#جدال 2
گفت _ مامان داشتیم برای مراسم شب تدارک میدیدیم که زن دایی از راه رسید مدام تو کارامون دخالت میکرد بعدش به آبجی سمیه گفت که بهتره نصف گوشت هارو رو همونطور برداریم برای فردا واسه مابقی مهمونا... اما آبجی سمیه گفت بمونه برای فردا خراب میشن همه مهمونامون امشب میان اگرم فردا ظهر کسی مهمون باشه گوشتو تو یخچال داریم درست میکنم.
داداش محسن هم حرف آیجی رو تایید کرد اما زن دایی شروع کرد به داد و بیداد که شما یه مشت بچه این و به حرف کسی گوش نمیدیم.
دایی محمد را هم به زور برد و گفت که ما امشب تو مهمونی شرکت نمیکنیم.
با شنیدن حرفهای اسما بدجوری رفتم تو خودم.
ولی باز خدا شکر اتفاق بدتری نیفتاده بود .
یه لحظه فکر کردم اسما داره گریه میکنه زبونم لال مشکلی برای سمیه یا محسن پیش اومده باشه.
به سمیه گفتم که آروم باشن تا خودم زنگ بزنم و با محمد حرف میزنم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#جدال 3
تماس رو قطع کردم .حسین که پیشم بود پرسید اتفاقی افتاده خانم؟
به تایید سری تکون دادم و همه چیزو براش تعریف کردم.
حسین آقا با کلافگی گفت همچین تو خودت بودی گفتم خدای نکرده بچهها طوریشون شده .
لبخندی به لبش نشست_ نگران نباش به محض اینکه برسیم خودم میرم با محمد حرف میزنم و می آرمشون.
هوا دیگه داشت تاریک میشد که رسیدیم.
خونمون خیلی شلوغ بود همه برای زیارت قبولی اومده بودن خیلی دلم برای دخترا و پسرم تنگ شده بود.
دخترارو محکم بغل گرفتم و یه دل سیر بوسیدمشون.
حسین آقا یک ساعتی موند و از مهمونا استقبال کرد.
بعدش گفت که باید برم دنبال محمد و زنش فرزانه.
از خدام بود که فرزانه به مهمونی امشب نیاد فرزانه که جز دعوا و درگیری کار دیگه ای نمیکرد.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#جدال 4
این همه سال که عروسمون بود فقط دوبهم زنی میکرد
دخترام خیلی ناراحت بودن مخصوصاً سمیه میگفت مامان ما از صبح با ذوق و شوق مشغول تدارک بودیم برای اینکه از مهمونای شما استقبال کنیم اما زن دایی فرزانه با حرفا و کنایههاش بدجوری اعصابم رو خراب کرد .
ازش خواستم اگه اومدن به احترام مهمونی باهاش دهن به دهن نشه .
یک ساعتی گذشت حسین آقا با داداشم محمد و زنش اومدن.
محمد با دیدنم خیلی خوشحال شد اومد بغلم گرفت... اما فرزانه انگار نه انگار حتی یه زیارت قبولم نگفت و همونطور که قیافه گرفتهبود رفت و یه گوشه نشست.
تا آخر مهمونی همونطور سکوت کرده بود حتی به غذام لب نزد ولی میدیدم هر از گاهی با مهمونا پچ پچ میکرد از این رفتاراش خیلی بدم میومد به خاطر داداشم مجبور بودم تحمل کنم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#جدال 5
آخرای مهمونی بود و مهمونا میخواستن برن که خواهرم معصومه گفت_ خواهر انشالله به زودی زیارت مکه نصیبت بشه ممنونی گفتم که همون موقع فرزانه خانم با پوزخندی گفت_ بله دیگه با ارث حاجی خدابیامرز رفتن روسیه مکه هم حتما میرن.
این حرفش بدجوری حرصم داد.
کنترلم دیگه دست خودم نبود.
با عصبانیت گفتم_ فرزانه خانم مگه نت از حق شما خوردم!
حق خودم بوده خواستم با همسرم برم زیارت... الان مشکل شما چیه؟
_ من مشکلی ندارم!
_ نه خب مشکل داری که از سر شب حتی از غذام نخوردی و یه گوشه نشسته بودی عزا گرفته بودی!
جوابمو داد_ من اگه اومدم فقط به خاطر آقا حسین بود وگرنه ۱۰۰ سال سیاه نمیومدم به خونهای که بهم بیاحترامی کردن گ
این حرفو که زد بدون اینکه منتظر بمونه برای اینکه جوابی بگیره از خونه بیرون رفت.
داداشم محمد گفت _ من ازت معذرت میخوام... فرزانه اینروزا یکم اعصابش ضعیف شده.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#جدال 6
بعد از اینکه مهمونا رفتن حسین اومد و و بهم گفت این چه کاری بود که کردی؟ عصبی گفتم_ ندیدی خانم آبرو برامون نذاشت؟
شوهرم با من خیلی حرف زد و گفت خانم شما تازه از زیارت اومدی درست نیست که اینطوری رفتار کنی.... درسته که رفتار اون زشت بود ولی دلیل نمیشه که شما هم رفتار زشتی از خودت نشون بدی.
یکی دو ماهی گذشت. ما از اون روز دیگه با داداشم رابطه نداشتیم.
تا اینکه فرزانه تو فامیل همه چیز رو گردن من و بچهها انداخته بود و ما رو متهم کرده بود.
منم رفتم جلوی خونشونو پیش داداشم که خونه بود بهش گفتم که چون آبروی ما رو بردی واگذارت میکنم به همون حضرت زینب که تو حرمش برات دعا کردم.
باگریه از خونه بیرون اومدم واقعا دلم شکسته بود.
توی فامیل بدجوری آبروی ما رو برده بود در صورتی که ما اصلاً کاری نکردیم .
یه هفته گذشت که فرزانه با محمد داداشم اومد خونه.
با گریه گفت_ من معذرت میخوام فاطمه جان اگه تند رفتم تو رو خدا حلالم کن.
این کار همیشگی فرزانه بود دعوا راه میانداخت و تهمت میزد بعدش با گریه میومد اشک تمساح میریخت میگفت پشیمونم.
اینبارم ناچارا به خاطر داداشم ازش گذشتم و بهش گفتم که حلالت کردم اینطوری خودمم سبکتر بودم و کینه ای تو دلم نبود.
پایان.
کپی حرام.