبه يا رَبَّ العالَمين 🌸اي پروردگار جهانيان هرڪس روزشنبه این نمازرابخواندخدااورا دردرجه پیغمبران صالحین وشهداقراردهد [۴رڪعت ودرهررڪعت حمد،توحید،آیة‌الکرسے] 📚مفاتیح الجنان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
❤️ با طعمِ رطب ڪامِ مرا شیرین ڪن فڪرے تو بہ حالِ این دلِ غمگین ڪن من غیرِ همین اشڪ ندارم چیزے یڪ ڪرب و بلا روزے این مسڪین ڪن 🌺🌿 🌺 تا 🏴 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 تا دوش تو سَریر مُقام رقیه بود عالم شبانه روز به کام رقیه بود تا روی زانوی تو سه ساله قرار داشت آغوش تو دوام و قوام رقیه بود (س)🥀 💔🥀 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
YEKNET.IR - roze - shahadat hazrat roghayeh 1399.07.01 - motiee.mp3
11.37M
🔳 (س) 🌴انتقامش را گرفت اینگونه با اعجاز آه 🌴 آه او شد خطبه ی او 🎤 👌بسیار دلنشین @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🥀 بابا یکی من را به قصد کشت میزد هر بار گفتم با مشت میزد یک بار گفتم اسم مادرت را دیدم که نامردی از پشت میزد (س)🥀 💔🥀 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💔 من گرفتـــارم ولی یارم گـــره وا میکنـد یک رقیه گویم و صد مشکلم حل میشود (س)🥀 🏴 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
س😍 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر ۸۶ #قسمت_هشتاد_ششم🎬: ابومعروف سرش را نزدیک گوش فرمانده عزت آورد و آهسته گفت: می دانم این
۸۷ 🎬: عباس برای بار چندم سینه خیز جلو رفت و از بالای بامی که پناه گرفته بود مسیر تردد ماشین های بعثی را نگاهی انداخت، از صبح این مسیر شلوغ بود و الان در سکوت فرو رفته بود. طبق برآوردی که داشتند، احتمالا ماشین آمریکایی با شیشه های دودی که هیچ مناسبتی با مناطق جنگی نداشت و حامل ان مقام بعثی بود زودتر می امد و بعد از آن، ماشین فرمانده عزت که به احتمال زیاد محیا مسافر آن نیز بود از راه می رسید. عباس همانطور که خیره به خیابان بود، به یاد حرفهای همسرش رقیه افتاد و شوقی که او از پیدا کردن محیا داشت و البته خبری که به عباس داد، گویا رقیه هم قرار بود فرزندی به دنیا بیاورد و عباس پدر می شد، با یاد آوری این خبر، لبخند محوی روی لبهای عباس نشست و زیر لب ناخوداگاه گفت: خدایا شکرت! حامد نوجوان خرمشهری که همراهشان بود با زدن سوت ریزی او را از عالم افکارش بیرون کشاند. برادر! خبری نشد؟! عباس سرش را به دو طرف تکان داد و‌گفت: لا، الامان... در همین حین صدای حرکت همزمان چند ماشین به گوش رسید سعادت خودش را به جلو رساند و همانطور که با دوربین دستش کمی دورتر را نگاه می کرد گفت: ماشین اون مقام بعثی داره میاد و کلی هم محافظ اطرافش ریخته.. عباس دندان هایش را بهم سایید و‌ گفت: اگر قرار نبود محیا را نجات بدیم حتما الان کلک این مقام عالیرتبه را میکندیم. آقای سعادت سرش را تکان داد و گفت: به وقتش یکی یکی کلک تمام این خائنین به ملت ها را می کنیم، شک نکن... ماشین ها نزدیکتر شدند، همه افراد سرشان را دزدیدند و حامد زیر لب گفت: چقدر انتر منتر دور خودش ریخته!! سعادت خیره به جاده بود و گفت: اینا فقط تا خروجی خرمشهر همراهیش می کنند و مطمئنا از اونجا به بعد تنها میشه، بعثی ها خیلی به ظاهر و کلاس گذاشتن اهمیت میدهند. حامد خنده ریزی کرد و گفت: همین باعث شده فرماندهاشون را زود تشخیص بدیم، مثل ما نیستن که فرمانده و سرباز در یک سطح باشند، مثل هم بخورند و مثل هم لباس بپوشند و با هم بگن و بخندن... ماشین ها از جلوی ساختمانی که آنها کمین گرفته بودند رد شدند، نفس ها در سینه حبس شده بود و هیچ حرکتی نمی کردند،فقط آقای سعادت با دوربین نگاه می کرد که فرمانده عزت و محیا داخل ماشین های همراه آنها نباشد که نبود. ماشین ها رد شدند عباس کمی جابه جا شد و گفت: شکار خوبی بودند هاا... سعادت سری تکان داد و گفت: عملیاتی بهتر در پیش داریم. آنها مشغول حرف زدن بودند و نمی دانستند، درست خروجی شهر یک گروه چند نفره دیگر منتظر رسیدن فرمانده عزت بودند.... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر ۸۷ #قسمت_هشتاد_هفتم🎬: عباس برای بار چندم سینه خیز جلو رفت و از بالای بامی که پناه گرفته
۸۸ 🎬: ماشین ابو‌معروف بدون اینکه کوچکترین مشکلی برایش پیش بیاید از خروجی شهر گذشت. ابو معروف که نمی خواست وجههٔ خودش را جلوی راننده بشکند از بین صندلی ها نگاهی به عقب انداخت و همانطور که لبخند کریهی بر دهان گله گشادش نشسته بود و چشمهایش را ریزتر از همیشه نشان میداد رو به محیا گفت: خانم دکترجان! نمی دانی چقدر دنبالت گشتم، من نمی دانستم که خودی ها شما را اسیر کرده اند وگرنه الساعه خودم را میرساندم، اصلا شما چرا درست خود را معرفی نکردید که چندین ماه در این شرایط بد در اسارت نمانید. محیا که ذهنش درگیر چیز دیگری بود و میدید از شهر خارج شدند و کسی برای نجات او جلو نیامد، نگاهی تند و تیز به ابو معروف انداخت و بعد نگاهش را به شیشه دودی اتومبیل دوخت و در دل دعا می کرد که عباس و همراهانش زودتر از کمین خارج شوند به آنها حمله کنند. ابومعروف که سکوت محیا را دید گفت: ببین کارهای خدا را...من برای امری دیگه میام خرمشهر و خدا تمام درهای نعمتش را به روی من باز میکنه، باز هم در حقانیت من شک داری؟! محیا با تعجب به او نگاهی انداخت و زیر لب گفت: همینجور پیش بره ادعای پیامبری می کنه، روباه مکار... ابو معروف که فقط کلمه روباه مکار را شنید، گلویی صاف کرد و درست سرجایش نشست تا محیا بیش از این چیزی نگوید و آبرو ریزی نشود. ساعتی از رفتن ماشین ابو معروف می گذشت که صدای آقای سعادت بلند شد: آماده باشید فکر کنم ماشین طرف داره میاد. بچه ها با شنیدن هشدار آقای سعادت، آرام آرام از نردبانی که به بام تکیه داده بودند، پایین آمدند خودشان را به دیوارهای نیمه مخروبه حیاط خانه رساندند و طبق نقشه ای که کشیده بودند هر کدام در جایی خاص مستقر شدند. ماشین فرمانده عزت که جیپی خاکی رنگ بود، درست روبه روی آنها رسید و طبق نقشه، عباس در حالیکه که اسلحه در دست داشت و یک پایش را روی زمین می کشید و وانمود می کرد که حالش بد است،جلوی ماشین را سد کرد و با لهجه غلیظ عراقی شروع به کمک خواستن کرد: کمک، کمک،یک عده جاسوس اینجان، به نظرم می خوان پایگاهمون را بگیرن...کمک کنید. فرمانده عزت که هنوز به خاطر از دست دادن آن گردنبند با ارزش عصبانی بود،همانطور که به راننده اشاره می کرد که سرعتش را کم کند، با صدای بلند گفت: به من ربطی ندارد، برید به فرمانده جدید بگین و زیر لب غر و لندی کرد و آرام گفت: امیدوارم رکبی سخت از دشمن بخورید و با زدن این حرف به راننده اشاره کرد که سرعتش را زیاد کند و در همین حین صدای تیر اندازی بلند شد و باد لاستیک های ماشین خوابید و ماشین متوقف شد. عباس فرمانده عزت را نشانه رفته بود که سعادت خودش را به او رساند و عباس آرام گفت: فرمانده سابق هست اما محیا با او نیست.. سعادت که انتظار شنیدن این حرف را نداشت، به سرعت جلو رفت و فرمانده همانطور که کلت کمری در دست داشت از ماشین پیاده شد و جلوی کاپوت ماشین پناه گرفت و با صدای بلند گفت: تو سرباز عراقی هستی، چرا به روی مافوقت اسلحه کشیدی؟! به تو فرصت میدهم که همین الان با دوستانت اینجا را ترک کنی، وگرنه برمی گردم و تا تو را تنبیه نکنم از اینجا نمی روم. عباس شروع به تیراندازی کرد و راننده که ترسیده بود، دستهایش را روی سرش گذاشت و گفت: دخیل دخیل... عباس همانطور که جلو میرفت، رجز هم می خواند: بله من عراقی هستم اما در جبهه حق می جنگم، فرمانده عزت اگر به زندگی ات علاقه داری تسلیم بشو چون دور تا دور شما را تک تیر اندازهای ما محاصره کرده اند،اگر تسلیم شوی هیچ آسیبی به تو نمی رسانیم. فرمانده عزت با تردید اطرافش را نگاه کرد و بعد تیری به سمت عباس شلیک کرد که به خطا رفت و در همین حین تیری به دست او خورد و کلت از دستش افتاد و فرمانده عزت دستانش را بالا برد و شروع به التماس کردن نمود. عباس و سعادت جلو‌آمدند و رو به فرمانده گفتند: خانم دکتر کجاست؟! اگر خانم دکتر را به ما تحویل دهی جانت را به تو می بخشیم و اجازه می دهیم از اینجا بروی! فرمانده عزت با لحنی متعجب گفت:عجیبه! چرا همه خواستار خانم دکتر شدید؟! مرغ از قفس پرید،خانم دکتر یک ساعت پیش با ژنرال ابو معروف رفتند. عباس با شنیدن این حرف انگار دنیا دور سرش به چرخش افتاد و بغضی سنگین گلویش را چنگ میزد،پس به سعادت اشاره کرد و گفت: شما این مارمولک را ببرید،من باید خودم را به اون اژدهای هفت خط برسانم و محیا را نجات بدهم. کمی جلوتر مردی با عینک های آفتابی که داخل دوربین شاهد همه چیز بود به کناری اش گفت: به گمانم زرنگ تر از ما هم وجود داره، احتمالا قضیه گردنبند لو رفته و افراد فرمانده عزت دوره اش کرده اند،سریع تعقیبشان کنید،ما باید اون گردنبند را به چنگ بیاریم، اون گردنبند حق قوم برگزیده هست و لاغیر. 👈 .. ✍ نویسنده ؛« ط _حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر ۸۸ #قسمت_هشتاد_هشتم🎬: ماشین ابو‌معروف بدون اینکه کوچکترین مشکلی برایش پیش بیاید از خروجی
۸۹ 🎬: در اتاق صدای ریزی داد و محیا خیره به در اتاق شد، در باز شد و زنی با نقابی بر چهره وارد اتاق شد و در دستانش همچون همیشه، چشم بندی سیاه دیده میشد. زن به طرف محیا آمد چشم بند را روی چشم های او گذاشت، محیا فریاد زد: باز دوباره سفر؟! باز دوباره جابجایی؟! خسته شدم از اینهمه جابه جایی! چرا دست از سرم بر نمیدارید، چرا راحتم نمی گذارید، آخر من به کجا می توانم فرار کنم؟! با کدام توان و‌نیرو با کدام پول و سرمایه و با کمک چه‌کسی فرار کنم؟! او با تکان دادن سر می خواست مانع بستن چشم بند شود که سیلی ای به صورتش خورد. محیا آرام چشم هایش را از هم گشود، نوری که از سقف می تابید، چشمانش را زد، محیا چشم هایش را بهم کشید و سرش را به یک طرف و چرخاند و متوجه شد در اتاقی هست که همه جایش سفید است. زنی سفید پوش در کنارش ایستاده بود و با لبهایی که به سرخی گل انار بود به او لبخند میزد. محیا آب دهنش را قورت داد و‌گفت:م..من من مرده ام؟! و با زدن این حرف خواست حرکتی کند که با سوزش خطی زیر شکمش صدای ناله اش بلند شد. زن لبخندی زد و گفت: به هوش آمدی عزیزم، خیلی ترسیده بودم یعنی همسرتون کلی تهدیدمان کرد که اگر بهوش نیایی باید خودمون را مرده فرض کنیم و بعد خنده ریزی کرد و ادامه داد: درسته همسرت خیلی پیر هست و تو خیلی خیلی جوان و خوشگل هستی، اما اونم جذبه داره و البته معلومه که عاشقته... محیا با تعجب گفت: همسرم؟! و ذهنش به اول صبح برگشت، دردی جانکاه که بر جانش افتاده بود و او را از نقشه ای که کشیده بود باز داشت و ندیمه ای که برای مراقبت از او گذاشته بودند متوجه حال بدش شد ومحیا بیهوش بر تختخواب افتاد و دیگر چیزی نفهمید. محیا هراسان دستی به روی شکمش کشید و گفت: بچه ام؟! زن که از حرکات محیا چیزی سردرنمی آورد، گفت: یه پسر تپل و خوشگل، درست مثل خودت، توی اتاق بغلی هست، پدرش اجازه نداد بیارمش اینجا، گفته قبل از اینکه بچه را بیاریم تا تو ببینیش باید خودش ، شما را ببینه، نمی دونم، شاید می خواد با یه هدیه شگفت انگیز، غافلگیرت کنه... محیا آه بلندی کشید و بغض گلویش شکست و آرزو می کرد کاش مهدی الان اینجا بود، او اصلا نمی دانست دقیقا کجاست. پرستار، عربی صحبت می کرد اما محیا مطمئن بود این لهجهٔ عراقی نیست، پس الان اون دقیقا کجا بود؟! محیا با وجود تمام تلاش های ابو معروف راضی به ازدواج با او نشده بود و درست همین امروز که تصمیم به خودکشی گرفته بود، درد زایمان سراغش آمده بود. سکوت سنگینی بر اتاق حکمفرما بود، پرستار دستی به گونه محیا کشید و گفت: تو خیلی خوشگلی دختر! من برم خبر بهوش اومدنت را بدم و از همسرت انعامم را بگیرم. محیا زیر لب گفت: اون همسر من نیست، کاش می مرد و بلندتر گفت: من می خواهم الان بچه ام را ببینم و پرستار بدون دادن جواب از اتاق بیرون رفت 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
🌸✨ اگر کسی سوره حجر را نوشته و بر بازویش ببندد و او و باشد کار او رونق یافته و مردم علاقمند به معامله با او خواهند شد✨ 📚 تفسیر البرهان ۳/۳۲۹ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💯✍🏻هر کس این سوره را ( سوره ممتحنه ) بنویسد و پس از شستن، سه روز پی در پی از آب آن بنوشد، اگر بیماری طحال داشته باشد بهبود می یابد و از درد و زیادشدن بیماری جلوگیری می کند از امام صادق علیه السلام نیز روایت شده: اگر سوره ممتحنه را بنویسد و پس از شستن سه روز متوالی از آب آن بنوشد به اذن خداوند آن بیماری از او دفع می شود  📚تفسیرالبرهان، ج5، ص 351 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✍ هر ڪس مےخواهد خانہ و یا سرمایه‌اش بفروش رسد این دعا را نوشتہ و بہ آن محل نصب ڪند زودتر بہ فروش مے رسد Ⓜ️ رهنمای گرفتاران ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🖊 براے رفع و از دشمن یا رئیس ظالم ۱۱ بار این ذکر را قبل از دیدار بگوید مجرب است ان شاء الله🔺 📚 گوهر شب چراغ ۱۵۱/۱ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💯✍🏻دعای حجاب امام صادق(ع)برای محفوظ ماندن از مکر وحیله و اندیشه های نامناسب انسان های پلید بسیار مفیدو مجرب است وآن دعا این است: ⇇🍂بِسمُ الللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ وَ إِذا قَرَأَتَ القُرآنَ جَعَلنَا بَینَکَ وَ بَینَ الَّذینَ لَا یَؤمِنُونَ بِالآخِرَةِ حِجَاباً مَستُوراً وَ جَعَلنَا عَلَی قُلُوبِهِم أَکِنَّةً أَن یَفقَهُوهُ وَ فی آذَانِهِم وَ قراً وَ إِذَا ذَکَرتَ رَبَّکَ فی القُرآنِ وَحدَهُ وَلَّوا عَلَی أَدبارِهِم نُفُراً.اللَّهُمَّ أإِنَّی أَسئَلُکَ بِالإِسمِ الَّذی بهِ تُحیی وَتُمیتُ وَ تَرزُقُ وَ تُعطی وَ تَمنَعُ یا ذَالجَلالِ وَ الإِکرامِ.اللَّهُمَّ مَن أَرادَنا بِسُوءٍ مِن جَمیعِ خَلقِکَ فَاَعمِ عَنّا عَینَهُ وَاصمُم عَنّا سَمعَهُ وَ اشغَل عَنّبا قَلبَهُ وَ اغلِل عَنّا یَدَهُ وَ اصرِف عَنّا کَیدَهُ وَ خُذهُ مِن بَینِ یَدَیهِ وَ مِن خَلفِهِ وَ عَن یَمینهِ وَ عَن شِمالِهِ وَ مِن تَحتِهِ وَ مِن فَوقِهِ یا ذَاالجَلالِ وَ الإِکرامِ🍂⇉ 📚استاد حسن زاده آملی.ص 7 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕