📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✍نویسنده: طلبه آزاده رح
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاکریز_اسارت
✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی
#قسمت_دویست_و_پنجاهوهشتم
💢فرار دانشجوئی (۹)
چشمامو بستم و خودمو به خدا سپردم. بشدت میزدن ولی من اصلاً به روی خودم نمی آوردم. فرماندشون داد زد بابا این آدمه نزنین ببینیم مرده یا زندهس. سربازی نبضم رو گرفت و گفت «ایچذب حی» دروغ میگه زندهس. فرمانده دستور داد منو داخل یه پتو پیچیدن و با خودشون بردن. توی جیبم لیست بلند بالایی از بچه های اردوگاه تکریت ۱۱ و بعقوبة ۱۸ بود که میخواستم با خودم ببرم ایران. اگه دست عراقیا میفتاد شاید بشدت اونا رو شکنجه میکردن. توی صندلی عقب همون تاکسی که رانندهش ما رو لو داده بود جام دادن و راه افتادن. برای چند دقیقه کاملا تنها بودم. بهترین فرصت برای نابود کردن لیست بود. سریع کاغذ رو پاره پاره کردم میخواستم قورت بدم نشد دهانم خشک بود و پایین نمیرفت. ماشین قدیمی بود و سوراخایی کف ماشین وجود داشت و تکه کاغذا رو یکییکی انداختم پایین و خیالم راحت شد که حداقل فرار ما باعث درد سر برای بچه ها نشده.
خیلی زود به مقصد رسیدیم. منو پتوپیچ کنار مسعود و هاشم انداختن و شروع کردن به کتک زدن. هاشم و مسعود رو بیشتر می زدن و اما تو کتکزدن من کمی احتیاط میکردن. یکی از سربازا منو میزد. فرمانده نهیش کرد که مبادا بمیره. گفت دروغ میگه همین الان داشت مثل غزال میدوید حالا چی شده که مثل مرده افتاده؟ یه کارگر مصری رو آوردن که نگهبان نخلستون بود. متهم به همکاری با ما شده بود که ما رو پنهان کرده مقداری کتکش زدن خودشو خیس کرد. حالا دیگه کمکم چشمامو باز میکردم و وانمود میکردم که تازه بهوش اومدم. ازم پرسیدن این مصری با شما همکاری کرد. گفتم اصلاً ما اونو ندیدیم و نمیشناسیم از هاشم هم سؤال کردن اونم شجاعانه گفت: فرار کردن از دست شما مردانگی میخواد. منم یه مردَم، این بیچاره هیچ خبری از ما نداشت. مدتی گذشت. داشت باورشون میشد که حالم خیلی خرابه و دارم می میرم به همین خاطر یه آمبولانس اوردن و با مراقبتای ویژه امنیتی منتقلم کردن بیمارستان.
هنوز چند دقیقه از شهر بلدروز دور نشده بودیم که ماشین از یه مسیر فرعی و خاکی رفت و وارد یه بیمارستان صحرایی شد. نگهبانا با خشونت برانکارد رو بلند کردن و با فحش و ناسزا بُردنم داخل. بخاطر سهلانگاری در مراقبت از ما بیچارهها بشدت تنبیه شده بودن و دقِ دلشونو روی من خالی میکردن. پزشکیار وقتی خشونت اونا رو دید فریاد زد این چه رفتاریه مگه نمی بینید حالش خرابه؟ یه سُرم قندی به من وصل کرد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨
╔═.🍃.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌼🌼
╚═══════.🍃.═╝