4_5848086414364770953.mp3
7.04M
🔉 #چگونه_آسوده_تر_زندگی_کنیم؟(۱)
📅 جلسه ۱ | ۹۶/۸/۲۳ - #فصل_دوم
#حسینیه_آیت_الله_حق_شناس(ره)
🔍 #صفر #صفر96
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_5850692085123908456.mp3
8.39M
🔉 #چگونه_آسوده_تر_زندگی_کنیم؟(۲)
📅 جلسه ۲ | ۹۶/۸/۲۴ - #فصل_دوم
#حسینیه_آیت_الله_حق_شناس(ره)
🔍 #صفر #صفر96
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_5857170875786199723.mp3
7.76M
🔉 #چگونه_آسوده_تر_زندگی_کنیم؟(۳)
📅 جلسه ۳ | ۹۶/۸/۲۵ - #فصل_دوم
#حسینیه_آیت_الله_حق_شناس(ره)
🔍 #صفر #صفر96
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_5859198435357360899.mp3
7.19M
🔉 #چگونه_آسوده_تر_زندگی_کنیم؟(۴)
📅 جلسه ۴ | ۹۶/۸/۲۶ - #فصل_دوم
#حسینیه_آیت_الله_حق_شناس(ره)
🔍 #صفر #صفر96
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_5863702034984731203.mp3
7.17M
🔉 #چگونه_آسوده_تر_زندگی_کنیم؟(۵)
📅 جلسه ۵ | ۹۶/۸/۲۷ - #فصل_دوم
#حسینیه_آیت_الله_حق_شناس(ره)
🔍 #صفر #صفر96
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_5864184020509655999.mp3
6.71M
🔉 #چگونه_آسوده_تر_زندگی_کنیم؟(۶)
📅 جلسه ۶ | ۹۶/۸/۲۸ - #فصل_دوم - آخرین جلسه
#حسینیه_آیت_الله_حق_شناس(ره)
🔍 #صفر #صفر96
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ #یـادت_بـاشـد♥️ ✍ #فصل_دوم (#عــقــد) #قسمت18 حمید خندید و گفت: _ یه چیزی میگم، لوس نشیا
✨﷽✨
#یادت_باشد❤️
✍ #فصل_دوم( #عقد)
#قسمت19
دوست داشتم تاریخ تولد حمید رابدانم،برای اینکه مستقیماسوالےنکنم،تاسفارش شیرینی ها آماده بشودازقصدبه سمت دریخچال کیک هاےتولد رفتم.
نگاهی به کیک ها انداختم وگفتم:
"این کیک رو میبینین چقدرخوشگله؟"تولدامسالم که گذشت!اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک روسفارش میدیم.راستی حمید آقا شمامتولد چه ماهے هستین؟
گفت به تولدم خیلی مونده من چهارم اردیبهشت تولدمه.
تاحمید تاریخ تولدش راگفت در ذهنم مشۼول حساب وکتاب روزوماه تولدمان شدم.خیلی زودتوانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیداکنم.حسابی ذوق زده شدم چون تاریخ تولدمان هم به هم می امد.
من متولددومین روز چهارمین ماه سال بودم وحمید متولدچهادمین روز دومین ماه سال!
ازشیرینی فروشی تا فلکه دوم کوثر بایدپیاده می رفتیم.
حمید ورزشکاربودوازبچگی به باشگاه میرفت،این پیاده رفتن ها برایش عادی بود.ولی من تاب این همه پیاده روے رانداشتم وگفتم:من دیگه نمیتونم خیلی خسته شدم.
حمیدهم شیرینی بدست باشیطنت گفت:
محرم هم نیستیم که دستتوبگیرم،اینجاماشین خورنیست مجبوریم تاسرخیابون خودمونوبرسونیم تاماشین بگیریم.
نوع راه رفتن ورفتارمان شبیه کیانی بودکه تازه نامزدکرده اند.درشهری مثل قزوین سخت است که درخیابان راه بروے وحداقل چندنفرآشناوفامیل تورانبینند.به خصوص که حمیدراخیلی هامیشناختند.
#ادامه_دارد...
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌺🍃🌺.═══════╗
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_هفتم 🔵 خ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_هشتم
#فصل_دوم
🔵 مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝