📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصلسوم( #نامزدی) #قسمت41 زیارت که کردیم ترک موتور سوارشدم و گفتم: _ بزن بری
✨﷽✨
#یادت_باشد❤️
✍#فصلسوم( #نامزدے)
#قسمت42
حمید موقع حساب کردن پول تابلو در حالی که نگاهش به ویترین قسمت انگشترها بود پرسید:
انگشتر دُرّ نجف دارید؟
فروشنده جواب داد:
سفارش دادیم احتملا برامون بیارن.
از فروشگاه که بیرون آمدیم دستش را جلوی چشم من بالا آورد وگفت:
"این انگشتر رو می بینی خانوم؟دُرّنجفه،همیشه همراهمه،شنیدم اون هایی که انگشتر دُرّ نجف میندازن روز قیمت حسرت نمیخورن،باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم،یه رکاب بخرم که تو هم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی،دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری."
نیم ساعتی تا نماز مغرب زمان داشتیم،به قبور شهدا که رسیدیم حمید چند قدمی جلوتر از من قدم برمی داشت.
تنها جایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزار شهدا بود.
می گفت
:ممکنه همسر شهیدی حتی اگر پیر هم شده باشه ما رو ببینه و یاد شهیدشون و روزایی که با هم بودن بیفته ودل تنگ بشه،بهتره رعایت کنیم و کمی با فاصله راه برویم.
اول رفتیم قطعه یک،ردیف یک،سر مزار شهید((براتعلی سیاهکالی))که از اقوام دور حمید بود، از آنجا هم قدم زنان به قطعه هفت ردیف دهم آمدیم،وعدگاه همیشگی حمید سر مزار شهید ((حسن حسین پور))،
این شهید رفیق و هم دوره ای حمید بود،حمید در عالم رفاقت خیلی روی این شهید حساب باز می کرد.
سر مزارش که رسیدیم به من گفت:
فاتحه که خوندی تو برو سر مزار بقیه شهدا ،من با حسن حرف دارم!
کمی که فاصله گرفتم شروع کرد به درد دل کردن،مهم ترین حرفش م همین بود:
پس کی منو می بری پیش خودت؟!
صدای اذان که بلند شد خودم را وسط حسینیه امامزاده حسین پیدا کردم،
خیلی خوشحال بودم از اینکه ارتباطم با حمید روز به روز بهتر می شد.
سری قبل که امامزاده آمدم سر اینکه نمی توانستم با حمید خیلی راحت باشم کلی گریه کردم،
ولی حالا برخلاف روز های اول که نمیداستیم از چه چیزی باید حرف بزنیم هر چقدر میگفتیم تمام نمی شد.
کاکل مان حسابی به هم گره خورده بود و به هم وابسته شده بودیم.
#ادامه_دارد.......
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌺🍃🌺.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌺.🍃🌺.═╝