eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
13.4هزار دنبال‌کننده
35.6هزار عکس
8.7هزار ویدیو
531 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی کپی آزاد مدیریت کانال و تبلیغ و تبادل 👇 @Malake_at eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
و اگر خواهد پیش کسی رود و عزت و احترام خواهد وقت رفتن به نزد او ، دو رکعت نماز گذارد و در هر رکعتی بعد از حمد این آیات را بخواند : آیات 80 و 81 سوره اسراء وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا ﴿۸۰﴾ وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا ﴿۸۱﴾ پس در هر جا که رود عزیز و محترم گردد 📚تحفة الاسرار ص 289 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
21_Sharhe_Ketabe_Rahmate_Vaseee_1398_7_6_Mashhade_Moghaddas.MP3
زمان: حجم: 12.96M
🔈 📣 جلسه بیست ویکم * آثار محبت اهل بیت حتی برای کفار * اگر مردم حول محبت علی امیر المومنین جمع می شدند... * دلیل جهنمی شدن * مراتب تکبر * توبه ابلیس! * هر تکبر؛ یک جهنم * فضیلت زیارت به چیست؟ * ثمره ی ادب و احترام به اهل بيت در دل * اثر ذره ای احترام به نام و حرم اهل بیت * پر فضیلت ترین زیارت * نداشتن کبر ،نشانه احترام *داستان مسلمان شدن حکیم هندی * راه، راه حسین علیه السلام است * اثر ابراز محبت به خاندان اهل بیت * نفسی که تسبیح است * اگر تا قیامت اینجا بنشینی... * چشمی که برای اهل بیت اشک بریزد ⏰ مدت زمان: ۲۸:۵۱ 📆1398/07/06 https://aminikhaah.ir/?p=2314 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۲
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۳ افشین با پوزخند گفت: _آره تو فرق داری.تو بدون آرایش هم زیباتر از... دختر سیلی محکمی به افشین زد. همه نگاه ها برگشت سمت اونا.افشین که اصلا همچین انتظاری نداشت،عصبانی شد. دختر گفت: +چادری که سر منه داره.به چادرم خیلی ها به خودشون اجازه نمیدن به من نگاه کنن.تو چقدر پستی که حتی حرمت چادر هم نمیفهمی. سریع از کنارش رد شد. افشین دستشو دراز کرد تا چادرش رو از سرش بکشه،پویان محکم دستش رو گرفت و با خشم نگاهش میکرد ولی با احترام گفت: -خانم نادری،شما بفرمایید. اون دختر که اسمش «فاطمه نادری» بود،با اخم به افشین نگاهی کرد،بعد به پویان نگاهی انداخت،سری تکان داد و رفت. اگه کارد میزدن خون افشین در نمیومد.با پویان دست به یقه شد.بعد از کتک کاری حسابی هر دو خسته شدن.چون پویان و افشین دوستان صمیمی بودن هیچکس برای جدا کردنشون نزدیک نمیشد.هردو هم قوی و ورزشکار بودن.وسط دعوا پویان لبخند زد و گفت: -افشین دیگه بسه،حسابی خسته شدیم. افشین با عصبانیت به پویان خیره شده بود.پویان بغلش کرد و آروم گفت: -رفیق،زشته من و تو بخاطر یه دختر باهم دعوا کنیم. بعد بلند خندید. درواقع پویان از اینکه فاطمه نادری از دست افشین راحت شده بود،خوشحال بود. هر دو سوار ماشین افشین شدن. تمام طول راه هیچکدوم صحبت نکردن ولی هردو ناراحت و عصبانی بودن. به خونه افشین رفتن تا دوش بگیرن و لباس هاشون رو عوض کنن. افشین فرزند بزرگ خانواده چهار نفره بود. یه خواهر کوچکتر از خودش داشت که مثل مادرش مشغول مهمانی و شو و مدلینگ و چیزهای دیگه بود. پدر افشین هم دائما با کارش مشغول بود. افشین هم یه خونه برای خودش خریده بود و تنها زندگی میکرد.اما برعکس، پویان تک فرزند بود و پدر و مادر دلسوز و مهربانی داشت که اگه با اون وضعیت به خونه میرفت خیلی نگران میشدن. وقتی لباس هاشونو عوض کردن،افشین سکوت رو شکست و گفت: -چرا اینکارو کردی؟ پویان با خونسردی و بدون اینکه نگاهش کنه گفت: -بهت گفته بودم اون با بقیه فرق داره،تو چرا گوش ندادی؟ -تو منو خوب میشناسی..کاری میکنم به غلط کردن بیفته.!! پویان با اخم نگاهش کرد و خیلی جدی گفت: -حق نداری بهش نزدیک بشی.این بار آخریه که بهت میگم..فراموشش کن. -اگه نکنم؟ -با من طرفی.!! وسایلش رو برداشت و رفت. افشین دلیل رفتار پویان رو نمیفهمید. اینکه نسبت به اون دختر اونقدر حساس شده بود،براش عجیب بود. بعد از اون روز افشین و پویان دیگه همدیگه رو ندیدن.افشین دیگه دانشگاه نمیرفت.ولی پویان منظم کلاس هاشو شرکت میکرد،درواقع برای دیدن اون دو تا دختر محجبه. فاطمه قبلا نمیدونست که پویان همکلاسیش هست ولی بعد از ماجرای اون روز و حمایتش از فاطمه،فاطمه هم با احترام با پویان رفتار میکرد. گرچه بازهم نگاهش نمیکرد و باهاش صحبت نمیکرد ولی از رفتارش معلوم بود بهش احترام میذاره. پویان هم بدون اینکه بخواد توجه اون دخترها رو به خودش جلب کنه و حتی باهاشون صحبت کنه و بهشون نزدیک بشه،از رفتارش معلوم بود براشون احترام قائله. فاطمه سمت ماشینش میرفت.پویان صداش کرد. -خانم نادری فاطمه ایستاد. پویان نزدیک تر رفت و مؤدبانه سلام کرد. گفت: -میدونم دوست ندارید اینجا صحبت کنید اما خیلی وقت تون رو نمیگیرم. -بفرمایید. -..من ابهاماتی دارم که میخوام از کسی بپرسم اما جز شما شخص مناسبی نمیشناسم.میدونم شما معذب هستین که جواب بدید..ازتون میخوام اگه فرد مناسبی میشناسید به من معرفی کنید. فاطمه چیزی روی کاغذ نوشت و بهش داد.خداحافظی کرد و رفت. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ بانو «مهدی‌یارمنتظر قائم» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖🍃💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════💖.🍃💖.═╝ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
ندای قـرآن و دعا📕
خندید. - عجب رویی داری! دکمۀ آیفون را که زد، چند ثانیۀ بعد در باز شد. وارد حیاط شدیم. مهدی رفت جلوی
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۸۳ و ۸۴ ♡ هادی ♡ نماز داشت شروع میشد و صف‌ها در حال تکمیل بودند. چون آن روز کمی سرمان شلوغ بود و داشتیم کارهای ایستگاه صلواتی را می‌کردیم، وقت نشده بود که وضو بگیرم. سریع وضو گرفتم و کفش‌هایم را که پاشنه‌شان به کف‌ چسبیده بود را به پا کردم و سریع خودم را به صف‌های نماز جماعت رساندم. نماز عشاء را که خواندیم و تمام شد، نیمساعت بعد مسجد خالیِ خالی شد. از خُدّام خواستم که بمانند و طبق معمول کارها را انجام دهند، اما زینب اصرار کرد که پسرها را بفرستم بروند تا خودش و دوستانش مسجد را جارو بکشند. لبخندی زدم و گفتم: _چشم فرمانده! بقیه را فرستادم و رفتند، ولی مهدی همان‌جا مانده بود و جایی نمی‌رفت. با او در حیاط نشستیم. - تو چرا نمیری خونه‌تون؟ مگه نمی‌بینی فقط خانم‌ها باید اینجا باشن؟ با قیافۀ پوکری نگاهم کرد. - زنم اینجاست، کجا برم؟ خنده‌ام گرفته بود. - خونه‌تون. سرش را تکان داد. - بدون زنم جایی نمیرم. نگاهم را از او گرفتم. - حقا که زن ذلیلی... نگاهم به کفش‌هایم افتاد. تمیزی‌اشان توجه‌ام را جلب کرد. قبل از این زیاد تمیز نبودند و کمی خاک رویشان نشسته بود. خم شدم و بیشتر رویشان دقیق شدم. مهدی پرسید: _چیه؟ سر بلند کردم. - کفشام... متعجب گفت: _کفشات چی؟ - کفش‌هام... تمیز شدن...! - خب؟ گیج گفتم: _خودشون تمیز شدن. حتی پاشنه‌شون هم چسبیده بود به کف‌شون. اما الان صاف و مرتبن! مهدی مثل دخترها گفت: _وا! مگه میشه؟ بعد زد به دنده‌ی شوخی و مسخره کردن. - شاید یه حوری از بهشت اومده برات واکس‌شون زده! نگاه بدی به او انداختم و بعد پرسیدم: _کفش‌های تو هم تمیز شدن؟ بدون اینکه نگاه کفش‌هایش کند، گفت: من که مثل تو شلخته نیستم، همیشه کفش‌هام تمیزن. گفتم: _شلخته؟ من شلخته‌ام؟ جلوی خنده‌اش را گرفت. - آره... پس کی؟ چیزی نگفتم و سکوت کردم. اما مطمئن بودم کسی کفشهایم را تمیز کرده بود، شک نداشتم! نمیدانم چرا یکی باید بیاید کفش‌های سرایدار مسجدی را تمیز کند... ♡ سوگند ♡ سر ماهیتانه را که برداشتم با هجوم بخار گرم به صورتم رو به رو شدم نگاهی به کباب تابه ای خوشمزه ام انداختم و دوباره سرش را رویش گذاشتم، غذایم کم کم داشت آماده می‌شد. استکان ها و لیوانهای کثیفی که روی اپن و کابینت ها بودند را جمع کردم و داخل سینک ظرف شویی گذاشتم. مشغول شستن ظرف ها شدم که گوشی ام زنگ خورد. دست هایم را آب کشیدم و به سمت موبایلم که روی اپن بود رفتم. در حالیکه دست خیسم را با پیشبند مامان که به گردنم آویخته بودم، پاک می کردم دیدم که غزاله زنگ میزند. گوشی را برداشتم و تماس را برقرار کردم. - سلام غزاله. جواب داد: _سلام، خوبی؟ برگشتم و به اپن تکیه زدم. - آره، خوبم. تو خوبی؟ - منم خوبم. بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: _سوگند؟ با تردید گفتم: _جانم؟ - میگم... ما داریم میریم قم، امروز میریم فردا برمیگردیم. - خب؟ - من حلوا درست کردم، ولی الان فرصت نمیکنم ببرم مسجد. تو میای حلواها رو بگیری سر راهت، بعد بری مسجد؟ بعد از کمی تامل پاسخ دادم: _باشه عزیزم. دیگه یه غزاله که بیشتر نداریم. بعد خندیدم. _مامانت اجازه میده امروز بری مسجد؟ - آره. خونه نیست تا شب نمیاد. رفته خونه‌ی عمه ام. - واقعا؟ یعنی تو تنهایی؟ - اهوم، بابام هم رفته بیرون جایی کار داشت. با لحن شیطنت آمیزی گفت: _نمیترسی که؟ - نه بابا. - باشه، پس تا یکساعت دیگه بیا حلواها رو ببر تا به تاریکی نخوری. - باشه خواهر. - کاری نداری قشنگم؟ با لبخند گفتم: _نه قشنگم. گفت: خداحافظ. - خدانگهدار. آشپزخانه را که مرتب کردم و جارو کشیدم، آماده شدم تا به خانه ی غزاله بروم. لباسهای راحتی‌ام را با یک مانتو نوک مدادی و یک شلوار مشکی عوض کردم و روسری مشکی‌ام را روی سرم انداختم. موهایم را زیر روسری پوشاندم و روسری‌ام را با صبروحوصله‌ی خاصی بستم. ایام از امشب شروع میشد... و من دوست داشتم برای حضرت زهرا (سلام الله علیها) مشکی به تن کنم، دوست داشتم برایش دختر خوبی باشم. دوست داشتم که حالا ایام شهادت مادرم است، صدای خنده‌هایم بلند نشود و به پهلوی شکسته مادر جوانم کمتر کنم. از خانه بیرون آمدم و در را قفل کردم. به سمت خانه‌ی غزاله قدم‌های کوتاه برداشتم. 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝