eitaa logo
ندای رضوان
5.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ بچه که بودم وضع مالی بابام خیلی خوب بود چون وزن مالی بابام خوب بود و دستش به دهنش میرسید آدمهایی با وضع مالی خوب هم میومدن خواستگاری من و خواهرام، منم بخاطر وضع مالی بابام خواستگارای زیادی داشتم دو تا خواهرای دیگه ام ازدواج کرده بودن و فقط من مونده بودم خونمون چون بچه آخر بودم بابام برای ازدواج من سختگیری زیادی داشت و معتقد بود که حق داره بالاخره از بین این خواستگارا یکیش که از بقیه بهتر بود رو انتخاب کردن و ما ازدواج کردیم آدم در کنار اخلاق های خوبی که داره یه سری اخلاقهای بد هم داره که خب آدم باید هم اخلاقهای خوب طرفشو بخواد هم اخلاقهای بدش رو منم شوهرم و خیلی دوست داشتم حسن مرد آروم و خوبی بود دست و دلباز بود پولدار بود ولی حرف حرف خودش بود از چیزی که می گفت یک قدمم کوتاه نمیومد بالاخره خدا به ما یه بچه داد و بچه اولم پسر شد جشن گرفتن سور و سات دادن که پسردار شدیم و این حرفها شوهرم براش دختر و پسر فرقی نداشت اما مادرشوهرم خیلی براش مهم بود که نوه اولش پسر باشه و همونم شد و خیلی همه خوشحال بودن تا اینکه دو سال گذشت تصمیم داشتم دوباره بچه دار بشم حسن برای من توی زندگیمون هیچی کم نمیذاشت حتی زیادی هم داشتیم من هیچ وقت با اینقدر از زندگیم رضایت کامل نداشتم همیشه هم آرزو می کردم پسرم بزرگ بشه بریم براش زن بگیریم پسرمو خیلی دوست داشتم ادامه دارد کپی حرام
بالاخره گذشت تا اینکه پسرم بزرگ شد و من دوباره سردرد و سرگیجه و حال بد داشتم رفتم بهداشت بود اون موقع ها دکتر به اون صورت توی شهرا و روستاها نبود رفتم بهداشت و بهم گفتن که بارداری خیلی خوشحال شدم گفتم خدایا به من یه پسر دادی یه دخترم بده بذار زندگی من کامل شه من خیلی دلم دختر میخواد خیلی دلم می خواست یه دختر داشته باشم هم خواهرم باشه همدمم باشه می گفتم چهار روز دیگه پیر بشم نیاز داشته باشم بهم سر میزنه و در کنارم یه دختر دارم دختر خیلی خوبه، واسه مم آرزو بود که یه دختر داشته باشم ولی متاسفانه و یا خوشبختانه برای شوهرم مهم بود که بچه پسر باشه هر چقدرم بهش می گفتم که بابا پسر بودنش مهم نیست مهم اینه که بچه سالم باشه می گفت نه باید پسر باشه پسر وارثه پسر ادامه دهنده راهه خلاصه گذشت و نه ماه بارداری من با استرس اینکه این بچه دختر میشه یا پسر گذشت و خوشبختانه وقتی که درد زایمانم گرفت و رفتم دکتر و بچه به دنیا اومد بچه ام دختر بود خیلی خوشحال بودم از اینکه بچم دختره از اینکه سالمه و شوهرمم دیگه هیچی نگفت یه ذره خواست اعتراض کنه پدرش بهش گفت دختر و پسر نعمت و برکت هستن حق نداری حرف بزنی دست زنت درد نکنه برای تو بچه بدنیا اورده این حرف پدرشوهرم مهر سکوتی روی لب های شوهرم ادامه دارد کپی حرام
هر روز که میگذشت محبت شوهرم به دخترم خیلی بیشتر میشد منم خوشحال بودم گفتم حالا اگر اینم دختر شده شوهرم دوسش داره یه خانواده شاد و خوشبخت بودیم پسرم وقتی بزرگ شد دلش نمی خواست حرفه پدرشو ادامه بده گفت میخوام درس بخونم ماهم با تمام قدرت ازش حمایت کردیم و فرستادیمش دانشگاه در عوض دخترم اهل درس خوندن نبود دلش می خواست شوهر کنه خواستگارای مختلفی داشت ولی از هر کدوم یه ایرادی می گرفت شوهرمم اجبارش نمی کرد که حتما باید ازدواج کنی میگفت هر تصمیمی که فکر می کنی برای زندگیت درسته همونو بگیر تا اینکه یه خواستگار اومد برای دخترم و ما هیچ شناختی راجع به این خانواده نداشتیم وقتی مادر پسره به من گفتش که اومدیم برای دخترتون خواستگاری گفتم خانم ما اصلا شما رو نمی شناسیم که بخوایم باهاتون وصلتی کنیم بالاخره ما باید یه آشناییتی با هم داشته باشیم گفت یکی از دوستانم شمارو بهم معرفی کرده وقتی اسم و نشکنی داد متوجه شدم که یکی از اقوام‌دورمون رو میگه ادامه دارد کپی حرام
۳ بعد تحقیقات و چندتا مهمونی بخاطر اشنایی خانواده ها بالاخره جواب مثبت دادیم با اینکه انتظار نداشتم برای دخترم کاری کنن اما سنگ تموم گذاشتن دلیلمم این بود که این خانواده وضع مالی خوبی ندارن اما برعکس تصور من با اینکه اوضاع مالی جالبی نداشتن ولی برای دخترم همه کار میکردن و در عوض هیچ توقعی از ما نداشتن و یه مدت بعد از عقد گفتن بهتره زودتر عروسی بگیریم و عروسی خوبی برای دخترم گرفتن دامادم ادم محترمی بود و هر کاری که از دستش برمیومد برای شادی دل دخترم انجام میداد خیالم از بابت زندگی دخترم خیلی راحت بود و خداروشکر میکردم که انقدر خوشبخته دلم میخواست پسرمم یه زن خوب گیرش بیاد و زندگیش راحت باشه یه روز بهش گفتم مادر جان من برات چندتا دختر خوب زیر نظر دارم توام دیگه وقت زن گرفتنت شده بیا یکیشون رو که میدونی باب دلته انتخاب کن برات بگیریم توام بری سر خونه زندگیت همین طبقه بالا هم زندگی کنید پسرم گفت نه من نمیخوام زنمو تو انتخاب کنی دوست دارم خودم انتخاب کنم و یه نفرم زیر سر دارم حقیقتش خیلی خورد توی ذوقم هر مادری ارزوشه که عروسشو خودش انتخاب کنه بالاخره مادرا تجربه شون بیشتره و یه زن ایده ال که مناسب خانواده باشه انتخاب میکنن اما پسرم اجازه نداد و گفت الا و بلا من سارا رو میخوام ادامه دارد کپی حرام
۴ به خاطر پسرم تحمل کردم بالاخره مراسم خواستگاری مسخره تموم شد به محض اینکه از خونشون بیرون اومدیم خیلی جدی به پسرم گفتم این دختر اصلا در حد خانواده ما نیست به ما نمیخوره قید اینو کاملا بزن پسرم سریع در برابر من جبهه گرفت و گفت این چه حرفیه می زنی من عاشق سارام اونم هیچ مشکلی نداره فقط چون مثل شماها چادر چاقچور نمیکنه ناراحتی ماتم برد اولین باری بود که پسرم با من اینجوری حرف میزد دنیا دور سرم چرخید گفتم یعنی چی؟ حواست هست؟ دختره اصلا حیا نداره گفت اونا فقط روشن فکرن الا و بلا من فقط و فقط سارا رو میخوام منم گفتم این دختره به ما نمیخوره تو باهاش ازدواج می کنی اما توش می مونی نه میتونی نگهش داری نه میتونی طلاق بگیری هم خودتو بدبخت میکنی هم اونو هم مارو انگار که داشتم به گوشش یاسین میخوندم اصلا نمیفهمید گفت نه من دلم روشنه خوشبخت میشیم من فقط و فقط عاشق سارااما یا این یا هیچ کس همسرم بخاطر پسرم کوتاه اومد به همسرم گفتم اگه تو با من همکاری کنی کوتاه نیای ما اینو تحت فشار میذاریم اونو ول میکنه شوهرهم کوتاه نیومد گفت نه بچه مون خودش زنشو انتخاب کرده دیگه مثل قدیما نیستش که ما دخالت کنیم ادامه دارد کپی حرام
بالاخره با پافشاری های پسرم عقد کردن من فکر میکردم اینا چندماه بعد عقد طلاق میگیرن اما برعکس شد چندماه گذشت و داشتن برنامه ریزی عروسی میکردن یه روز پسرم اومد خونه و بهم گفت مامان توروخدا بذار ما بیایم طبقه بالا زندگی کنیم من توان خونه اجاره کردن ندارم گفتم مادر من حرفی ندارم اما باید به ما قول بدی ما آبرو داریم چند سال بابات زحمت کشیده آبرو جمع نکرده که این دختره با این لباس پوشیدنش به باد بده زنت لباساشو درست حسابی بپوشه این یه لباس میپوشه خودش بهش میگه مانتو ولی ما بهش میگیم لباس انقدر کوتاهه انقدر تنگه یه روسری بچگونه که سر بچه دو سه ساله میکنن سرش میکنه فکر می کنه خیلی شیک و باکلاسه من هر موقع لباس پوشیدنش درست شد عروسی مگیریم پسرمم گفت باشه من با سارا صحبت میکنم که دیگه اینجوری نگرده مانتو بلند بپوشه و روسری بلند سرش کنه خلاصه قرار شد که سارا لباسشو درست کنه و همینم شد و براشون عروسی گرفتیم اومدن طبقه بالای ما برای زندگی ادامه دارد کپی حرام
۵ همون اول زندگیشون شوهرم بهشون گفت تو خونه ما بچه دار نشید دو سه سال که زندگی کردید از این خونه برید شما باید رو پای خودتون وایستید ما کمکتون می کنیم ولی خودتونم پس انداز کنید پسرو عروسمم قبول کردن بعد عروسیشون طبقه بالای خونه ما بودن و سارا یه جوری رفتار می کر انگار که من تو خونه اونم یا یه وقتا با رفتارش بهم میفهموند ما اضافه ایم با اینکه از سارا خوشم نمیومد اما تمام تلاشمو نیکردن که با هم رابطه خوبی داشته باشیم حداقل بخاطر پسرمم که شده بود باید باهاش کنار میومدم اما سارا اصلا به من نگاهم نمیکرد تمام تلاش این دختر بر این بود که کنترل خونه رو از دست من دربیاره منم محلش نمیذاشتم با خودم میگفتم عیب نداره جوونه دیگه ولش میکنم تا کم کم درست میشه کم کم رسم کرد که من هر غذایی می پزم براشون ببرم ادامه دارد کپی حرام
دوباره با خودم گفتم عیب نداره پسرمه عروسمه براشون ببرم به مرور زمان پختن غذا برای سارا و پسرم شد وظیفه من که باید تحت هر شرایطی انجام میدادم و گاهی اوقات خانم سفارش هم میداد که فلان غذا رو بپز یکم شورش کن یا فلان ادویه رو نزن من خوشم نمیاد من هم بهش هیچی نمیگفتم و تحمل می کردم تا اینکه سه سال گذشت شوهرم پسرم رو صدا کرد بهش گفتش بابا جان من بهتون گفتم سه سال بشینید سه سال تموم شد دیگه پاشین صاحبخونه میخواد خواهرتو بلند کنه خواهرتم دوتا بچه داره دیگه نوبت اونه بیاد بشینه پسرم رفت بالا دو دقیقه بعد صدای سارا اومد که فریاد میزد و میگفت این پیریا چرا نمیمیرن اینا برا چی زندن غلط کردن ما رو از خونه بیرون کنن اینجا خونه خودمونه پسر دوتا سهم میبره دختر یدونه چرا باید این خونه رو بدن به اون عفریته زندگی کنه مارو اواره کنن به شوهرم گفتم ما زنده ایم این داره برای ارث ما برنامه ریزی میکنه؟ شوهرم گفت هیچی نگو چونکه تو از اولم مخالف بودی الان حرف بزنی اینا میگن میخواست زندگی ما رو بهم بزنه یا اصلا هرچی که بشه سر ما خالی می کنن یا میگن مقصر شمایید فقط تماشا کن ادامه دارد کپی حرام
۶ پسرم اومد پایین گفت ما بلند نمیشیم پسر دوتا سهم از ارث میبره دختر یدونه من حقمه بشینم و از جامم تکون نمیخورم یه دفعه شرهرم خیلی بهش گفت پسرم ما که زنده ایم چه ارثی آدم زنده که ارث نداره صبر کن هر موقع من مردم اینجوری بگو پسرم اما خودشو نباخت بلند گفت من میخوام اینجا بشینم پسرای مردم باباشون براشون کارخونه میخرن شما برای من هیچکاری نکردید شوهرم گفت من نداشتم که کارخونه بخرم در حد توانم برا تو همه کار کردم باید از این خونه پاشی پسرمم گفت نه تو یه خونه دادی و داری میگیریش مردم برا پسراشون همه کار میکنن تو داری آبرو منو جلو زنم میبری به پسرم گفتم پسرم تو سه ساله داری اون بالا زندگی می کنی هنوز یه روز نشده رنگ اون خونه رو ما ببینیم اصلا زن تو مارو تو اون خونه راه میده؟ آخه آدم برای کسی یه کاری میکنه که طرف براش ارزش قائل باشه نه این زن تو که اصلا مارو آدم حساب نمی کنه گفت اگه آدم بودید آدم حساب میشدید ادم ندیده که بخواد حسابشم بکنه خیلی از این حرف ناراحت شدم خیلی دلم شکست که پسرم به من اینطوری گفت ادامه دارد کپی حرام
شوهرم اما کم نیاورد گفت تا حالا اگه قرار بود کوتاه بیام یا کمکت کنم بری یه خونه بخری دیگه نمی کنم باید از خونه ما بلند شید پسرمم با حالت قهر از خونه ما رفت باهر زور و ضربی بود شوهرم اونا رو از خونه بیرون کرد بعد از اون پسرم شد دشمن خونه ما، دیگه سراغ ما نمیومد انگار نه انگار که ما پدر مادرش بودیم شوهرم به دختر و دامادم گفت بیاید خونه ما زندگی کنید اما دامادم نمیومد می گفت شما اونا رو آواره کردید بخاطر ما اینکار درست نیست ما خودمون خونه رو یه کارش می کردیم ولی نباید اینارو بلند می کردید گفتم نه مادر بخاطر شما نبود ما از اولم به اونا گفتیم سه سال بشینید الان به شما میگیم سه سال اینجا بشینید و بعد برید دخترم که وسایلشو رو چید عروسم همزمان برای من پیغام می فرستاد که پیری تو نمیذاشتی من لباسهای مورد علاقمو بپوشم ادامه دارد کپی حرام
۷ اما حالا هر کاری بخوام میکنم منم هیچی نگفتم یک سال گذشت یه روز پسرم دست از پا درازتر برگشت خونه گفتم پس زنت کجاست؟ گفت زنم بهم گفته من نمیتونم تورو تحملت کنم تو آدم املی هستی تو مثل من فکر نمیکنی باید بری پرسیدم مگه چیکار کردی گفت زنم میخواست همکارای اقاشو خونه دعوت کنه منم اجازه ندادم گفتم مادر پس زندگیتون چی اخه یعنی چی همکار اقا دعوت کنید خونتون پسرم هیچی نگفت چند روز گذشت و رفتم سراغ عروسم به دست و پاش افتادم گفتم زندگیتونو خراب نکن به خدا بچه دار بشید همه چیز درست میشه گفت نه الا و بلا طلاق پیری تو فکر کردی که کسی پسرتو تحمل میکنه من از تو خوشم نمیاد از همون روز اولم زن پسرتون شدم چون فکر کردم از شما یه چیزی من میرسه اما بعد دیدم که نه شماها اهل این چیزا نیستید حتی یه سفر خارجی مارو نفرستادید من دیگه پسرتونو نمیخوام هر چقد به عروسم التماس کردم حرف خودش زد منم بالاخره پا پس کشیدم پایان کپی حرام
گفتم خودتون میدونید من خیلی التماس عروسم کردم دیگه بسمه عروسمم کم نیاورد و پسرمم طلاقش داد یه مقداری از مهریه اش هم بهش داد خیلی دلم برای زندگیشون سوخت پسر هر کاری کرد زندگیشو حفظ کنه اما نتونست یه روز پسرم از سر کار اومد بهش گفتم مادر شش ماهه طلاق گرفتی یه دختر من باید پیدا کنم تو بگیری یکی مثل خودت که طلاق گرفته باشه گفت باشه یه دختر خانمی بود سمت خودمون تازه شوهرش طلاقش داده بود تحقیق کردم فهمیدم دلیل طلاقشون این بوده که شوهرش زن دوم داشته این نتونسته تحمل کنه طلاق گرفته رفتم سراغش ازش خواستگاری کردم اول جواب منفی داد ولی بعد جواب مثبت داد و زن پسرم شد واقعا این دخترعین فرشته بود انقدر که خانم و با حیا بود من کیف می کردم یه روز پسرم اومد سراغم و گفت مامان دستت درد نکنه کاش از اولم میذاشتم تو برام زن انتخاب کنی این زن عین فرشته است زن سابقم بیچاره ام کرده بود ولی الان زندگیم عالیه خداروشکر که زنم انقدر خوبه خیلی خوشحال شدم که پسرم خوشبخت شده و از ته دلم عروسمو دوست دارم خداروشکر میکنم پایان کپی حرام