📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍄رمان جذاب ##رهایی_ازشب🍄 قسمت ۴۵ صداے ضربان قلبم رو از گوشهاے ملتهبم میشنیدم و داشتم ڪر میشدم. چر
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۴۶
حاج مهدوے نفس عمیقے ڪشید و با لحن آرومترے گفت:
-شرمندتونم.آخہ خیلے دیره.اگر عجلہ نڪنیم نمیتونیم بہ ڪاروان برسیم.
من مغموم وشرمنده چشم بہ سنگ فرش خیابون دوختہ بودم و دندان بہ هم میساییدم.
🍃🌹🍃
امروز چقدر روز بدے بود..
نہ بے انصافیہ..
امروز بیشترین وقتم رو با حاج مهدوے گذروندم.پس نمیتونست روز بدے باشه!! همہ چیز در آینده معلوم میشہ…
معلوم میشہ امروز روز خوبے بوده یا بد.!!!
روزهاے فراوونے در زندگیم بودند ڪہ #گمان_میڪردم_خوبند والان از یادآوریش شرم میڪنم.
وروزهایے بد رو تجربہ ڪردم ڪہ حالا با لبخند ازشون یادمیڪنم.!
حاج مهدوے در مقابل من مثل سنگ بود.سخت وخارا !!! اما در مقابل فاطمہ سراسر خضوع و احترام بود و این واقعا مرا آزار میداد!
اونقدر در اون لحظات احساس بد و تحقیر آمیزے داشتم ڪہ دلم میخواست پشت ڪنم بہ آن دو و ازشون جداشم.
🍃🌹🍃
داشتم با خودم دودوتا چهارتا میڪردم که فاطمہ با صداے نسبتا بلندے صدام ڪرد:
-خانوم حسینے؟؟ میگم نظر شما چیہ؟
با دلخورے و بی اطلاعے پرسیدم:
-درمورد چے؟
فاطمہ ڪہ واضح بود فهمیده من یه چیزیم هست با لحن آروم ومحترمانه اے گفت:
_حاج آقا میفرمایند بہ ڪاروان نمیرسیم چون احتمالا دیگہ توقف ندارند.موافقید خودمون بریم اردوگاه؟ !
من با دلخورے و بغض گفتم:
_براے من فرقے نمیکنہ.من چیڪاره ام ڪہ از من سوال میڪنید.مسوول هماهنگے شما هستید.من فقط یڪ حرف دارم واون ابراز شرمندگیہ بخاطر وضع موجود..
فاطمہ اخم دلنشینے ڪرد و در حالیڪہ دستمو میگرفت گفت.:
_این چہ حرفیہ عزیزم؟! شما حق ندارے شرمنده باشے.این اتفاق ممڪن بود واسہ هرڪسے بیفتہ.
اما حاج مهدوے هیچ ڪلامے نگفت.
و قلبم رو واقعا بہ درد آورد.
اشڪ در چشمانم جمع شد…
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼🍃🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌼.🍃🌼═╝