📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر ۴۸ #قسمت_چهل_هشتم 🎬: رقیه و عباس به سمت خانه حرکت کردند و محیا داخل اتاق شد، ننه مرضیه
#دست_تقدیر ۴۹
#قسمت_چهل_نهم 🎬:
محیا با شتاب خودش به سمت ایستگاه پرستاری حرکت کرد و همانطور که به جلو میرفت؛ بوی الکل در مشامش پیچید و انگار دل و روده اش را بهم ریخت و او را به یاد موجود کوچکی انداخت که محیا هنوز نتوانسته بود خبر ورود او را به وجودش به کسی از عزیزانش بدهد، محیا رو به روی ایستگاه ایستاد و رو به خانم پرستار گفت: کی منو کار داشت و گفتن فوری هست؟
پرستار نگاهی به محیا کرد و همانطور که لبخند میزد گفت: اولا مبارکه، دوما انگار یه ماشین از سپاه فرستادن دنبالتون، نمی دونم قضیه چیه؟ اما همسرتون پیغام فرستادن که فوری خودتون را به ایشون برسونید..
محیا که انگار از درون گر گرفته بود و نمی دانست قضیه از چه قرار است با سرعت خودش را به چادرش رسانید، چون سابقه نداشت مهدی اینگونه عمل کند و حتما اتفاق خاصی افتاده که ماشین برایش فرستاده بود.
محیا بدون اینکه از مادرش خداحافظی کند و یا او را در جریان قرار دهد از بیمارستان خارج شد.
پرستار درست میگفت و ماشین خاکی رنگ سپاه جلوی بیمارستان پارک شده بود.
محیا که انگار مغزش قفل کرده بود و نمی توانست مسائل را حلاجی کند، مستقیم به سمت ماشین حرکت کرد و در ماشین را باز کرد.
مردی پشت فرمان نشسته بود و به محض سوار شدن محیا، ماشین را روشن کرد و در حال حرکت، گفت: سلام خانم، آقا مهدی بنده را فرستادن دنبالتون..
محیا نگاهی به راننده کرد، چهره او برایش نا آشنا می آمد و عجیب تر از آن، اینکه اصلا لباس بچه های سپاه تن او نبود.
محیا دقایقی سکوت کرد و بعد با لحنی لرزان پرسید: چ..چه اتفاقی افتاده؟! آخه سابقه نداشت...
راننده به میان حرف محیا دوید و گفت: والا منم نمی دونم، به ما دستور داده شده تا شما را به آدرسی که دادند ببرم.
حالا که راننده صحبت می کرد، لحن کلامش به لات و لوت های بازاری بیشتر شبیه بود تا بچه های سپاه...
محیا یک لحظه انگار هوشیار شده باشد، نگاهی به راننده کرد و در ذهنش جرقه زد: مهدی امکان نداره ماشین سپاه را برای کارهای شخصیش استفاده کنه...او حتی از خودکاری که سرکار بهش میدادن برای امور شخصی استفاده نمی کرد،حالا بیاد ماشین اداره را بفرسته....پس یک کاسه ای زیر نیم کاسه هست.
محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: آقا مهدی هیچ وقت از وسایل اداره برای کارهای شخصی استفاده نمی کرد، عجیبه که الان....و بعد حرفش را خورد و ادامه داد: نگه دارید آقا! من پیاده میشم، آدرس بدین کجا برم، خودم با تاکسی میرم.
مرد که حواسش به رانندگی بود، با این حرف محیا، نگاه تندی به او کرد و با تحکمی در صدایش گفت: احتیاج نیست، حالا یه بار هم شما با وسایل اداره جابهجا شین به کجا ور میخوره؟!
محیا که کم کم داشت مطمئن میشد قضیه چیز دیگه ای هست، صداش را بالاتر برد و گفت: میگم ماشین را نگه دار! وگرنه اینقدر داد و هوار می کنم که ....
راننده قهقه ای زد و گفت: که چی؟!
کی میاد ماشین سپاه را تفتیش کنه هااا؟! بعدم دندون رو جگر بزار، مگه قراره چکار کنیم؟! اینی اینها...رسیدیم به مقصد، بفرما خانم خانما، همسرتون منتظرتونن...
محیا که تا آن لحظه به مسیر حرکت توجهی نداشت، نگاهی به بیرون انداخت و متوجه شد وارد کوچه خانه شان شدند. همان کوچه ای که خانه خودشان و آقامهدی در آن وجود داشت، بازم گیج شد و در همین هنگام ماشین جلوی خانه اقدس خانم ترمز کرد،در حیاط باز بود، انگار همه منتظر ورود محیا هستن...
محیا باز هم ذهنش هنگ کرده بود، آخه خونه اقدس خانم؟!
و زیر لب گفت:نکنه ....نکنه اتفاقی براشون افتاده و با زدن این حرف، به سرعت از ماشین پیاده شد و وارد خانه شد و متوجه نشد که آن مرد وارد خانه شد و در حیاط را پشت سر محیا بست.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل_هشتم🎬: از آن طرف خط صدای عصبانی مردی با زبان فارسی اما لهجهٔ عربی در گوشی پ
#دست_تقدیر۲
#قسمت_چهل_نهم🎬:
همهمه ای در جلسه بلند بود هرکسی حرف خودش را میزد که ساموئل ختم کلام را زد و گفت: اون کتاب های برای دولت ما بسیار مهم هستند، ما مجموعه ای بسیار نفیس از این کتاب های خطی و قدیمی از سرتاسر زمین گرد هم آوردیم، مجموعه ای که مثل یک گنج برای دولت برگزیده می مانند که علاوه بر ارزش مادی آنها، اطلاعات بسیار جامع و مهم و اصلی از ملت های مختلف درونشان نهفته هست.
پس لازم به اینهمه بحث نیست، خانم دکتر را تحویلشون میدهیم و کتاب ها را پس می گیریم، به نظر من این کتاب ها حتی از نتایج آزمایش ژنتیک هم مهم ترند، پس چرا بیهوده وقت خودتون را تلف می کنید، خانم دکتر را حاضر کنید و با یک پرواز اختصاصی به ترکیه برسانید و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: اما قبل از پرواز، یکی از خطرناک ترین ویروس هایی که تولید کردیم را به او تزریق می کنیم که علاوه براینکه خودش جانش به خطر بیافتد، اطرافیان و سپس کل جامعه شان درگیر شود.
با زدن این حرف،صدایی از هیچ کس در نیامد و بعد از اندکی سکوت، جمعی که پشت میز نشسته بودند، شروع به کف زدن کردند.
خیلی زود خانم دکتر به ترکیه منتقل شد و در نقطه ای مشخص با رعایت موازین بهداشتی، به دست عوامل موساد سپرده شد، چهار نفری که آمده بودند برای تحویل خانم دکتر، او را سوار یکی از دوماشین سیاهرنگ با شیشه های دودی کردند و می خواستند به سمت هتل حرکت کنند و پس از تماس با کیسان، منطقه ای را برای مبادله مشخص کنند که خود را در حلقه محاصره افردای ناشناس گرفتار دیدند و رکبی سخت و ناگهانی خوردند وخیلی زود، خانم دکتر به دست نیروهای امنیتی ایران افتاد.
محیا که تازه هنوز از شوک اون آمپول تزریقی بیرون نیامده بود و خوب می دانست چه چیزی را وارد بدن او کرده اند، با دیدن مردانی سیاه پوش که چهره شان هم با نقابی سیه پوشیده بودند و حرکاتی سریع داشتند، یکه ای خورد و نمی دانست که واقعا در عمق چه قضیه ای دست و پا میزند، زیر لب شروع به خواندن آیاتی از قران کرد. آیاتی که تنها محرم دل این سالهای دوری و تنهایی او بودند.
مردان سیاه پوش، او را تا اقامتگاه نیروها همراهی کردند و بعد از ورود به محوطه و پیاده شدن از ماشین ها، با احترام و البته بدون هیچ صحبت و کلامی او را به سمت اتاقی راهنمایی کردند که مردی انتظار او را می کشید.
محیا که در دل به خدا و قران و چهارده معصوم متوسل شده بود، احساس خطر می کرد.
او را وارد اتاقی کردند که دور تا دور ان با صندلی های ساده چوبی پوشیده شده بود، به او اشاره کردند روی یکی صندلی ها بنشیند، محیا همانطور که به روبه رویش نگاه میکرد، آخرین صلوات را فرستاد و روی صندلی نشست.
حالا در اتاق بسته بود و فقط محیا و مردی که پشتش به محیا بود در اتاق حضور داشتند.
مرد آرام آرام به عقب برگشت سرش را همراه با سلامی کوتاه به پایین تکان داد.
محیا هم با تکان دادن سر جواب او را داد.
مرد جوان با قدم های شمرده شمرده به محیا نزدیک شد و همانطور که به او خیره بود با صدایی قاطع گفت: نمی دانی کجا را برای به دست آوردن شما زیر پا گذاشتیم! اما بالاخره به هدفمان رسیدیم و حالا موقع، موقع پاسخگویی ست.
محیا از حرفهای مبهم مرد جوان ترسی در وجودش افتاد، اما از صورت او هیچ دشمنی را نمی خواند، صورتی صاف و یکدست که مشخص بود تازه ریش و سبیلش را زده است.
محیا آب دهنش را قورت داد وگفت: من اصلا نمی دانم شما چه کسی هستید، چرا مرا ربودید و من پاسخگوی کدام گناه باید باشم؟! البته فکر می کنم اشتباهی رخ داده و شما مرا با کس دیگری اشتباه گرفتید.
مرد جوان که ایستاده بود دوباره شروع به جلو آمدن کرد و گفت: ما اشتباه نکردیم، شما همان کسی هستید که دنبالش بودیم، شما باید پاسخگو باشید چرا به قول خودتان وفا نکردید؟!
محیا با حالت سوالی به مرد جوان خیره شد و گفت: من اصلا شما را به خاطر نمی اورم چه برسد به اینکه قولی به شما هم داده باشم.
در این هنگام که مرد جوان درست مقابل صندلی محیا رسیده بود، جلوی او زانو زد و ناگهان آن صدای قاطع تبدیل به لحنی بغض دار شد و گفت: شما مرا از میان آتش و خون نجات دادید و قول دادید تا خودتان را به این بینوا برسانید، در این هنگام چشم محیا به گردنبندی در گردن صادق افتاد، گردنبندی که صادق مخصوصا در معرض دید او قرار داده بود، گردنبند تکان میخورد و ذهن محیا به سالهای دور کشیده میشد و همزمان با چکیدن اولین اشک از گوشه چشمانش زیر لب گفت: پسرم صادق..
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝