#افترا 1
شوهرم مرد خیلی خوبی بود خیلی به فکر من بود شب و روز کار میکرد برای اینکه من چیزی کم نداشته باشم.
همیشه میگفت که تو را با دنیا عوض نمیکنم.. منم که علاقه زیاد و عشق شوهرم رو نسبت به خودم میدیدم بهش وابستهتر میشدم .
طوری که دلم میخواست شب و روز پیش خودم باشه و با خودم وقت بگذرونه.
مدتی گذشت که شوهرم با یه پسر که مغازهش هم پیش مغازه شوهرم بود با هم دوست شدن.
با مرور زمان صمیمیت بینشون بیشتر میشد.
شبا با دوستش میرفت بیرون و گاهی اوقات تا دیر وقت نمیاومد خونه.
همین موضوع هم باعث حسادت من میشد.
گاهی اوقات بهش میگفتم مرتضی تو نسبت به من خیلی بیتفاوت شدی.
اما میگفت که نه من خیلی دوست دارم و تو این دنیا تو رو با هیچی عوض نمیکنم .
با این حرفا آرومم میکرد اما بازم وقتی میرفت با دوستش تمام فکر و ذکر من به هم میریخت.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#افترا 2
مرتضی با اینکه متوجه حسادت های من میشد اما بازم اهمیت نمیداد دیگه حسادتم به تنفر تبدیل شده بود و از دوستش کاملاً متنفر بودم.
تا اینکه یه روز شوهرم ازم خواست به مغازه علی دوستش بریم و من ازش لوازم آرایشی بخرم.
من که از دوسش متنفر بودم و حاضر نبودم که ازش خرید کنم اما به اجبار شوهرم باید میرفتم از اونجا خرید میکردم.
رفتیم اونجا طوری رفتار میکرد که احساس میکردم تنها هدفش اینه که خودش رو به شوهرم نزدیکتر کنه فکر میکردم که همه این کارا رو برای خود شیرینی میکنه .
خریدامو که انجام دادم از مغازه بیرون اومدیم.
شوهرم بهم گفت از این به بعد خودت بیا هرچی لوازم آرایشی لازمداری بیا از اینجا خرید کن.
با بی میلی باشه ای گفتم ولی بازم خیلی تو خودم بودم .
شوهرم وقتی که پیگیر شد چرا بازم قیافم توهمِ نتونستم حرف دلمو بهش بگم.
کاش از همون اول بهش میگفتم که چقدر نسبت به دوستش حسادت میکنم و احساسم رو بهش میگفتم که بیشتر به زنش اهمیت بده تا دوستش .
البته حقم داشتم من که پنجسال زنش بودم رو ترجیح میداد به دوستش که هنوز چند ماه نیست باهاش رفاقت کرده و شبا رو با اون بیرون میرفت.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#افترا 3
گاهی اوقات میگفتم کاش یه شب جای اینکه با دوستش بره بیرون بگرده با من وقت بذاره.
اما خیلی وقت بود که به من اهمیتی نمیداد.
رابطهشم که با دوستش خوب پیش میرفت... چند باری با هم به تهران میرفتند .
به مرور حسادت من بیشتر میشد.
باید راه چارهای پیدا میکردم.
شروع کردم به خراب کردن علی پیش شوهرم.
صبح تا شب از اون رفیقش بد میگفتم بهش گفتم تو رفیقت رو همه جا با خودت میبری... چرا همش تو برای اون خرج میکنی ؟ چرا میرین تهران همیشه تو ماشین میبری و پول بنزین با توئه.
مرتضی هم با داد و بیداد از دوستش دفاع میکردحتی بینمون درگیری پیش اومد و کتکم هم زد .
آخرش تصمیم گرفتم یه کاری بکنم که علی دوستش برای همیشه از زندگی ما بره بیرون.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#افترا 4
رفتم پیش دعانویس و گفتم که یه دعای جدایی بخونه به نیابت اینکه شوهرم از دوستش فاصله بگیره .
دعارو خوند اونم بی تاثیر بود اونقدر حس حسادت داشتم نسبت به دوستی شوهرم که حاضر نبودم باهاش کنار بیام.
تا اینکه فکری به سرم زد یه روز رفتم در مغازه دوستش خرید کنم وقتی که برگشتم چیزی که تو سرم بود رو به زبون آوردم به دوستش تهمت زدم به شوهرم با گریه گفتم_ دوستت علی رفتم ازش خرید کنم که خواست بهم شماره بده منم با گریه از مغازش اومدم بیرون.
شوهرم که خیلی غیرتی بود بدجوری عصبانی شد از خونه بیرون رفت ترسیدم که نکنه بره بلایی سرش بیاره و بکشتش خیلی مضطرب بودم مدام به خودم میگفتم این چه غلطی بود که کردی.
الان خوب شد همینو میخواستی؟
به خدا التماس کردم که این قضیه بخیر بگذره و تمومشه.
همونطور مضطرب تو خونه راه میرفتم که متوجه اومدن شوهرم شدم .
خیلی عصبانی بود و وقتی که اومد تو خونه داد زد_ کجایی زهرا ؟
مضطرب رفتم و پرسیدم_ چی شده؟
گفت_ مطمئنی که علی اون حرفا رو بهت گفته؟
میترسیدم همونطور با سر آره ای گفتم.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#افترا 6
شوهرم که اومد تو اتاق و وضعیتم رو دید ضربه محکم به سرش زد و با داد گفت _چیکار کردی تو؟ چه چه بلایی سر خودت آوردی؟
اون لحظه تازه به خودم اومده بودم که چه کار اشتباهی کردم.
با گریه بهش گفتم_ نفهمیدم چیکار کردم... انگار شیطون گولم زد انقدر این دعوا رو کش دادی و سرم داد زدی که از جون خودم سیر شدم اما بازم میگم انگار شیطون تو جلدم رفته بود.
مرتضی روسری را از روی تخت برداشت و دستمو محکم بست.
بعدش با داد گفت_ زهرا بیچارت میکنم خودم با دستای خودم میکشمت...این چه کاری بود کردی؟
بردم بیمارستان دستمو بقیه زدن دکتر گفت که بریدگی زیاد عمیق نبوده اون روز توی بیمارستان یادم افتاد که تهمتی بزرگ به یه انسان بیگناه زدم.
قضیه رو که به خواهرم گفتم مانعم شد که به مرتضی بگم... گفت اگه بفهمه حتماً طلاقت میده به خاطر دروغی که گفتی!
همون روز بعد از مرخص شدنم نشستم و به درگاه خدا توبه کردم و ازش خواستم که منو ببخشه به خاطر تهمتی که به انسان زدم و به خاطر آسیبی که به خودم رسوندم.
شوهرمم خدا را شکر یه مدت که گذشت آروم تر شد و زندگیمون مثل قبل شد .
یک سال بعدش من صاحب یه پسر شد که اسمش رو محمد امین گذاشتم و درکنار هم خوشبختیم.
پایان.
کپی حرام.