eitaa logo
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
9.7هزار دنبال‌کننده
30هزار عکس
5.7هزار ویدیو
475 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
16_ome_davod_(www.Rasekhoon.net).mp3
3.31M
✳️فایل صوتی 🎙« محسن_فرهمند » بعد از تلاوت قرآن خوانده شود دعا در حق همدیگر رو فراموش نکنیم😍 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سلام الله علیها فرج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سلام الله علیها فرج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سلام الله علیها فرج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی_آنلاین_کجایید_ای_شهیدان_خدایی.mp3
2.75M
🌷 احساسی 🍃کجایید ای شهیدان خدایی 🍃بلا جویان دشت کربلایی 🎤 🌷 فرج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
☀️ 😍✋ 💚🙏 بازم زائر ت نیستم از دور سلام 😔✋ الْسَلٰامُ‌عَلَیْکَ‌یٰاابٰاعَبْدالّله‌الْحُسَین ع🙏 ✨أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ🕌 سلام بر ساکنِ کربلاء⚡️ 🙏 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) با شنیدن این خبر عمه شروع به گریه کرد، گریه هایش جان سوز بود، هر چقدر خواستم آرام باشم نشد، گریه هایمان نوبتی شده بود، یکسری عمه گریه می کرد من آرامش می کردم، بعد من گریه می کردم عمه می گفت: «دخترم آروم باش». حمید هر چند دقیقه به داخل آشپزخانه می آمد و می گفت گریه نکنید، عمه بین گریه هایش به حمید گفت: «چطور دلت میاد بذاری بری؟ تو هنوز مستأجری، تازه رفتی سر خونه زندگیت، ببین خانمت چقدر بی تابه، تو که انقدر دوستش داری چطور می خوای تنهاش بذاری؟». حمید کنار ما نشست، مثل همیشه پیشانی مادرش را بوسید و گفت: مادر مهربون من، تو معلم قرآنی، این همه جلسه قرآن و مراسم روضه می گیری، نخواه من که پسرت هستم بزنم زیر همه چیزهایی که خودت یادم دادی. مگه همیشه توی روضه ها برای اسارت حضرت زینب (س) گریه نکردیم؟ راضی هستی دوباره به حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) جسارت بشه؟» عمه بعد از شنیدن این صحبت ها شبیه آتشی که رویش آب ریخته باشند آرام شد، با اینکه خوب می دانستم دلش آشوب است ولی چیزی نمی گفت. صدای اذان که بلند شد حمید همانجا داخل آشپزخانه مشغول وضو گرفتن شد، نمی دانم چرا این حس عجیب در وجودم ریشه کرده بود که دلم می خواست همه حرکتهایش را مو به مو حفظ کنم. دوست داشتم ساعتها وقت داشتیم، رفتار و حرف هایش را به خاطر می سپردم، حتى حالت چهره اش، خطوط صورتش، چشم های نجیب و زیبایش، پیچ و تاب موهای پریشانش، محاسن مرتب و شانه کرده اش. همه چیز آن ساعت ها درست یادم مانده است، نماز خواندنش، خنده هایش. حتی وقتی بعد از نماز روی سجاده نشسته بودم و حمید با همه محبتش دستی روی سرم کشید و گفت: «قبول باشه خانمی!»، بعد هم مثل همیشه مشغول ذکر گفتن شد، کم پیش می آمد تسبیح دست بگیرد، معمولا با بند انگشت ذکرها را می شمرد. وقتی هم که ذکر می گفت بند انگشتش را فشار می داد، همیشه برایم عجیب بود که چرا موقع ذکر گفتن این همه انگشتش را فشار می دهد. فرصت را غنیمت شمردم و علت این کارش را پرسیدم، انگشتهایش را مقابل صورتش گرفت و گفت: برای این که می خوام این انگشت ها روز قیامت یادشون باشه، گواه باشن که من توی این دنیا با این دست ها زیاد ذکر گفتم. به شوخی گفتم: «حمید بسه دیگه این همه ذکر گفتی، دست از سر خدا بردار، فرشته ها خسته شدن از بس برای ذکرهایی که میگی حسنه نوشتن». جواب داد: «هر آدمی برای روز قیامت صندوقچه ای داره، هر ذکری که میگی یه حوری برای خودت داخل صندوقچه میندازی که اون حوری برات استغفار میکنه و ذکر میگه». از این حرف حرصم در آمد، لباسش را کشیدم و گفتم: «تو آخه این همه حوری رو میخوای چکار؟ حمید اگر بیام اون دنیا ببینم رفتی سراغ حوریها، پوستت رو می کنم. کاری می کنم از بهشت بندازنت بیرون». حمید شیطنتش گل کرد و گفت: «ما مردها بهشت هم که بریم از دست شما زنها خلاص نمی شیم، اونجا هم آسایش نداریم». تا این را گفت ابروهایم را در هم کشیدم و با حالت قهر سرم را از سمت حمید برگرداندم. حمید که این حال من را دید صدای خنده اش بلند شد و گفت: شوخی کردم خانوم، میدونی که ناراحتی بین زن و شوهر نباید طول بکشه چون خدا ناراحت میشه، قول میدم اونجا هم فقط تو رو انتخاب کنم، تو که نباشی من توی بهشت هم آسایش ندارم.بهشت میشه جهنم. .... فرج🤲🌹 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) از هفته دوم به بعد هر شب خواب حمید را می دیدم، همه هم تقریبا تکراری. خواب دیدم ماشین پدرم جلوی خانه مادربزرگم پارک شده، پدرم از ماشین پیاده شد، دست من را گرفت و گفت: «فرزانه حمید برگشته، میخواد تو رو سورپرایز کنه». من داخل خواب از برگشتنش تعجب کردم چون ده روز بیشتر نبود که رفته بود. شب بعد هم خواب دیدم حمید برگشته است، با خوشحالی به من می گوید: برویم تولد نرگس دختر سعیده، حالا من داخل خواب گله می کردم که چرا زودتر نگفتی کادو بگیریم! وقتی حمید تماس گرفت خواب ها را برایش تعریف کردم، گفت: «نه بابا خبری نیست، حالا حالا منتظر من نباش، مگه عملیات داشته باشیم شهید بشم اون موقع زود برگردم». گفتم: «خب من توی خواب همین ها رو دیدم که تو برگشتی و داریم زندگیمون رو می کنیم». زد به فاز شوخی و گفت: «تو خواب دیگه ای بلد نیستی ببینی؟ انگار هوس کردی منو شهید کنی، حلوای منم نوش جان کنی». گفتم: «من چکار کنم، تو خودت با به سناریوی تکراری میای به خواب من، بشین به برنامه جدید بریز، امشب متفاوت بیا به خوابم!» این ها را می گفتم و می خندید، تمام سعیم این بود که وقتی زنگ می زند به او روحیه بدهم، برای همین به من می گفت: بعضی از دوستام که زنگ می زنن خانماشون گریه می کنن روحیشون خراب میشه، ولی من هر وقت به تو زنگ می زنم حالم خوب میشه. تماس که تمام شد مثل هر شب برایش صدقه کنار گذاشتم، آیت الکرسی خواندم و سمت سوریه فوت کردم. یکشنبه سوار اتوبوس همگانی بودم، گوشی را که از کیفم بیرون آوردم متوجه شدم حمید دو بار تماس گرفته است، کارد میزدی خونم در نمی آمد، از خودم حرصم گرفته بود که چرا متوجه تماسش نشدم. گوشی را دستم نگه داشتم چشم هایم روی صفحه موبایل قفل شده بود و هیچ چیز دیگری نمی دید، حتی پلک نمیزدم تا اگر حمید تماس گرفت یک لحظه هم معطلش نکنم. میدانستم دوباره تماس می گیرد، از صحبت های دوستانم چیزی متوجه نمی شدم، تمام حواسم به حمید بود، چند دقیقه ای نگذشته بود که تماس گرفت. احوال پرسی کردیم، صدایش خیلی با تأخیر و ضعیف می رسید، داخل اتوبوس خیلی شلوغ بود، همهمه اطراف و صدای خسته اتوبوس نمی گذاشت صدای حمید را راحت بشنوم. با دستم یکی از گوش هایم را گرفته و با دست دیگرم موبایل را محکم به گوشم چسبانده بودم، نمی خواستم حتی یک کلمه از حرف هایش را از دست بدهم، پرسید: کجایی چرا جواب نمیدی؟ نگرانت شدم. گفتم: «شرمنده حمید جان، سر کلاس درس بودم، الانم داخل اتوبوسم و رسیدم فلکه سوم کوثر، اون موقع که تماس گرفتی متوجه نشدم، دوستان سلام می رسونن». صدای من هم خوب نمی رسید، گفت: «اگه شد من دو ساعت دیگه تماس می گیرم، نشد تا چند روز منتظر تماسم نباش». تا ساعت یازده شب منتظر ماندم تماس نگرفت، دوشنبه هم زنگ نزد، سه شنبه هم خبری نشد، کارم شده بود گریه کردن، تا حالا نشده بود سه روز پشت سر هم تماس نگرفته باشد. از روزی که رفته بود گوشی را از خودم جدا نمی کردم، حتى داخل کیف یا جیبم نمی گذاشتم، می ترسیدم یک وقت حمید تماس بگیرد متوجه نشوم. شده بودم مثل «الفت خانوم» مادر قصه «شیار 143» که رادیو را از خودش جدا نمی کرد، برای من گوشی حکم یک خبر تازه از حمید را داشت. ...... فرج🤲🌹 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝