#تنها_در_بیابان_۱
یه مدت بود که دلم هوای سفر به کربلا رو میکرد خیلی دوست داشتم برم ولی کسی از آشنایانم نمیاومد و تنها بودم تا رفتم و یه کاروان مطمئن پیدا کردم و اسم خودمو نوشتم حدود یه ماهی گذشت که مسئول کاروان بهم زنگ زد و گفت که انشاالله برای چند روز دیگه راهی سفر کربلا میشیم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال بودم و از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم .من زینب هستم و۳۳ سال سن دارم وتنها زندگی میکنم و هنوز ازدواج نکردم در واقع با پدر و مادرم زندگی میکردم و از وقتی هر دو به رحمت خدا رفتن دیگه تنهایی زندگی کردم ، برادر و خواهر داشتم ولی هر کدوم سر زندگی خودشون بودن . شب قبل رفتن برادر و خواهرامو جمع کردم و بعداینکه شام خوردیم ازشون خداحافظی و حلالیت گرفتم .صبح ساعت۱۰ ماشینمون حرکا میکرد ،وسایلمو جمع کردم و رفتم سوار ماشین شدم و راه افتادیم سمت کربلا توی مسیر شروع کرده بودم به ذکر گفتن و تمام مسیرو مشغول ذکر گفتن بودم با هیچ کدوم از افراد کاروان آشنایی نداشتم ولی کم کم در طول مسیر با بعضیاشون آشنا شدم و شماره بعضیاشونم گرفتم گفتم اونجا شاید احتیاجم بشه.
ادامه دارد...
کپی حرام.
#تنها_در_بیابان_۲
رسیدیم به کربلا و بعد از اینکه توی هتلی که برامون رزرو کرده بودن اسکان داده شدیم دسته جمعی رفتیم زیارت امام حسین و حضرت عباس، زیارتهامونو انجام دادیم بعد از اینکه زیارتمون تموم شد اومدیم به هتل.
صبح روز بعد صبحونه رو خوردیم ودوباره آماده شدیم و رفتیم زیارت امام حسین توی حرم بودم که یهو دلم خواست برم به بارگاه جناب حر پسش خودم گفتم اگه به بعضی از دوستان بگم شاید توانایی زیارتو نداشته باشند و هنوز خسته راه باشند به خاطر همین نخواستم مزاحم کسی بشم رفتم کنار خیابون و منتظر موندم تا یه ماشین بیاد و برم سمت بارگاه جناب حر،،چند دقیقه گذشت تا یه ماشین جلوی پام ترمز کرد صندلی عقب ماشین نشستم و از راننده خواستم که مرا ببره سمت بارگاه جناب حر راننده باشه ای گفت و راه افتاد پس از طی مسافتی در خارج از شهر، ناگهان تاکسی به راه انحرافی رفت و در یک جاده سربالایی حرکت کرد.
ادامه دارد....
کپی حرام.
#تنها_در_بیابان_۳
من از خلوت بودن جاده و انحراف مسیر احساس ترس کردم و گفتم: چه اشتباهی کردم که به تنهایی آن هم در کشور بیگانه ماشین دربست گرفتم. سخت ترسیده بودم اگر می خواستم فریاد هم بکشم کسی صدای مرا نمی شنید.
نمی دانستم چه کنم، هیچ راه گریزی نداشتم، ناچارا خود را به دست تقدیر سپردم و منتظر سرانجام کار ماندم. راننده در یک نقطه بلندی ماشین را نگه داشت و با اشاره سر و دست به من فهماند که ماشین خراب شده، و می رود از پایین تپه کسی را برای تعمیر ماشین بیاورد. او رفت و من باحالی پر اضطراب داخل تاکسی نشستم.راننده رفت پایین و بعد از مدتی از ماشین دور شد. استرس تموم وجودمو گرفته و نمیدونستم بایدچیکار کنم چند دقیقهای گذشت و دیدم راننده با دو تا مرد عرب دیگه به سمت ماشین میان و هر سه تا با همدیگه میخندن، از خندههاشون مشخص بود که نقشههای بدی رو در سر دارند همون لحظه رو کردم به کربلا و گفتم یا امام حسین من توی شهر شما غریبم ،به من غریب کمک کنید، منو نجات بده از این چاهی که دارم برام میکنن.
ادامه دارد...
کپی حرام.
#تنها_در_بیابان_۴
همینطوری داشتن با خنده بهم نزدیک میشدند که یاد امام زمان افتادم که همیشه وقتی یه شیعهای مضطرب و درمونده باشه اگه اسمشو صدا بزنه به دادش میرسه اون لحظه دوباره رو کردم به کربلا و گفتم یا امام زمان خودت به من درمونده کمک کن من اینجا غریبم ، امام زمان من ناموس شمام بهم کمک کنید ،منو از شر نقشه ی کثیفی که برام کشیدن نجات بدید آبرومو حفظ کنید امام زمان.اون سه مرد عرب هرلحظه به من نزدیکتر میشدن و شدت گریههای من بیشتر میشد طوری که صدای گریههای من و خندههای اونا یکی شده بود مدام زیر لب اسم امام زمانو صدا میزدم تا اینکه در همان لحظه های آخر دیدم گرد و خاکی از پشت سرم بلند شد و صدای ترمز شدید یه ماشین به گوشم خورد و توجه ام رو جلب کرد ، برگشتم ونگاه آشفتمو به ماشینی دادم که تازه ترمز کرده بود که دیدم یه آقای بلند قدی از اون ماشین پیاده شد و اون سه تا مرد عربم با دیدن اون ماشین و اون آقایی که پیاده شد سر جای خودشون خشکشون زد .
ادامه دارد....
کپی حرام.
#تنها_در_بیابان_۵
اومد سمت ماشینی که من توش بودم در ماشینو باز کرد و رو به من گفت
-- چرا تنهایی سوار این ماشین شدی و میخواستی به زیارت جناب حر بری؟؟ آیا این زیارتتون قبول؟؟
انگار که لال شده بودم نمیتونستم چیزی بگم بعدش فرمودن
-- از این ماشین پیاده شو و سوار اون ماشینی که آوردم شو من حیران و سرگشته بودم و با چشمهای اشکی به فرشته نجاتم که معجزه خدا در اوج ناامیدیم بود نگاه میکردم و در دل از او تشکر میکردم که منو از این مهلکه نجات داده است .خیلی سریع از ماشین پیاده شدم رفتیم سمت اون ماشینی که اون آقا آورده بود اون آقا لطف کرد و در ماشین رو برام باز کرد و وقتی نشستم رو به راننده کرد و گفت
--لطفاً خیلی سریع از اینجا دور بشید سپس به سمت اون سه نفر رفت، اون سه نفرم شاکی شدن و اعتراض کردن که چرا مسافر ما رو بردی ناگهان صدای دعوا بلند شد و من از پشت شیشه نگاهی انداختم و دیدم که با همدیگه درگیر شدن و بعد از مدتی اون سه نفر روی خاک بر زمین افتادند ماشین به سرعت دور میشد و دیگه چیزی نمایان نبود و نتونستم بفهمم که بعد ماچی شد.
ادامه دارد...
کپی حرام.
#تنها_در_بیابان_۶
فقط متوجه آرامش قلبم شدم و قلبم شروع کرده بود به آرام شدن ،خیالم راحت شد و تازه متوجه عمق فاجعه شده بودم خدا در لحظه آخر برام معجزه کرد و به دادم رسید وگرنه خدا میدونست الان چه بلایی سرم اومده بود ماشین کنار حرم اباعبدالله الحسین وایساد و من پیاده شدم وقتی خواستم کرایه رو حساب کنم راننده گفت
-- اون آقا کرایه رفت و برگشت را حساب کرده و موقع سوار شدن به من گفت که سریع حرکت کن ما مسافری داریم که باید اونو به کنار حرم برسونیم. از شنیدن این حرف شوکه شده بودم .
رفتم داخل حرم و یه دل سیر گریه کردم و گفتم خدایا ممنونم که آبرومو ازم نگرفتی ، اون لحظه اشک میریختم و یاد امام زمان افتادم یعنی اون آقایی که اومد و منو از اون مصیبت بزرگ نجات داد امام زمان بود ؟؟چشامو بستم و سرمو کنار به ضریح تکیه دادم و زیر لب مدام تکرار میکردم
--خدایا شکرت ،، امام زمان ممنونم ،، امام حسین ممنونم که این بنده ی حقی رو نجات دادی
پایان.
کپی حرام.