📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۸۵ بعدرفتن مادر و پدر حورا، حورا روزهای
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۸۶
,,,,,حال...,,,,,
حرم شلوغ بود و حورا دیر رسید. موقعی که بالای سر عروس و داماد رسید آن دو دیگر به هم محرم بودند. اشک صورتش را گرفت و از ته دل برایشان دعا کرد.
ناگهان چشمش به مهرزاد و امیر مهدی افتاد که هر دو خیره به او بودند....
کاش نمیآمد اما هدی حتما این گونه ناراحت میشد.
هدی بلند شد تا با همه روبوسی کند . حورا را که دید دوید طرفش و محکم بغلش کرد.
_ وای حورا جونم خوب شد اومدی.
_ سلام عزیزم خوشبخت بشی آبجی.همیشه آرزوم دیدن خوشبختیت بود. امیر رضا پسر خوبیه تو هم که ماهی ماه.انشالله به پای هم پیر بشین.
خلاصه هدی با همه رو بوسی کرد و انگشتر حلقه را به دستش کرد. صلواتی فرستاده شد و لبخند به لب عروس و داماد نشست.
حورا میخواست به زیارت و بعدش هم به محل کارش برود بنابراین از هدی و امیر رضا عذرخواهی کرد و برایشان آرزوی خوشبختی کرد...
وقتی حورا رفت، مهرزاد دنبالش افتاد...
و امیر مهدی زیر لب گفت: چقدر دلم برات تنگ شده بود حورا. هنوز هم تحت تاثیر #استخاره بود...و به کل حورا را فراموش کرده بود تا اینکه او را در حرم دید. با آن لباسش انگار عروس بود.کاش می شد جلو برود، حرفی بزند، کاری کند... اما تاسف که نمی توانست.
مهرزاد و حورا با هم به خانه رسیدند اما مهرزاد دیرتر داخل رفت تا حورا نفهمد که دنبال او بوده.
همان شب حورا بایه تصمیم قطعی در اتاق دایی رضایش را زد.
– بفرمایید.
حورا سرش را داخل برد و گفت:
_سلام.
_ سلام دایی جان بیا تو.
حورا داخل شد و در رابست. همانطور ایستاده عزمش را جزم کرد و تمام تلاشش را کرد که حرفش را بزند. بدون من من و رودروایسی.
_ ببخشید من اومدم اینجا یک سری حرفایی بزنم که شاید به مذاقتون خوش نیاد.
_ چیشده حورا جان؟ بشین.
_ نه ممنون راحتم. من میدونم که شما پولی رو که پدرم برام گذاشته بود تا خرج من و خواستههام بشه رو خرج خودتون و سفراتون کردین. الانم مبلغش برام مهم نیست فقط دروغا و تهمتایی برام مهمه که تو این سال ها عذابم میداد.!!نه علتشو میخوام بدونم نه گله ای دارم. فقط... فقط ازتون یک خواهش دارم که تا آخر این هفته یک خونه کوچیک برای من پیدا کنین خودم اجارشو سر ماه میدم. من میخوام از این خونه برم و به هیچ وجه حاضر به موندن اینجا نیستم. پس ازتون میخوام خونه برام پیدا کنین تا آخر همین هفته وگرنه... من دیگه پامو اینجا نمیزارم.
رضا دهانش دوخته شده بود...
و نمی توانست چیزی بگوید فقط آب دهانش را قورت داد و سری تکان داد.
حورا هم با همان اخم بین پیشانی اش گفت:
_ممنونم.
و رفت.
****
,,,یک هفته بعد,,,
حورا به خانه کوچک و وسایل اندکش نگاهی کرد. گاز و یخچال را همسایه دیوار به دیوارش که زن و شوهری میانسال و مهربانی بودند به او دادند. آخر هرسال وسایلشان را تعویض می کردند...
لباس شویی و تلوزیون هم که لازم نداشت چون لباس با دست میشست و به هیچ عنوان تلوزیون نگاه نمیکرد.
بالاخره از آن خانه خلاص شده بود
و حالا با خیال راحت میتوانست زندگی کند. اما چه بد که دیگر هیچکس را نداشت جز دایی که میگفت من هر ماه یک مقدار پول میریزم تو حسابت تا جیبت خالی نباشه. حورا هم فهمید که میخواهد دینش را به او عطا کند بنابراین حرفی نزد.
مهرزاد به شنیدن خبر رفتن حورا حالش بسیار خراب شده بود و چند بار خواسته بود با ترفند های مختلف جلوی او را بگیرد اما نمیشد.
دقایق آخر حورا با گریه مارال را بغل کرده بود و از او خواسته بود که هروقت دلش تنگ شد به او بگوید تا از مدرسه به دنبالش برود..
دل کندن از آن خانه چنان سخت نبود. مریم خانم که با دمش گردو میشکست موقع رفتن حورا اصلا در خانه نبود و مونا هم با خودش برده بود.
حورا داشت به آینده شیرین و زندگی راحتش فکر میکرد و هیچکدام از اتفاقات گذشته برایش مهم نبود. آنها را ته ته ذهنش انداخته بود و خیال خودش را راحت کرده بود.
حورا چیزی از عید نوروز نفهمیده بود چون روزهای اول برعکس تصورش مراجعه کننده ها زیاد بودند و او وقت سر خاراندن هم نداشت...
از۱۳عید به بعد کلاس هایش هم شروع شد و سرش بیشتر شلوغ شد.
هدی را هفته ای دو یا سه بار میدید و حسابی برای خوشبخت بودنش خوشحال بود.
خودش هم برنامه روزانه اش دانشگاه و مرکز و خانه و خواب بود.
شام ها چیز سبکی می خورد و برای ناهار هم در راه ساندویچی می گرفت تا گشنه نماند.
استادش از کار او خیلی راضی بود و برای عید به او ۵۰۰ هزار تومن عیدی داد. البته این پول را بعد عید و بخاطر تشکر از زحمات حورا داد.
حورا هم کمی از آن پول را برای خود مانتو و شلوار خرید و بقیه اش را مثل همیشه #پسانداز کرد.
زندگی برایش آسان و تقریبا بدون مشکل شده بود. راحت و با آرامش زندگی می کرد و راضی بود.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #حورا
✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است