eitaa logo
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.6هزار دنبال‌کننده
30.9هزار عکس
6.2هزار ویدیو
476 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت28 ...براے همین دورتر نگہ میدارم که شما پیش بقیه اذیت
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) به شعرخیلی علاقه داشت،خودش هم شعرمیگفت،میدانستم بعضی ازاین پیامک ها اشعارخودحمیداست،ولی من هنوز نمی توانستم احساسم رابه زبان بیاورم،یک جورترس ته دلم بود. میترسیدم عاشق بشوم وبعد همه چیز خیلی زودتمام بشود،در دلم مدام قربان صدقه اش میرفتم امانمیتوانستم به خودش رودر رو این حرف عاشقانه را بزنم.بعضۍ اوقات عشقم را انکار میکردم،انگار که بترسم با اعتراف به عشق حمید را ازدست بدهم. درمقابل این همه پیامک وابراز علاقه حمیدخیلی رسمی جوابش را دادم ونوشتم: به یادتون هستم،تازه بیدارشدم،کتاب میخوندم. حدس زدم سردی برخورد من رامتوجه شد،نوشت:عشق گاهی از درد دوری بهتر است،عاشقم کرده ولی گفته صبوری بهتر است،توی قرآن خواندم،یعقوب یادم داده است دلبرت وقتی کنارت نیست کوری است! مدتهازمان برد تاقفل زبانم بازشود،بتوانم ابراز احساسات کنم وباحمید راحت باشم،هفته اول که با روسری وپیراهن آستین بلند وجوراب بودم،این جنس ازصمیمیت برایم غریبه بود،انگار که وارد دنیای دیگرے شده بودم که تاحالآ آن راتجربه نکرده بودم. تا آنجا این غریبگی به چشم آمدکه حمید زمانی که برای اولین بار به امامزاده حسین رفته بودیم به حرف آمدوباگله پرسید: تومنو دوست نداری فرزانه؟چرا آنقدر جدی وخشکی؟مثل کوه یخی! اصلا بامن حرف نمیزنی،احساساتتونشون نمیدی. با اینکه حق دادم که چنین برداشتهایی داشته باشد اما بازهم داشته باشداما بازهم باشنیدن این صحبتها جاخوردم،گفتم: حمید اصلا اینطور نیست که میگی،من تورو برای یک عمر زندگی مشترک انتخاب کردم ولی ب من حق بده خودم خیلی دارم سعی میکنم باهات راحت باشم ولی طول میکشه تامن به این وضعیت عادت کنم. داخل امامزاده که شدم اصلا نفهمیدم چطور زیارت کردم،حرف حمید خیلی من را به فکر فرو برد. دلم آشوب بودکنارضریح نشستم ودست هایم را به شبکه های ان گره زدم.کلی گریه کردم،نمیخواستم اینطوری رفتارکنم.ازخداوامامزاده کمک خواستم.دوست نداشتم سنگینی رفتارم ذره ای حمید را برنجاند. کار انقدر پیچیده شده بودکہ صدای مادرم هم درآمده بود،وقتی به خانه رسیدیم گفت: "دخترم برای چی پیش حمید روسری سرمیکنی؟قشنگ دست همو بگیرید،باهم صمیمی باشید،اون الان دیگه شوهرته،همراه زندگیته." ..... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝