📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصلچهارم[ دوا بنما دوای بی دوا را ] ( #ایامنوروزومشهد) #قسمت49 برای من
✨﷽✨
#یادت_باشد❤️
✍ #فصلچهارم
( #ایامنوروزومشهد)
#قسمت50
من و مادرم و عمه رفتیم داخل اتاق که کنار ننه باشیم.وسایل اتاق را مرتب میکردم لباس ها را ازچمدان پایین ریخته بودم.
یک روسری سبز چشمم راگرفت.
به عمه گفتم: عمه جان این روسری رو سرکن،فکر کنم خیلی به شما بیاد.
روسری را سرکرد.حدسم درست بود.
گفتم: عالی شد.ساخته شده برای شما.
عمه قبول نمیکردگفت:
وقتی رفتید زیارت به عنوان سوغات بدین به بقیه.من روسری زیاد دارم.
حمید را صدا کردم.تا عمه را با این روسری ببیند.مادرم آنقدر اصرار کرد تاعمه پذیرفت.
بعداز چند دقیقه باچشم به حمید اشاره کردم که به آشپزخانه برویم.دوست داشتم بدانم مرخصی را جور کرده یانه.
روی صندلی که نشستیم بابت روسری تشکر کرد وگفت:
اگر مادرم این هدیه رو قبول نمیکرد شده کل قزوین رومیگشتم تا یه روسری همرنگ این پیدا کنم وبرای مادرم بخرم.چون خیلی بهش می اومد.
این احترام به مادر برای من خوشایند بود،هیچ وقت من از این همه توجهی که حمید به مادرش داشت #ناراحتنمیشدم.
اتفاقا تشویق میکردم و خوشحالم میشدم.
#اعتقادداشتمآقاییکهاحتراممادرشراداردبهمراتببیشترازآناحترامهمسرشراخواهدداشت.
پرسیدم:حمید مرخصی چیشد؟میتونی بیای جنوب یانه؟
گفت:
دوست داشتم بیام ولی انگار قسمت نیست،ماموریت کاری دارم.نمیشه مرخصی بگیرم.
گفتم:
این دوسال که همش درگیر کنکور و درس بودم،دوست داشتم امسال باهم بریم.اونم که اینطوری شد.
گفت:
اشکال نداره،تو اگه دوست داری برو.ولی بدون دلم برات تنگ میشه.
گفتم:اگه آقامون راضی نباشه نمیرم.
لبخندی زد وگفت:
نه عزیزم این چه حرفیه؟سفر زیارت شهداست؛برو برای جفتمون دعاکن.
با اینکه خیلی برایش سخت بود ولی خودش من را پای اتوبوس رساند وراهی کرد.
هنوز از قزوین بیرون نرفته بودم که پیامک های حمیدشروع شد.از دلتنگی گلایه کرد.
پیام داد: راسته که میگن زن بلاست،خدا این بلا رو ازما نگیره!
#ادامه_دارد...
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌺🍃🌺.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌺.🍃🌺.═╝