#حسادت_پنهان ۱
#حسادت_پنهان
دوستی داشتم که دختر حسودی بود و خیلی راحت و بی پرده هروقت نسبت به شرایط و موقعیت کسی حسادت میکرد با حرفاش اون حس رو ابراز میکرد
با پسر همسایهمون در ارتباط بودم با اینکه خونوادهم ناراصی بودند بی توجه به نصیحتهاشون باهاش ازدواج کردم و به شهرستان رفتم و سالها از هم دور بودیم تا اینکه بعد از ۱۲ سال وقتی بچه دار نشدم همسرم تصمیم به ازدواج مجدد گرفت و من هم که دیدم نمیتونم از این کار منصرفش کنم ازش جدا شدم و با سری افکنده به خونه پدریم برگشتم
اونقدر توی زندگی با همسرم دهم توهین شده بود که اعتماد بنفسم رو از دست داده بودم
مدتی به گریه و زاری و افسوس گذروندم تا جایی که ناامیدی بر من غلبه کرد حتی پدرومادر و خونوادم نتونستند من رو از اون حال و هوا در بیارن.
ادامه دارد
#حسادت_پنهان ۲
یه روز خواهرو برادرام بهم پیشنهاد دادند برای خودم کاری دست و پا کنم تا از تنهایی و فکر و خیال در بیام
شوهر خواهرم گفت دادسرای محل کارش به منشی احتیاج دارند اگه بخوای اونجا معرفیت میکنم
خوشحال از اینکه از بیکاری خلاص میشم قبول کردم
فردای اون روز با شوهر خواهرم به دادسرا مراجعه کردم بهم گفت بخاطر مدرک تحصیلی و روابط عمومی بالات حتما قبولت میکنند پس نیازی به سفارش من نیست و من رو همونجا رها کرد و رفت
وقتی وارد شدم دختران و پسران جوان دیگه ای برای استخدام اومده بودند
در مصاحبه اولیه خیلی ازم خوششون اومد و قبول شدم
چند تا فرم پر کردم و بهم گفتند فردا میتونم کارم رو شروع کنم
موقعی که از اونجا خارج میشدم همون دوست قدیمی و حسودم رو دیدم
ادامه دارد
#حسادت_پنهان ۳
کمی از خودمون حرف زدیم فهمیدم سالها تو همین دادسرا مشغول به کاره
گفت دوتا بچه داره که هردو مدرسه میرن و شوهرشم معاون اجرایی اداره اموز و پرورش منطقهست دوستم فوق دیپلم بود با اینحال همسر تحصیل کرده داشت خودش هم موقعیت شغلی خوبی پیدا کرده بود...
اما من با فوق لیسانس و یه شوهر دیپلمهی بیهنر سالها خونه نشین بودم و تازه برای منشی شدن اقدام کرده بودم
از هم خداحافظی کرده و به خونه برگشتم فردا که با کلی ذوق و شوق به محل کار جدید رفتم بهم گفتند اشتباهی رخ داده و من در مصاحبه قبول نشدم
هرچی التماس کردم که من به این شغل احتیاج دارم قبول نکردند
عصبانی از اونجا بیرون میرفتم که یاد دوستم افتادم پرسون پرسون اتاقش رو پیدا کردم باید حرفم رو بهش میزدم
ادامه دارد
#حسادت_پنهان ۴
وارد اتاق که شدم کلی ارباب رجوع مقابلش بودند
با عصبانیت جلو رفتم و گفتم خیلی پستی خانم سمیعی... خجالت نمیکشی تو این سن و سال هنوز دست از حسادت بر نداشتی؟
با پررویی نگاهم میکرد از جاش بلند شد و با اشاره به ادمای اطرافش گفت
بامنی؟ یعنی چی جلوی اینهمه آدم اومدی چی داری میگی؟
داد زدم اهان یعنی نمیفهمی تو؟
فکر نمیکردم بعد از اینهمه سال هنوز حسود باشی لابد با خودت گفتی الان ستاره میاد با فوق لیسانسی گه داره از منم جلو میزنه
ولی بدون همونجور که زیراب من رو زدی یه روزم همین بلا سر خودت میاد این کرسی و منصب همیشه به ادم وفا نمیکنه
خانم همکارش با صدای بلند گفت خانم این وصله ها به سمیعی نمیچسبه... چرا داری توهین میکنی و تهمت میزنی کارت چیه بیا خودم برات انجام بدم... بروبابایی نثارش کردم و از اونجا بیرون زدم
ادامه دارد
#حسادت_پنهان ۵
حالم روز به روز بدتر از قبل میشد
از خدا شاکی بودم ادم حسودی مثل سمیعی با تحصیلاتی کمتر از من و با وجود اون خصلتهای بدش دارای زندگی خیلی خوبی بود اونوقت من حتی صاحب یه بچع هم نشدم که بتونم زندگیم رو حفط کنم
حالا هم که بخاطر همهی نداشتههام میخواستم با کارو شغل خودم رو سرگرم کنم حسادت اون ادم مانع پیسرفتم شده بود
کمکم داشتم با خدا هم قهر میکزدم تا اینکه یه روز شوهر خواهرم گفت من پیگیری کردم و متوجه شدم کاری که قرار بود به تو محول بشه رو سپردن به اشناهای مدیر اون قسمت
گفتم لابد سمیعی از من بدی گفته که اونم این کارو کرده گفت اتفاقا متوجه سدم روزی که اسم تو خط خورده و شخص دیگهای جایگزین شده خانمی بنام سمیعی به حمایت از تو حرفایی زده که برای خودش هم بد شده تو اشتباه فکر میکردی
ادامه دارد
#حسادت_پنهان ۶
خانم سمیعی در قبول نشون تو در اون استخدام بیتقصیر بوده و جالبه با ابنکه میدونسته موقعیت خودش به خطر میفته از تو دفاع هم کرده
باورم نمیشد
من به سمیعی تهمت زده بودم
دوست داشتم برم و ازش عذرخواهی کنم اما جرات مواجهه شدن رو نداشتن
بعدها تازه متوجه شدم اونی که دچار گناه حسادت شده بود خودم بودم
من با دیدن پیشرفت سمیعی و خوشبختیش دچار حسادت پنهان شده بودم
اون لحظه که بهم گفتند استخدامم متنفی هست با یاداوری موقعیتهای خوب دوستم شعلههای حسادتم زبانه کشید و همین حس باعث شد خصلت بد گذشته ی او رو به روش بیارم و تهمت هم بهش بزنم
بی توجه به این موضوع بودم که شاید بعد از گذشت اینهمه سال اون بندهی خدا ویژگی حسادت رو در وجودش درمان کرده باشه و با همون ذهنیت قضاوتش کردم
پایان